"طَــلا"


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: Adult


ممنوعه-اروتیک🔞
شروعِ رمانِ طَــلا:
https://t.me/c/1303844549/12698

Related channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Category
Adult
Statistics
Posts filter


_فکر نمیکردم خانوم دکتری که پرونده قتلش دستمه همچین ک*ص تنگی داشته باشه!
_ولم کن...حق نداری بهم دست بزنی سرگرد!
پوزخندی زد گوشت باسنم تو مشتش گرفت
_یه جوری رو همین میز بگـ‌امت خانوم دکتر که دیگه فکر سرپیچی به سرت نزنه
دستاش زیر شورتم برد و... 🔞💦🫦
https://t.me/+hpBNwce3ThFjMzc0
https://t.me/+hpBNwce3ThFjMzc0
رابطه داغ و بکر خانوم دکتر و سرگرد معروف و خشن توی بیمارستان که یهو..🔞


🐾3 ماه جلوتر از اینجا
🤩بیانی‌باز و بدون‌سانسور
🐾به‌همراه‌وانشات‌مختص‌اعضای‌vip 🔞
🤩پارتگذاری بسیار منظم

🎀هزینه Vip = 5️⃣5️⃣ تومان🎀

🤩6219861965562696
محمدی/بانک‌سامان

فیش همراه با اسم رمان برای لاله بفرستید و بلافاصله لینک طلا دریافت کنید
🔗@LALE_ADMINN🔗


_حامله ایی دوباره دختر کوچولوم .‌..دوباره یه وارث دیگه برای آصلان ها گذاشتم توی رحمت
گریون دستمو روی شکمم گذاشتم
_ چرا ح...حامله ام کردی دوباره چاووش خان !!!
دست عضلانیش سمتم گرفت...نیشخندی زد
_ بیا کوچولو...دستمو بگیر تا سگم نکردی با گریه هات ...بیا بغلم...این دفعه یه دختر کوچولو مثل خودت میخوای به بابا بدی چشم قشنگ من !!!🔞🔥❌
https://t.me/+Dt3d2BJ69xY2ZmE0
https://t.me/+Dt3d2BJ69xY2ZmE0
توی 18سالگی دور از چشم خانوادم معشوقه خانی شدم که دشمن خونی خانوادم بود....🔞




Forward from: بنرهای شاتوت
‍ من زنتم اما هنوز باکره‌ام... چطور می‌تونی جلوی من با زنای دیگه بخوابی دارا؟


نیشخندی زد و نگاه کثیفش رویم چرخ خورد.
-هوس داری، که انقدر عز و جز می‌کنی؟!


از او عُقم می‌گرفت.
اما خسته بودم انقدر تحقیر شدم.


خسته بودم بس که هر شب زنی را مقابلم برهنه می‌کرد و از من می‌خواست تا تهِ رابطه‌شان را نگاه کنم.

-مگه زن خودت چشه؟! من چه ایرادی دارم که با هرزه‌ها می‌خوابی؟!


برایم مهم نبود که خدمه صدایمان را می‌شنوند.


حتی برایم اهمیت نداشت اگر صدای زجه‌هایم را هامون، شریکِ تجاری‌اش که با او آمده بود بشنود.

-دوست داری یکی و بیارم با تو بخوابه من نگاه کنم؟!


وا ماندم.
دهانم باز ماند و اشک‌هایم خشک شد.
-حالم بد می‌شه با دختری که پدرش همینجوری پیشکش کرد بهم بخوابم.


با لکنت پچ زدم:
-طلاقم بده. وگرنه خودم و می‌کشم.


هیستریک خندید و نزدیکِ منی که گوشه‌ی آشپزخانه پناه گرفته بودم شد.
-به‌نظرت بدمت هامون یه حالی بهت بده؟!


منکر جذابیت هامون و آن چهره‌ی فریبنده‌اش نمی‌شدم.
اما نه برای من که اسم شوهر رویم بود و تعهد داشتم.

بزاقم را سخت قورت دادم.
-فقط طلاقم بده.


-طلاقت بدم؟! زن صیغه‌ای و طلاق نمی‌دن. فقط عطاش و به لقاش می‌بخشن و می‌گن هِرری...


دستش چنگِ سینه‌ام شد و مرا جلو کشید.

