#نفس_گرم
#پارت۴۲۱
با دیدن شاهان نفس راحتی کشیدم و خداروشکر کردم که به موقع اومده بود.
شاهان به سمت مادرش رفت تا گونش رو ببوسه که مادرش از جا بلند شد و با صدای بغض دار و ناراحتی گفت:
_اینه رسمش پسرم؟!
مادرتو اونقدر قابل ندونستی بهش خبر بدی؟!
من باید از دهن بقیه بشنوم؟!
شاهان گیج نگاهی به صورت رنگ پریده من انداخت و پس از مکث کوتاهی دوباره خیره به مادرش گفت:
_چه خبری؟
از چی حرف میزنی مامان؟
زن نگاه اخم آلودی سمتم انداخت و با دست بهم اشاره کرد:
_این دختر جواب همه سوالاته!
دیشب نرگس بهم زنگ زد و همه چیو گفت...
به اینجای حرفش که رسید اشک ریخت و با گریه ادامه داد:
_گفت خواستگاری پسرم تو خونه پسرت بوده!
گفت دختره دوست عروس خودته...
داریم باهم فامیل میشیم!
بگو ببینم پسرم مگه من عروس دارم؟!
وااای....دیگه بدتر از این نمیشد.
حالا معنی نگاه هاش رو بهتر میفهمیدم و بهش حق میدادم که اینطور بهم بریزه!
هرکس دیگه ای هم بود همین قدر شوکه و عصبی میشد.
خواستم حقیقت رو بگم تا آروم بگیره اما شاهان پیشدستی کرد و گفت:
_مامان جان...تو که میدونی چقد عزیزی برام...
مگه میشه من همچین چیز مهمی رو بهت نگم.
ما مجبور شدیم جلوی خونواده نیما بگیم نامزدیم تا مراسم خواستگاریشون به خوبی انجام بشه.
مادرشاهان گریش بند اومد و بهت زده گفت:
_یعنی چی؟!
چرا باید همچین کاری کنی؟
شاهان به سمتش رفت و ابتدا گونش رو بوسید و سپس به آرومی شونش رو فشرد تا بشینه.
خودش هم کنارش نشست و شروع به توضیح دادن کرد:
_نیما مثل داداشم میمونه خواستم براش کاری انجام داده باشم.
زن نفس عمیقی کشید و سپس نیم نگاهی به منِ مشوش انداخت:
_پس این دختر اینجا چیکار میکنه؟!
خودش میگه تو شرکتت کار میکنه ولی من نمیتونم بفهمم چرا باید اینجا باش
#پارت۴۲۱
با دیدن شاهان نفس راحتی کشیدم و خداروشکر کردم که به موقع اومده بود.
شاهان به سمت مادرش رفت تا گونش رو ببوسه که مادرش از جا بلند شد و با صدای بغض دار و ناراحتی گفت:
_اینه رسمش پسرم؟!
مادرتو اونقدر قابل ندونستی بهش خبر بدی؟!
من باید از دهن بقیه بشنوم؟!
شاهان گیج نگاهی به صورت رنگ پریده من انداخت و پس از مکث کوتاهی دوباره خیره به مادرش گفت:
_چه خبری؟
از چی حرف میزنی مامان؟
زن نگاه اخم آلودی سمتم انداخت و با دست بهم اشاره کرد:
_این دختر جواب همه سوالاته!
دیشب نرگس بهم زنگ زد و همه چیو گفت...
به اینجای حرفش که رسید اشک ریخت و با گریه ادامه داد:
_گفت خواستگاری پسرم تو خونه پسرت بوده!
گفت دختره دوست عروس خودته...
داریم باهم فامیل میشیم!
بگو ببینم پسرم مگه من عروس دارم؟!
وااای....دیگه بدتر از این نمیشد.
حالا معنی نگاه هاش رو بهتر میفهمیدم و بهش حق میدادم که اینطور بهم بریزه!
هرکس دیگه ای هم بود همین قدر شوکه و عصبی میشد.
خواستم حقیقت رو بگم تا آروم بگیره اما شاهان پیشدستی کرد و گفت:
_مامان جان...تو که میدونی چقد عزیزی برام...
مگه میشه من همچین چیز مهمی رو بهت نگم.
ما مجبور شدیم جلوی خونواده نیما بگیم نامزدیم تا مراسم خواستگاریشون به خوبی انجام بشه.
مادرشاهان گریش بند اومد و بهت زده گفت:
_یعنی چی؟!
چرا باید همچین کاری کنی؟
شاهان به سمتش رفت و ابتدا گونش رو بوسید و سپس به آرومی شونش رو فشرد تا بشینه.
خودش هم کنارش نشست و شروع به توضیح دادن کرد:
_نیما مثل داداشم میمونه خواستم براش کاری انجام داده باشم.
زن نفس عمیقی کشید و سپس نیم نگاهی به منِ مشوش انداخت:
_پس این دختر اینجا چیکار میکنه؟!
خودش میگه تو شرکتت کار میکنه ولی من نمیتونم بفهمم چرا باید اینجا باش