Forward from: بنرهای شاتوت
#پارتصدونه
- میشه من با خاله ازدباج تونم؟ خوشدل و مهلبونه، بگلشم نرمه! زن من باشه؟
لبم را با خجالت میگزم. ریز میخندم و زیر چشمی به استادم که همین یکروز پرستار بچهاش هستم، نگاه میکنم!
- اوم... منم همیشه آرزو داشتم یه شوهر کوچولوی مهربون مثل شما داشته باشم!
بادی به غبغب میاندازد و با چشمان زیبایش دلبری میکند:
- دختلا توچولوان، نه پسلا!
آخ از ذهن جنسیتزدهی این بچه! لببرمیچینم:
- اگه زنت بشم باید باهام مهربون باشیا! بوسم کنی... نازم کنی...
سردار سعی میکند خودش را به نشنیدن بزند... اما من میدانستم که چهار دانگ حواسش اینجا بود!
دایان روی زانوهایش بلند میشود تا گونهام را ببوسد:
- خوب شد؟ بازم میخوای؟
شیطنت میکنم... طرف دیگر صورتم را سمتش میگیرم:
- آره! تعادلمو از دست میدم، اینورم بوس کن.
یک ماچ آبدار روی طرف دیگر صورتم مینشاند...
از صدای بوسهاش سردار تکانی میخورد!
دستش را پشت گردن و روی پیشانیاش میکشد…
- علوسم؟ شبا هم پیشم میخوابی؟ بازم بوست تونم!
استاد گرجی با چهرهای گرگرفته به سمتمان میچرخد و تشر میزند:
- بسه دیگه دایان هیچی بهت نمیگم پررو میشی! وقتی الگوت اون عموی همهکارته همین میشه دیگه!
دایان چینی به بینیاش میاندازد:
- عمو میگه ازدباج نمیتنه، ولی من زن میخوام!
پدرش به نظر کاملا عصبانی میرسد. عرق ریز و درشت روی صورتش پیدا میشود...
- تو بیجا کردی! پاشو برو تو اتاقت! حرفای گنده گنده میزنه برای من!
دست زیر بازوی لاغر بچه میاندازد و بلندش میکند، بهتزده میگویم:
- چیکارش دارید؟
چشمان سرخش را به من میدوزد و میغرد:
- اصلا از این وضعیت خوشم نمیآد!
سنگین نفس میکشد! با تحیر لب میزنم:
- وا! مگه چیه؟
اصلاً نمیتوانم بهت و حیرتم را پنهان کنم. یک شوخی و دل به دل بچه دادن را چرا انقدر بزرگ میکند؟
دایان چشمکی به رویام میزند:
- بیذا بابا بله، بوستم میتنم زن گشنگم.
صورتم از نگه داشتن لبخندم درد میگیرد و استاد گرجی شاکی صدایش میزند:
- دایان!
دایان هم حق به جانب میگوید:
- چیه؟ مگه خودت زن ندالی؟
گرجی عنق و پوکرفیس جوابش را میدهد:
- نخیر ندارم! پسر بدی نباش دایان، باید برم!
- ولی من زن میخوام!
قبل از اینکه پدر و پسر بیش از این باهم درگیر شوند، خودم را جلو میکشم و دست دایان را میگیرم:
- شما به کارتون برسید، ما باهم کنار میآییم.
نگاه سرخ و عصبیاش را به من میدوزد و میغرد:
- انقدر با پسرم لاس نزن!
نمیدانم بخندم یا بهم بربخورد! منطقش را نمیفهمم واقعا!
خیره و در سکوت نگاهش میکنم. دایان دستی برایش تکان میدهد:
- بای بای بابایی! من و زنمو تنها بذال!
بعد دست من را محکم میگیرد:
- زنم بیا بلیم ماشاژت بیدم. از بابام نالاحت نشو، خودش زن نداله حسودیش میشه!
صدای شلیک خندهی من و غرش خشمگین پدرش یکی میشود و خم میشوم برای بوسیدن گونههای تپل و سفیدش:
- شوهر جذابتر و مهربونتر از تو عمرا پیدا نمیکنم.
هنوز کمر راست نکردهام که دستی قوی و گرم دور کمرم حلقه میشود و صدای خشنش در گوشم میپیچد:
- بابای دایانم مهربون و جذابهها! تستش کن بدت نمیآد. دستاشم برای ماساژ بزرگتر از اون فسقلیه!
حرکت دستهایش روی کمرم، حرارت تنم بالا را میبرد و دایان پا روی زمین میکوبد:
- باباااا زنمو ندزد!
https://t.me/+wbmwUkhzr3w2ODBk
https://t.me/+wbmwUkhzr3w2ODBk
https://t.me/+wbmwUkhzr3w2ODBk
استادش دلش گیره، میخواست بچهاش و شاگرد کوچولوی دلبرشو باهم آشنا کنه که پسر پنج سالهاش زودتر دست به کار شد و زنشو قاپید🤪😂
- میشه من با خاله ازدباج تونم؟ خوشدل و مهلبونه، بگلشم نرمه! زن من باشه؟
لبم را با خجالت میگزم. ریز میخندم و زیر چشمی به استادم که همین یکروز پرستار بچهاش هستم، نگاه میکنم!