-هامون زیاده واست. بدمت دستِ ممدعلی همون پیرمرده، بگم یه شب تا صبح حال کنه باهات بلکه خفه شی. دیدم چطور هیز نگاهت می‌کنه.


باورم نمی‌شد این حرف‌ها را بزند انقدر بی‌غیرت باشد.
-من شوهر دارم. دست هر مردی بهم بخوره خودم و می‌کشم و خونم گردنته.


نیشخندی زد.
-اصلا هوس کردم یکی جلوی من باهات باشه. چون من و تحریک نمی‌کنی.


چشم ریز کرد.
-صیغه هم می‌بخشم و عین یه هرزه کنار خودم نگهت می‌دارم. باقی مدت صیغه و بخشیدم. حلالت. دیگه متعهدم نیستی.


تنم لرزید.
از حرف زدن پشیمان شدم.
حال کجا می‌رفتم؟!

همانطور که از آشپزخانه خارج می‌شد پچ زد:
-واسه امشب آماده‌ باش و خوشگل کن.


وحشت‌زده به جای خالی‌اش خیره شدم.
انقدر خیره ماندم که جایش را هامون گرفت.

هامونِ صدرِ اعظم...
مردی که همیشه تنها بود و نگاه و صدایش تنت را می‌لرزاند.
-بپوش با من میای. جای تو، تو خونه‌ی این بی‌ناموس نیست.


سر بلند کردم و به چشمانش خیره شدم.
اخمی غلیظ داشت و چشمانش به خون نشسته بود.
-من... جایی ندارم.


آستین‌هایش را بالا زد.
-جات می‌شه کنارِ من. طلاقت داد؟! خودم عقدت می‌کنم!

با چه منطقی؟!
مردی که تا دیروز حتی نگاهی به من نمی‌انداخت حال می‌خواست عقدم کند؟!


لابد دیده بود چقدر بدبختم و می‌خواست استفاده ببرد.
-از شما مردا... از همه‌تون متنفرم.


سر تکان داد و لبخندی حرص‌درآر روی لبش نشست.
-خوبه از همه بدت بیاد! اما قراره عاشقِ من شی!


بغض کردم...
عشق‌...
چه واژه‌ی غریبی.
-من هیچی ندارم. نه خوشگلی نه پول و نه خانواه. من حتی نمی‌تونم شریک تختت باشم. چون تحریکت نمی‌کنم.


نزدیک و نزدیک‌تر شد و با هر قدمش ضربان قلبم تندتر شد.
-می‌برمت. خودم می‌شم خونه‌ت و کَس و کارِت...

چانه‌ام لرزید...
اصلا بزار سوء استفاده کند.
فقط تا همیشه با همین زبان‌بازی‌ها کمی قلب شکسته‌ام را ترمیم کند.

دستش بندِ چانه‌ام شد.
-باقی مدت صیغه و بخشید؟!

اشکم چکید و سری به نشانه‌ی تایید تکان دادم.
-عده‌ت که تموم شد بهت نشون می‌دم که چقدر واسم لوند و لذیدی!

خجول سر به زیر شدم. احتمالا از اواسط بحثمان رسیده بود و نمی‌دانست هنوز باکره‌ام.
-من عده ندارم آقا!


انگشتانش روی چانه‌ام محکم شد و مجبورم کرد نگاهش کنم.

-پس همین امشب نشونت می‌دم چطور قابلیت وحشی کردن و تحریک کردنم و داری کاپ‌کیک!

https://t.me/+L6ErmrvD7Uw5ZGNk
https://t.me/+L6ErmrvD7Uw5ZGNk
https://t.me/+L6ErmrvD7Uw5ZGNk
https://t.me/+L6ErmrvD7Uw5ZGNk
https://t.me/+L6ErmrvD7Uw5ZGNk

#عاشقانه #مافیایی #بزرگسال


Forward from: بنرهای شاتوت
#پست_1


_آقا گفتن مواد تحریک کننده که اثر کرد دختره رو ببریم تو اتاقی که به‌نام شایگان رزرو شده!

