#نفس_گرم
#پارت۴۱۵
لبخند زوری رو به جمع زدم و زیر لب گفتم:
_نگرانمی؟!
_معلومه که آره!
شوکه به نیم رخش خیره شدم که با ادامه حرفش بادم خوابید و حسابی حرصم گرفت:
_به خودت برس تا پس نیفتی!
نه من بیکارم نه بنده خدا دکتر سلطانی که همش بیاد بالا سر خانوم!
بی توجه به لبخند موزی گوشه لبش فوری از جا بلند شدم و با عذرخواهی کوتاهی به سمت آشپزخونه رفتم؛
_مرتیکه گاو...مثلا میخوای بگی خیلی شاخی؟!
من اگه کاری نکنم تو به پام نیفتی از عشق زیاد التماسمو نکنی نفس نیستم که...
لیوان آبم رو سرکشیدم و پس از چند نفس عمیق به پذیرایی برگشتم.
اما این بار رو مبل تک نفره نشستم و مشغول صحبت با نرگس خانوم شدم.
از کار و درسم پرسید و من با صبر و حوصله جواب تک تک سوالاش رو دادم.
_واقعا خیلی خوشحالم از این وصلحت نفس جان!
هم بابت انتخاب نیما هم آشنایی با تو واقعا باعث مسرت و خوشحالیمه...
_منم همین طور نرگس خانوم...وقتی شما رو دیدم خیالم راحت شد از بابت خونواده جدید غزل و مطمئنم شما واسش مادری میکنین چیزی که آرزوی قلبیشه و هیچ وقت نتونست داشته باش.
نرگس خانوم سری به تایید تکون داد:
_مطمئن باش...از حالا به بعد غزل با نگین فرقی واسم نداره!
_ممنونم از محبتتون!
_به به بالاخره تشریف آوردین؟!
خب حالا میتونیم دهنمونو شیرین کنیم؟
غزل سر به زیر انداخت و زیر لب گفت:
_بله!
بلافاصله صدای دست و کل بلند شد.
نرگس خانوم با چشمای اشکی کل زد و از جا بلند شد و به نوبت هردو رو بغل کرد.
_مبارکه...ایشالا خوشبخت بشین!
من هم غزل رو بغل کردم و با صدایی که سعی داشتم نلرزه آروم کنار گوشش گفتم:
_مبارک باش خواهری!
#پارت۴۱۵
لبخند زوری رو به جمع زدم و زیر لب گفتم:
_نگرانمی؟!
_معلومه که آره!
شوکه به نیم رخش خیره شدم که با ادامه حرفش بادم خوابید و حسابی حرصم گرفت:
_به خودت برس تا پس نیفتی!
نه من بیکارم نه بنده خدا دکتر سلطانی که همش بیاد بالا سر خانوم!
بی توجه به لبخند موزی گوشه لبش فوری از جا بلند شدم و با عذرخواهی کوتاهی به سمت آشپزخونه رفتم؛
_مرتیکه گاو...مثلا میخوای بگی خیلی شاخی؟!
من اگه کاری نکنم تو به پام نیفتی از عشق زیاد التماسمو نکنی نفس نیستم که...
لیوان آبم رو سرکشیدم و پس از چند نفس عمیق به پذیرایی برگشتم.
اما این بار رو مبل تک نفره نشستم و مشغول صحبت با نرگس خانوم شدم.
از کار و درسم پرسید و من با صبر و حوصله جواب تک تک سوالاش رو دادم.
_واقعا خیلی خوشحالم از این وصلحت نفس جان!
هم بابت انتخاب نیما هم آشنایی با تو واقعا باعث مسرت و خوشحالیمه...
_منم همین طور نرگس خانوم...وقتی شما رو دیدم خیالم راحت شد از بابت خونواده جدید غزل و مطمئنم شما واسش مادری میکنین چیزی که آرزوی قلبیشه و هیچ وقت نتونست داشته باش.
نرگس خانوم سری به تایید تکون داد:
_مطمئن باش...از حالا به بعد غزل با نگین فرقی واسم نداره!
_ممنونم از محبتتون!
_به به بالاخره تشریف آوردین؟!
خب حالا میتونیم دهنمونو شیرین کنیم؟
غزل سر به زیر انداخت و زیر لب گفت:
_بله!
بلافاصله صدای دست و کل بلند شد.
نرگس خانوم با چشمای اشکی کل زد و از جا بلند شد و به نوبت هردو رو بغل کرد.
_مبارکه...ایشالا خوشبخت بشین!
من هم غزل رو بغل کردم و با صدایی که سعی داشتم نلرزه آروم کنار گوشش گفتم:
_مبارک باش خواهری!