#نفس_گرم
#پارت۴۱۶
شام مفصلی که تدارک دیده بودیم تو خنده و خوشحالی خورده شد.
به جز نگین بقیه از این اتفاق خیلی خرسند و راضی بودیم و تو همون دقایق راحتی و صمیمیت خوبی بینمون ایجاد شد.
دقایقی از صرف شام گذشته بود که نرگس خانوم باکس کوچیکی رو به سمت نیما گرفت و با محبت گفت:
_عزیزم برو انگشتر نشونو بنداز دست عروسم از این به بعد همه بدونن دخترم مال توعه!
نیما فورا از جا بلند شد و باکس رو باز کرد؛
انگشتر تک نگین زیبایی رو بیرون آورد و همون طور که سمت غزل میرفت گفت:
_خب اینم از حلقه...ما دیگه بریم سر خونه زندگیمون!
پدر نیما بلند خندید و گفت:
_نه خیر پسرجان شما حالاحالاها باید صبر کنی!
من واسه بدست آوردن نرگس خانوم یه سال پاشنه خونشونو از جا کندم تا موفق شدم.
تازه یه سالم نامزد بودیم بعد ازدواج کردیم.
نیما به حالت نمایشی دست رو قلبش گذاشت:
_با من از این شوخیا نکن پدرِ من!
من یه هفته دیگه رو شاید بتونم صبر کنم ولی دوسال رو اصلاا نمیتونم...
غزل که مشخص بود حسابی خجالت میکشه آروم صداش کرد؛
_جانم عزیزم؟!
مگه دروغ میگم؟
_زشته نگو این حرفو...
نیما خونسرد فاصلش رو کم کرد با گرفتن دستش حلقه رو از باکس در آورد و با آرامش تو انگشتش جا داد.
صدای دست و کل زدن دوباره بالا رفت و بوسه ای که نیما رو دست غزل زد لبخندم رو عمق بخشید.
_بنظرم هرچه زودتر باید مراسم عقد رو بگیریم بچم خیالش راحت بشه.
آقا فرهاد شما هم اینقدر پسرمو اذیت نکن!
پدرنیما دست هاش رو به نشونه تسلیم بالا برد و گفت:
_چشم خانوم هرچی شما بگی...گردن ما از مو نازک تر...
نیما و غزل کنار هم نشستن و نرگس خانوم گفت:
_البته قبل از تعیین تاریخ عقد باید تکلیف مهریه مشخص بشه.
#پارت۴۱۶
شام مفصلی که تدارک دیده بودیم تو خنده و خوشحالی خورده شد.
به جز نگین بقیه از این اتفاق خیلی خرسند و راضی بودیم و تو همون دقایق راحتی و صمیمیت خوبی بینمون ایجاد شد.
دقایقی از صرف شام گذشته بود که نرگس خانوم باکس کوچیکی رو به سمت نیما گرفت و با محبت گفت:
_عزیزم برو انگشتر نشونو بنداز دست عروسم از این به بعد همه بدونن دخترم مال توعه!
نیما فورا از جا بلند شد و باکس رو باز کرد؛
انگشتر تک نگین زیبایی رو بیرون آورد و همون طور که سمت غزل میرفت گفت:
_خب اینم از حلقه...ما دیگه بریم سر خونه زندگیمون!
پدر نیما بلند خندید و گفت:
_نه خیر پسرجان شما حالاحالاها باید صبر کنی!
من واسه بدست آوردن نرگس خانوم یه سال پاشنه خونشونو از جا کندم تا موفق شدم.
تازه یه سالم نامزد بودیم بعد ازدواج کردیم.
نیما به حالت نمایشی دست رو قلبش گذاشت:
_با من از این شوخیا نکن پدرِ من!
من یه هفته دیگه رو شاید بتونم صبر کنم ولی دوسال رو اصلاا نمیتونم...
غزل که مشخص بود حسابی خجالت میکشه آروم صداش کرد؛
_جانم عزیزم؟!
مگه دروغ میگم؟
_زشته نگو این حرفو...
نیما خونسرد فاصلش رو کم کرد با گرفتن دستش حلقه رو از باکس در آورد و با آرامش تو انگشتش جا داد.
صدای دست و کل زدن دوباره بالا رفت و بوسه ای که نیما رو دست غزل زد لبخندم رو عمق بخشید.
_بنظرم هرچه زودتر باید مراسم عقد رو بگیریم بچم خیالش راحت بشه.
آقا فرهاد شما هم اینقدر پسرمو اذیت نکن!
پدرنیما دست هاش رو به نشونه تسلیم بالا برد و گفت:
_چشم خانوم هرچی شما بگی...گردن ما از مو نازک تر...
نیما و غزل کنار هم نشستن و نرگس خانوم گفت:
_البته قبل از تعیین تاریخ عقد باید تکلیف مهریه مشخص بشه.