بادیگارد نگاهی به دخترک که با چشمانی خمار به دیوار تکیه داده و صورتش از شدت تحریک شدگی سرخ بود انداخت. لبش را تر کرد و گفت:
_به‌نظرت قبلش یه حالی باهاش نکنیم؟

نفر بعدی سریع ضربه‌ای به‌سرش زد.
_خفه‌شو مگه نمیدونی اون نامزد رئیسه فقط باید ببریم توی اتاق و ولش کنیم!

مرد در اتاق را باز کرد و دخترک زیبایی که با بدنی داغ و سرخ شده به خودش می‌پیچید به داخل هل داد.
_چک کردم این اتاق به‌نام شایگان رزرو شده. زودباش بریم تا واسه‌مون شر نشده!

به‌محض رفتن آن دونفر دخترک میان تاریکی خودش را روی تخت انداخت و دستش را بین پاهایش فرو برد.

بدنش از شدت داغی به‌هم می‌پیچید و به‌طرز تحریک آمیزی نفس نفس میزد.
همین که داشت به نقطه‌ی پایان می‌رسید ناگهان در اتاق باز شد و مردی با قدی بلند و هیکلی مهیب و ترسناک وارد اتاق شد!

مرد با دیدن تن نیمه برهنه و بدن اغواگر دخترک لحظه‌ای مات ماند و با چشمانی سرخ نگاهش کرد.
_تو دیگه کی هستی؟ برای هارون شایگان هرزه فرستادن؟

دخترک گیج از حرف‌هایش از جا بلند شد و دستش را دور گردن محکم مرد حلقه کرد همانطور که خودش را به او می‌مالید با نفسی گرفته گفت:
_خیلی داغه... لای پاهام می‌سوزه!

هارون که اولین‌بار بود در زندگی‌اش با چنین لعبت زیبا و پرنازی ملاقات می‌کرد نفس تندی کشید و زمزمه کرد:
_عجب توله‌ای هستی... می‌خوای چه‌جوری سوزششو رفع کنم؟ با زبونم؟

دخترک آهی کشید که دست مرد زیر کمر و پاهایش حلقه شد و او را روی تخت انداخت.

نگاهی به لای پایش انداخت و با دیدن برآمدگی‌اش فحشی داد.
_مادر نزاییده کسی بخواد اینجوری منو تحریک کنه. تو چه‌جوری سر از تخت من در آوردی اصلا اسمت چیه بچه؟

دخترک لبش را گاز گرفت و با چشم‌هایی اشک آلود و سرخ نگاهش کرد.
_نمی‌دونم اون نگهبانا صدام کردن عروسک!

با دیدن حالت سکسی دخترک موج گرمای بیشتری به پایین تنه‌اش منتقل شد و روی تن بکرش خیمه زد.
_لعنت بهت این چه لباییه تو داری؟ جون میده واسه...

دندان‌هایش را به‌هم فشرد و گفت:
_ایندفعه رو چون حالت بده بهت حال می‌دم ولی وای به‌حالت کلکی تو کارت باشه... صبح که پا شدم رو تختم نبینمت!

سرش را میان سینه‌‌های کوچکش فرو برد که دخترک آهی کشید و سرش را بیشتر به خودش فشرد.
_زود باش بیشتر می‌خوام...

هارون تک خنده‌ای کرد و بند سوتینش را باز کرد.
_چه‌جوری سر از اتاق من در آوردی، ها؟ خودت خواستی؟ کسی بهت نگفته هارون وحشی بشه سالم از زیرش در نمیای

سوتینش را که کنار زد. نگاهی به سینه‌های کوچکش انداخت و خندید.
_خوشگل و سلطنتی خوبه باب میلمه...

ناگهان گازی از نوک سینه‌اش گرفت و شروع به مکیدنش کرد.

دخترک با لای پایی سوزان خودش را به او فشرد و ناله‌ای کرد.
_آخ نکن می‌سوزه...

هارون نفس‌ نفس زنان شلوارش را به لای پای دخترک مالید.
_کجا می‌سوزه هوم؟ اینجا؟ مواد زدی عروسک؟

دخترک بدون این که بفهمد چه چیزی می‌گوید آهی کشید و مشغول لذت بردن از ساییدگی بین پاهایش شد.
_نمی‌شه که تو بالا باشی و من نباشم!

خم شد و در کشو را باز کرد که دخترک ناله‌ای کرد.

