#نفس_گرم
#پارت۴۱۸
کت و دامنم رو با لباس خواب راحتی عوض کردم و پس از تمیز کردن آرایش ملایمم رو تخت دراز کشیدم.
از صبح همش درحال کار کردن بودم و استراحتی نداشتم.
اما حالا با وجود کوفتگی و خستگی بیش از حدم خواب به چشمام نمیومد.
باوجود تعارف های پدر و مادر نیما اما طبق گفته شاهان قرار بر این شد که مراسم عقد آخر هفته همین جا برگزار بشه و من باید فکری برای لباسم میکردم.
تو همین افکار بودم که نفهمیدم کی به عالم بی خبری فرو رفتم و خوابم برد.
صبح با صدای آلارم گوشیم بی حال و کرخت پلکای سنگینم رو از هم فاصله دادم.
ساعت ۱۰صبح بود و با اون حجم از خستگی طبیعی بود تا این ساعت خوابم ببره.
با هر زور و زحمتی بود از جا بلند شدم و پس از رفتن به سرویس و مرتب کردن سر و وضعم به طبقه پایین رفتم.
همون طور که حدس زده بودم تو این ساعت به جز حلیمه خانوم کسی تو ویلا نبود.
غزل به همراه نیما به خرید رفته بودن و شاهان هم احتمالا شرکتش بود.
صبحانه مختصری خوردم و همین طور بیکار جلوی تی وی نشستم.
اگه اون داریوشِ احمق تو راهرو و اتاق دوربین نذاشته بود میتونستم به کنجکاویم درباره اون اتاق که درِ سبزرنگ و خاصی داشت خاتمه بدم.
اما حیف که با وجود اون دوربینا حتی از یه قدمی اونجا هم نمیتونستم رد شم.
همون طور که قهوم رو مزه مزه میکردم و به فیلم روبه روم خیره بودم صدای زنگ آیفون تو سالن پیچید.
کنجکاو از جا بلند شدم و به سمت آیفون رفتم.
زن چادری که به دوربین آیفون خیره بود بیشتر کنجکاوم کرد.
_بفرمایید؟!
_باز کن منم!
خواستم بگم نمیشناسم که حلیمه خانوم دکمه ورود رو زد و با لبخند گشاده ای گفت:
_وا نفس خانوم چرا درو باز نمیکنی؟!
مادر آقا اومدن...
#پارت۴۱۸
کت و دامنم رو با لباس خواب راحتی عوض کردم و پس از تمیز کردن آرایش ملایمم رو تخت دراز کشیدم.
از صبح همش درحال کار کردن بودم و استراحتی نداشتم.
اما حالا با وجود کوفتگی و خستگی بیش از حدم خواب به چشمام نمیومد.
باوجود تعارف های پدر و مادر نیما اما طبق گفته شاهان قرار بر این شد که مراسم عقد آخر هفته همین جا برگزار بشه و من باید فکری برای لباسم میکردم.
تو همین افکار بودم که نفهمیدم کی به عالم بی خبری فرو رفتم و خوابم برد.
صبح با صدای آلارم گوشیم بی حال و کرخت پلکای سنگینم رو از هم فاصله دادم.
ساعت ۱۰صبح بود و با اون حجم از خستگی طبیعی بود تا این ساعت خوابم ببره.
با هر زور و زحمتی بود از جا بلند شدم و پس از رفتن به سرویس و مرتب کردن سر و وضعم به طبقه پایین رفتم.
همون طور که حدس زده بودم تو این ساعت به جز حلیمه خانوم کسی تو ویلا نبود.
غزل به همراه نیما به خرید رفته بودن و شاهان هم احتمالا شرکتش بود.
صبحانه مختصری خوردم و همین طور بیکار جلوی تی وی نشستم.
اگه اون داریوشِ احمق تو راهرو و اتاق دوربین نذاشته بود میتونستم به کنجکاویم درباره اون اتاق که درِ سبزرنگ و خاصی داشت خاتمه بدم.
اما حیف که با وجود اون دوربینا حتی از یه قدمی اونجا هم نمیتونستم رد شم.
همون طور که قهوم رو مزه مزه میکردم و به فیلم روبه روم خیره بودم صدای زنگ آیفون تو سالن پیچید.
کنجکاو از جا بلند شدم و به سمت آیفون رفتم.
زن چادری که به دوربین آیفون خیره بود بیشتر کنجکاوم کرد.
_بفرمایید؟!
_باز کن منم!
خواستم بگم نمیشناسم که حلیمه خانوم دکمه ورود رو زد و با لبخند گشاده ای گفت:
_وا نفس خانوم چرا درو باز نمیکنی؟!
مادر آقا اومدن...