- اوم... منم همیشه آرزو داشتم یه شوهر کوچولوی مهربون مثل شما داشته باشم!
بادی به غبغب میاندازد و با چشمان زیبایش دلبری میکند:
- دختلا توچولوان، نه پسلا!
آخ از ذهن جنسیتزدهی این بچه! لببرمیچینم:
- اگه زنت بشم باید باهام مهربون باشیا! بوسم کنی... نازم کنی...
سردار سعی میکند خودش را به نشنیدن بزند... اما من میدانستم که چهار دانگ حواسش اینجا بود!
دایان روی زانوهایش بلند میشود تا گونهام را ببوسد:
- خوب شد؟ بازم میخوای؟
شیطنت میکنم... طرف دیگر صورتم را سمتش میگیرم:
- آره! تعادلمو از دست میدم، اینورم بوس کن.
یک ماچ آبدار روی طرف دیگر صورتم مینشاند...
از صدای بوسهاش سردار تکانی میخورد!
دستش را پشت گردن و روی پیشانیاش میکشد…
- علوسم؟ شبا هم پیشم میخوابی؟ بازم بوست تونم!
استاد گرجی با چهرهای گرگرفته به سمتمان میچرخد و تشر میزند:
- بسه دیگه دایان هیچی بهت نمیگم پررو میشی! وقتی الگوت اون عموی همهکارته همین میشه دیگه!
دایان چینی به بینیاش میاندازد:
- عمو میگه ازدباج نمیتنه، ولی من زن میخوام!
پدرش به نظر کاملا عصبانی میرسد. عرق ریز و درشت روی صورتش پیدا میشود...
- تو بیجا کردی! پاشو برو تو اتاقت! حرفای گنده گنده میزنه برای من!
دست زیر بازوی لاغر بچه میاندازد و بلندش میکند، بهتزده میگویم:
- چیکارش دارید؟
چشمان سرخش را به من میدوزد و میغرد:
- اصلا از این وضعیت خوشم نمیآد!
سنگین نفس میکشد! با تحیر لب میزنم:
- وا! مگه چیه؟
اصلاً نمیتوانم بهت و حیرتم را پنهان کنم. یک شوخی و دل به دل بچه دادن را چرا انقدر بزرگ میکند؟
دایان چشمکی به رویام میزند:
- بیذا بابا بله، بوستم میتنم زن گشنگم.
صورتم از نگه داشتن لبخندم درد میگیرد و استاد گرجی شاکی صدایش میزند:
- دایان!
دایان هم حق به جانب میگوید:
- چیه؟ مگه خودت زن ندالی؟
گرجی عنق و پوکرفیس جوابش را میدهد:
- نخیر ندارم! پسر بدی نباش دایان، باید برم!
- ولی من زن میخوام!
قبل از اینکه پدر و پسر بیش از این باهم درگیر شوند، خودم را جلو میکشم و دست دایان را میگیرم:
- شما به کارتون برسید، ما باهم کنار میآییم.
نگاه سرخ و عصبیاش را به من میدوزد و میغرد:
- انقدر با پسرم لاس نزن!
نمیدانم بخندم یا بهم بربخورد! منطقش را نمیفهمم واقعا!
خیره و در سکوت نگاهش میکنم. دایان دستی برایش تکان میدهد:
- بای بای بابایی! من و زنمو تنها بذال!
بعد دست من را محکم میگیرد:
- زنم بیا بلیم ماشاژت بیدم. از بابام نالاحت نشو، خودش زن نداله حسودیش میشه!
صدای شلیک خندهی من و غرش خشمگین پدرش یکی میشود و خم میشوم برای بوسیدن گونههای تپل و سفیدش:
- شوهر جذابتر و مهربونتر از تو عمرا پیدا نمیکنم.
هنوز کمر راست نکردهام که دستی قوی و گرم دور کمرم حلقه میشود و صدای خشنش در گوشم میپیچد:
- بابای دایانم مهربون و جذابهها! تستش کن بدت نمیآد. دستاشم برای ماساژ بزرگتر از اون فسقلیه!
حرکت دستهایش روی کمرم، حرارت تنم بالا را میبرد و دایان پا روی زمین میکوبد:
- باباااا زنمو ندزد!
https://t.me/+wbmwUkhzr3w2ODBk
https://t.me/+wbmwUkhzr3w2ODBk
https://t.me/+wbmwUkhzr3w2ODBk
استادش دلش گیره، میخواست بچهاش و شاگرد کوچولوی دلبرشو باهم آشنا کنه که پسر پنج سالهاش زودتر دست به کار شد و زنشو قاپید🤪😂