پودر سفید رنگی از داخل کشو بیرون کشید و روی دخترک خم شد.

شورتش را به‌آرامی از پایش بیرون کشید و با دیدن لای پای تمیزش لبش را تر کرد.
_از قبل خودتو واسه‌م آماده کرده بودی، هوم؟

سرش را بین پای دخترک برد و....

https://t.me/+7SCHpKEJjCJkNTVk
https://t.me/+7SCHpKEJjCJkNTVk
https://t.me/+7SCHpKEJjCJkNTVk
https://t.me/+7SCHpKEJjCJkNTVk


Forward from: بنرهای شاتوت
#پارت‌صدونه


- می‌شه من با خاله ازدباج تونم؟ خوشدل و مهلبونه، بگلشم نرمه! زن من باشه؟

لبم را با خجالت می‌گزم. ریز می‌خندم و زیر چشمی به استادم که همین یک‌روز پرستار بچه‌اش هستم، نگاه می‌کنم!

- اوم... منم همیشه آرزو داشتم یه شوهر کوچولوی مهربون مثل شما داشته باشم!

بادی به غبغب می‌اندازد و با چشمان زیبایش دلبری می‌کند:

- دختلا توچولوان، نه پسلا!

آخ از ذهن جنسیت‌زده‌ی این بچه! لب‌برمی‌چینم:

- اگه زنت بشم باید باهام مهربون باشیا! بوسم کنی... نازم کنی...

سردار سعی می‌کند خودش را به نشنیدن بزند... اما من می‌دانستم که چهار دانگ حواسش اینجا بود!

دایان روی زانوهایش بلند می‌شود تا گونه‌ام را ببوسد:

- خوب شد؟ بازم می‌خوای؟

شیطنت می‌کنم... طرف دیگر صورتم را سمتش می‌گیرم:

- آره! تعادلمو از دست می‌دم، اینورم بوس کن.

یک ماچ آبدار روی طرف دیگر صورتم می‌نشاند...
از صدای بوسه‌اش سردار تکانی می‌خورد!
دستش را پشت گردن و روی پیشانی‌اش می‌کشد…

- علوسم؟ شبا هم پیشم می‌خوابی؟ بازم بوست تونم!

استاد گرجی با چهره‌ای گرگرفته به سمتمان می‌چرخد و تشر می‌زند:

- بسه دیگه دایان هیچی بهت نمی‌گم پررو می‌شی! وقتی الگوت اون عموی همه‌کارته همین می‌شه دیگه!

دایان چینی به بینی‌اش می‌اندازد:

- عمو می‌گه ازدباج نمی‌تنه، ولی من زن می‌خوام!

پدرش به نظر کاملا عصبانی می‌رسد. عرق ریز و درشت روی صورتش پیدا می‌شود...

- تو بیجا کردی! پاشو برو تو اتاقت! حرفای گنده گنده می‌زنه برای من!

دست زیر بازوی لاغر بچه می‌اندازد و بلندش می‌کند، بهت‌زده می‌گویم:

- چیکارش دارید؟

چشمان سرخش را به من می‌دوزد و می‌غرد:

- اصلا از این وضعیت خوشم نمی‌آد!

سنگین نفس می‌کشد! با تحیر لب می‌زنم:

- وا! مگه چیه؟

اصلاً نمی‌توانم بهت و‌ حیرتم را پنهان کنم. یک شوخی و‌ دل به دل بچه دادن را چرا انقدر بزرگ می‌کند؟

دایان چشمکی به روی‌ام می‌زند:

- بیذا بابا بله، بوستم می‌تنم زن گشنگم.

صورتم از نگه داشتن لبخندم درد می‌گیرد و استاد گرجی شاکی صدایش می‌زند:

- دایان!

دایان هم حق به جانب می‌گوید:

- چیه؟ مگه خودت زن ندالی؟

گرجی عنق و پوکرفیس جوابش را می‌دهد:

- نخیر ندارم! پسر بدی نباش دایان، باید برم!

- ولی من زن می‌خوام!

قبل از اینکه پدر و پسر بیش از این باهم درگیر شوند، خودم را جلو می‌کشم و دست دایان را می‌گیرم:

- شما به کارتون برسید، ما باهم کنار می‌آییم.

