- این چیه پوشیدی؟ اینجا داهاتتون نیست که از این لباسا بپوشی!
دخترک نگاهی به لباسهای کوردی رنگیاش انداخت و دستی به دامنش کشید.
- ولی... ولی اینا لباس محلیه عروس عمو....
مستانه با فیس و ادا چهرهاش را جمع کرد.
- صد دفعه گفتم به من نگو عروس عمو! بگو خانم! مستانه خانم!
دخترک بغضش را برای بار هزارم قورت داد. چه بخت سیاهی داشت....
اگر پدرش نمیخواست او را به آن پیرمرد بدهد، هرگز مجبور نبود به پسرعموی تهرانی اش پناه بیاورد و این خفت را به جان بخرد...
- چشم... مستانه خانم...
در حالی که عملا دماغش را چین انداخته بود وارد آشپزخانه شد و در قابلمه را گشود.
_ دستاتو شسته بودی که؟ چرا پیاز ریختی تو غذا؟ اه! نمیدونی من بوی پیاز بدم میاد؟ لج بازی میکنی؟
بغض کرده به سمتش چرخید و نالان نگاهش کرد.
_ آخه مستانه خانوم بوی مرغ و با چی ببرم؟ باید با پیاز عطر دارش کنم خب.
حرصی چشم غرهای رفت و با طلبکاری پاسخ داد:
_ با من کل کل میکنی؟ والا مشکل داری برگرد دهاتت عزیزم. دعوت نامه فرستاده بودم مگه برات؟برو یه دوش بگیر توروخدا شب مامانم اینا میان بو پشگل ندی!
لب هایش از شدت بغض لرزید و نگاهش به نم نشست.
تا کی قرار بود این خفت ادامه دار باشد را نمیدانست اما... جانش به لب رسیده بود.
دستکش آشپزخانه را روی سینک انداخت و خواست از آشپزخانه خارج شود که صدای تمسخر آمیزش را شنید.
_ این شال و روسری مسخرت و هم شب ننداز سرت.
با ناراحتی چرخید به سمتش و گفت:
_ اما... من... من نمیتونم خانوم!
مستانه اخمی کرد و با چندش پرسید:
_ بلا به دور نکنه شپش داری؟ آره؟ یا نه... کچلی داری تو؟
_ چه خبره اینجا؟
باصدای جدی وریا که تازه از حمام خارج شده بود، مستانه چنگ انداخت به روسری ویان و با چندش غرید:
_ برداشتی دخترعموعه چرک و مریضتو اوردی تو خونه زندگی من! این لای گاو و گوسفند بزرگ شده هزار تا درد و مرض داره وریا! الانم شالشو در نمیاره که ببینم شپش داره یا نه.
وریا نگاهی به چشمهای اشک آلود ویان انداخت و با تحکم گفت:
_ دستتو بکش مستانه!
طلبکار نگاهش کرد.
_ چی چیو دستتو بکش؟ میگم این شپش داره...
با حرص حوله را پرتاپ کرد و بین کلامش پرید:
_ دستتو میکشی عقب یا بشکنمش مستانه؟
_ با منی وریا؟؟؟؟ با من؟؟؟
به خاطر این دخترهی داهاتی سر من داد میزنی؟؟
وریا با خشم جلو رفت و مچ دست همسرش را گرفت.
_ این دخترهی داهاتی هم خون منه! دخترعموی منه! حواست باشه داری چه گوهی میخوری.
حرصی خندید و گفت:
_ با منی؟ اشغال من زنتم! بفهم وریا! اصلا وردار این دختره چرک و بنداز از زندگی من بیرون کهیر میزنم میبینمش!
در یک تصمیم آنی مچ دستان لرزان ویان را گرفت و او را به آغوش خود فشرد.
سپس خیره در نگاه متعجب مستانه لب زد:
_ ویان زن منه! فکر کردی کوردا انقدر بی غیرتن که ناموسشونو بدن نامحرم ببره شهر غریب؟!
عقدش کردم که عموم اجازه داده بیارمش اینجا! شیش ماهه که شده زنم! خونه ای هم که دم ازش میزنی مال شوهر اونم هست!
پس قد سهمت حرف بزن!
❌
پارت رمان❌ادامه😱👇
https://t.me/+fW9jTi767-A2ZDk8https://t.me/+fW9jTi767-A2ZDk8https://t.me/+fW9jTi767-A2ZDk8https://t.me/+fW9jTi767-A2ZDk8
#خلاصه:
وریا خسروشاهی.
پسر کورد غیوری که تن به ذلت رسم نافبری نداد، حتی به قیمت بدنام شدن دخترعمویش ویان!
به تهران رفت، استاد دانشگاه شد و همانجا ازدواج کرد.
حالا بعد از چندسال برادر کوچکتر وریا مسئول کشیدنِ جورِ برادر بزرگتر خود شده! باید ویان را عقد کند که در شب نامزدی رسوایی به پا میشود...!
ویان را در آغوش وریا میبینند و مجبورشان میکنند ازدواج کنند در حالی که وریا زن دارد....!
❌ عاشقانهای جنجالی و ممنوعه ❌
https://t.me/+fW9jTi767-A2ZDk8https://t.me/+fW9jTi767-A2ZDk8https://t.me/+fW9jTi767-A2ZDk8