#نفس_گرم
#پارت۴۲۰
زنِ زیبای رو به روم اونقدر جذبه داشت که بی اختیار دست و پام رو گم کردم.
جدا از اون نمیدونستم باید چی در جوابش بگم؟!
_خانم جان بفرمایید بشینید...خوب نیس اینقد سرپا وایسین.
نگاه عمیق و جستجوگرش رو یه دور از بالا تا پایین بهم انداخت و حین رفتن به سمت پذیرایی خطاب به من گفت:
_بیا اینجا ببینم بلدی حرف بزنی!
خجالت زده لب گزیدم و پشت سرش به پذیرایی رفتم.
قبل از نشستن روسری نقره ای رنگش رو از سر خارج کرد و موهای زیتونی خوش رنگش که حسابی به پوست سفیدش میومد رو به نمایش گذاشت.
با اینکه حداقل بالای ۵۰سال سن داشت اما بسیار شیک پوش و زیبا بود و مشخص بود که تو سن های جوونیش دافی بوده برای خودش...
روی مبل تک نفره روبه روش نشستم و خیره میز شدم؛
باید فکر میکردم تا یه دروغ درست حسابی بهش تحویل بدم اما تو این موقعیت و زیر نگاه نکته سنجش انگار چنین چیزی غیرممکن بود.
_نمیخوای حرف بزنی؟!
فورا سر بالا آوردم و تند تند گفتم:
_چرا...راستش من نفسم!
دانشجوی معماری...
خب من اینجا...
با یاداوری رشته تحصیلیم که مرتبط با یکی از شرکت های شاهان بود لبخندی رو لبم نشست و این بار محکم ادامه دادم:
_من تو شرکت آقا شاهان کار میکنم!
چشم های عسلی رنگش رو ریز کرد و مچ گیرانه پرسید:
_خب اینجا تو خونه پسر من چیکار میکنی؟!
نکنه پسرم تو خونش شرکت تاسیس کرده؟
آب دهنم رو قورت دادم و مستاصل و درمانده نگاهش کردم.
تو اون لحظه مغزم خوب کار نمی کرد و هیچ جوابی نداشتم بهش بدم.
_سلام مامان...از این ورا؟
#پارت۴۲۰
زنِ زیبای رو به روم اونقدر جذبه داشت که بی اختیار دست و پام رو گم کردم.
جدا از اون نمیدونستم باید چی در جوابش بگم؟!
_خانم جان بفرمایید بشینید...خوب نیس اینقد سرپا وایسین.
نگاه عمیق و جستجوگرش رو یه دور از بالا تا پایین بهم انداخت و حین رفتن به سمت پذیرایی خطاب به من گفت:
_بیا اینجا ببینم بلدی حرف بزنی!
خجالت زده لب گزیدم و پشت سرش به پذیرایی رفتم.
قبل از نشستن روسری نقره ای رنگش رو از سر خارج کرد و موهای زیتونی خوش رنگش که حسابی به پوست سفیدش میومد رو به نمایش گذاشت.
با اینکه حداقل بالای ۵۰سال سن داشت اما بسیار شیک پوش و زیبا بود و مشخص بود که تو سن های جوونیش دافی بوده برای خودش...
روی مبل تک نفره روبه روش نشستم و خیره میز شدم؛
باید فکر میکردم تا یه دروغ درست حسابی بهش تحویل بدم اما تو این موقعیت و زیر نگاه نکته سنجش انگار چنین چیزی غیرممکن بود.
_نمیخوای حرف بزنی؟!
فورا سر بالا آوردم و تند تند گفتم:
_چرا...راستش من نفسم!
دانشجوی معماری...
خب من اینجا...
با یاداوری رشته تحصیلیم که مرتبط با یکی از شرکت های شاهان بود لبخندی رو لبم نشست و این بار محکم ادامه دادم:
_من تو شرکت آقا شاهان کار میکنم!
چشم های عسلی رنگش رو ریز کرد و مچ گیرانه پرسید:
_خب اینجا تو خونه پسر من چیکار میکنی؟!
نکنه پسرم تو خونش شرکت تاسیس کرده؟
آب دهنم رو قورت دادم و مستاصل و درمانده نگاهش کردم.
تو اون لحظه مغزم خوب کار نمی کرد و هیچ جوابی نداشتم بهش بدم.
_سلام مامان...از این ورا؟