نگاه سرخ و عصبی‌اش را به من می‌دوزد و می‌غرد:

- انقدر با پسرم لاس نزن!

نمی‌دانم بخندم یا بهم بربخورد! منطقش را نمی‌فهمم واقعا!

خیره و در سکوت نگاهش می‌کنم. دایان دستی برایش تکان می‌دهد:

- بای بای بابایی! من و زنمو تنها بذال!

بعد دست من را محکم می‌گیرد:

- زنم بیا بلیم ماشاژت بیدم. از بابام نالاحت نشو، خودش زن نداله حسودیش می‌شه!

صدای شلیک خنده‌ی من و غرش خشمگین پدرش یکی می‌شود و خم می‌شوم برای بوسیدن گونه‌های تپل و سفیدش:

- شوهر جذاب‌تر و مهربون‌تر از تو عمرا پیدا نمی‌کنم.

هنوز کمر راست نکرده‌ام که دستی قوی و گرم دور کمرم حلقه می‌شود و صدای خشنش در گوشم می‌پیچد:

- بابای دایانم مهربون و جذابه‌ها! تستش کن بدت نمی‌آد. دستاشم برای ماساژ بزرگ‌تر از اون فسقلیه!

حرکت دست‌هایش روی کمرم، حرارت تنم بالا را می‌برد و دایان پا روی زمین می‌کوبد:

- باباااا زنمو ندزد!

https://t.me/+wbmwUkhzr3w2ODBk
https://t.me/+wbmwUkhzr3w2ODBk
https://t.me/+wbmwUkhzr3w2ODBk

استادش دلش گیره، می‌خواست بچه‌اش و شاگرد کوچولوی دلبرشو باهم آشنا کنه که پسر پنج ساله‌اش زودتر دست به کار شد و زنشو قاپید🤪😂


Forward from: بنرهای شاتوت
پسرک دوید و به آشپزخانه آمد و گفت:

- آنا آنا رادین دُفت همه‌ی مامان باباها همو بوس بوسی می‌کنن و فیلم علوشی دارن، شما و حاجی فیلم علوشی دارید؟!

آناشید وقتی نگاهی کوتاه به امیرحافظ انداخت که او هم سمتش چرخیده‌بود و نگاهشان با هم تلاقی پیدا کرد. از سرخ شدن صورت آناشید متوجه شد که انگار گُر گرفته. دهان باز کرد و نام یزدان را کامل نگفته‌بود که امیرحافظ زمزمه کرد:

- من باهاش صحبت می‌کنم.

یزدان پا روی زمین کوبید و گفت:

- من می‌خوام فیلم علوشی بیبینم. نشونم بیدید‌.

امیرحافظ سمتش رفت، مقابلش خم شد و گفت:

- بیا بغلم مرد کوچولو.

خودش را به آغوش او سپرد، امیرحافظ همان‌طور که او را به بغل گرفته‌بود، سمت عکس امیرحسین رفت و گفت:

- پسر گلم، ببین بابایی این‌جاست‌. بابا امیرحسین با مامانت ازدواج کردن‌. دورت بگردم،‌ من عموتم.

نگاهش را بین عکس امیرحسین و امیرحافظ جابه‌جا کرد و گفت:

- اَده بابام نیشتی پش چرا بهم می‌گی پشرم؟ نمی‌خوام اَشلَنَم قهرم، من‌و بیذار زمین می‌خوام برم تو اتاقم غصه بخولم.

تقلایش باعث شد امیرحافظ روی زمین بگذاردش. جمله‌اش مثل یک خار زهرآلود جگر امیرحافظ و آناشید را خون کرد.

- یزدان با عمو بازی نمی‌کنی؟

تفنگش را هم روی زمین انداخت و بغضی گفت:

- نه نیمی‌خوام، تفنگم دوش ندالم. اگه دوشم داشتی بابا میشدی، شبا آنا رو بغل میکردی پیشش میخوابیدی، شبا خونه‌ی ما نمی‌مونی، منم دوشِت ندالم

دوید و به اتاقش رفت و خودش را روی تختش انداخت. چشم‌های آناشید لحظه‌ای سیاهی رفت و دستش را روی کانتر گذاشت. امیرحافظ عصبی و کلافه دستی به چشم‌ها و صورتش کشید. نگاه به عکس امیرحسین انداخت و زمزمه‌وار با خودش نالید:

- حسین چرا رفتی که من ندونم جواب پسر چهارساله‌ات‌و چی بدم؟!

گاهی مثل آن موقع بیش‌تر از هروقت دیگری نبود برادرش و خالی بودن پشتش را احساس می‌کرد. کلافه از همان‌جایی که ایستاده‌بود نگاه به اتاق یزدان انداخت و صدای گرومپِ افتادن آناشید نگاهش را وحشت‌زده سمت آشپزخانه کشید!

خیلی وقت بود که این زن... نه فقط امانت برادرش، بلکه، عشقش شده بود!

https://t.me/+Ppg3e5cwHqY4MGVk
https://t.me/+Ppg3e5cwHqY4MGVk
https://t.me/+Ppg3e5cwHqY4MGVk

حاج امیرحافظ کُهبُد، بزرگِ بازار طلای تهران، بعد از مرگ برادر کوچیک‌ترش، می‌شه قیم پسر کوچولوی برادرش و طی تمام این سال‌ها، جلوی خودش و حسی که از قبل به آناشید داشته رو می‌گیره اما... از یک‌جایی به بعد... این حس دیگه قابل کنترل نیست


#آهو_مرشدی
#طلا
#پارت_127


با ادای تمسخر سر کج کرد

مالک همه چیز میدونست

شک کرده بودم
از صبح تو دلم آشوب بود

اینبار دستام به قصد نوازش روی مچ دستش کشیدم

تا آرومش کنم

_بهت توضیح میدم..بخدا اونطور که فکرش میکنی نیست

خشم تو نگاهش زبانه کشید

هیاهوی ترسناک تو نگاهش رعب وحشت بیشتر از همیشه تو دلم انداخت


_توضیح میدی؟بعد از اینکه با ابروم بازی کردی چه توضیحی داری بهم بدی هرزه؟

_مالک..

_روزها صبر کردم تا به حرف بیای..روزها منتظر موندم
تو چشمام نگاه کردی و دروغ پشت دروغ به خوردم دادی
نمونش اون صبحی که بهت گفتم الیاس کیه و زر مفت تحویلم دادی!
تو چشمام نگاه میکردی و دروغ میگفتی!
حالا میخوای بهم توضیح بدی؟

کلافه و عصبی پلک زد

با داده بعدش شونه‌هام پرید


_می‌خوای توضیح بدی چجوری به اون حرومزاده سرویس میدی؟

👻👻👻👻👻👻👻👻👻👻👻👻

نگم از پارت بعدی..  😕
پارت های هیجانی ویپ از دست ندید..

🔣🔠🔠🔠🔣

🐾3 ماه جلوتر از اینجا
🤩بیانی‌باز و بدون‌سانسور
🐾به‌همراه‌وانشات‌مختص‌اعضای‌vip 🔞
🤩پارتگذاری بسیار منظم

🎀هزینه Vip = 5️⃣5️⃣ تومان🎀

🤩6219861965562696
محمدی/بانک‌سامان

فیش همراه با اسم رمان برای لاله بفرستید و بلافاصله لینک طلا دریافت کنید
🔗@LALE_ADMINN🔗


#آهو_مرشدی
#طلا
#پارت_126


_چی میگی..تروخدا آروم باش..

وقتی دستش رو گلوم نشست راه نفسم بسته شد

_آروم باشم؟


فشار دستش بیشتر کرد

_آروم بـــاشـــم؟؟؟

روم خم شد

نفس داغش با اون عطری که همیشه دل ازم می‌برد روی صورتم پخش شد

_میدونی کِی آروم میشم؟

وقتی دید هیچی نمیگم سرم محکم تکون داد

_جوابمو بده

اشکم از گوشه چشمم ریخت

_نمیدونم

_وقتی بمیری! وقتی بمیری آروم میشم

با حرفی که زد خشکم زد

نفرت تو لحنش آشکار بود

دستام روی دستش که قصد خفه کردنم داشت گذاشتم

حتی دو تا دستام زور نداشتن بخوان اون دست بزرگ و محکم از دور گردن باز کنه

نفسام تنگ شده بود و ادای کلمات برام سخت بود

_با..دروغ منو.. کشوندی اینجا..؟مگه من..مگه من چیکار کردم

👻👻👻👻👻👻👻👻👻👻👻👻

نگم از پارت بعدی.. 😕
پارت های هیجانی ویپ از دست ندید..

🔣🔠🔠🔠🔣

🐾3 ماه جلوتر از اینجا
🤩بیانی‌باز و بدون‌سانسور
🐾به‌همراه‌وانشات‌مختص‌اعضای‌vip 🔞
🤩پارتگذاری بسیار منظم

🎀هزینه Vip = 5️⃣5️⃣ تومان🎀

🤩6219861965562696
محمدی/بانک‌سامان

فیش همراه با اسم رمان برای لاله بفرستید و بلافاصله لینک طلا دریافت کنید
🔗@LALE_ADMINN🔗


#آهو_مرشدی
#طلا
#پارت_125

چند قدم جلو رفتم و با چشمای ریز شده تخت بزرگ نگاه کردم و اثری از نبات ندیدم


اخم کمرنگی کردم خواستم برگردم اما تو یه لحظه صاعقه اتفاق افتاد..

با کشیده شدن موهام از پشت و ضربه ای که به کمرم خورد جیغ بلند و دردناکی کشیدم

رو به شکم روی تخت افتادم و قبل از اینکه به خودم بیام دستام از پشت قفل دست بزرگش شد

آخ پردردی گفتم

درد وحشتناکی تو سینه‌هام پیچید

_مـ..ما..

_هیششش خفه شو هرزه کوچولو

گلوم خشک شد

جوری که انگار روزهاس آب بهم نرسیده

تو یه حرکت برمگردوند حالا درست روبروی هم بودیم


پاهاش دو طرف پهلوم گذاشت دستام بالا سرم قفل کرد

درست مثل یه حیوون که بالا سر شکارش چنبره زده

صورتش قرمز و گداخته شد

آروارهاش تکون سختی خورد

نفسام تند و سریع شد

هنوز تو شک بودم

نمیدونستم چه اتفاقی داره رخ میده

چشمای رنگی‌ش به آنی ترسناک و سیاه شد

با نعره‌ای که زد چشمام محکم بستم

_دیگه چقدر میخوای به زندگیم،به کارم، به ابروم، به اعتبارم ضربه بزنی کثافت؟

چیشد!!😟نگم از پارت بعدی...😭⚡️
پارت های هیجانی ویپ از دست ندید🤩🔪

🔗🔗🔗🔗🔗
🤍3 ماه جلوتر از اینجا
🔗بیانی‌باز و بدون‌سانسور
🤍به‌همراه‌وانشات‌مختص‌اعضای‌vip 🔞
🔗پارتگذاری بسیار منظم
🤩هزینه vip🤩
برحسب توان و حمایتتون
مبلغ
🔗🔗 تا 🔗🔗
🤩6219861965562696
محمدی/بانک‌سامان
فیش همراه با اسم رمان برای لاله بفرستید و بلافاصله لینک 🚨 طلا دریافت کنید
🔗@LALE_ADMINN🔗


#آهو_مرشدی
#طلا
#پارت_124


اون هیچوقت تا جایی که من میدونستم در حضور نبات سیگار نمیکشید

بقدری روی نبات حساس بود که اینکارو نمی‌کرد و فقط تو خلوتش سیگار میکشید

حالا این حجم از دود غلیظ تو جایی که نبات حضور داره باعث تعجبم شده بود


پیراهن سفید تنگی که زیر فشار بدن سنگینش در حال پاره شدن بود، مثل همیشه قلبم هدف گرفت

دو دکمه بالایی که همیشه باز بود و زنجیر نقره‌ای گردنش روی اون پوست برنز پر تتوش چشمام خمار کرد

ظاهرا تازه اومده بود خونه

_سلام


_اومدی!


پک‌ دیگه ای زد و سیگارش داخل لیوان آب انداخت از جاش بلند شد

_اره تا گفتی خودمو رسوندم..نبات کو؟ خوابید؟

نگاهش با خیرگی رو صورتم و تنم چرخوند

چهرش تاریک بود...صداش بدتر... خونه‌ش بدتر

همه چیزش تو تاریکی بود

انگار زاده تاریکی بود

_اره خوابید

_باشه اشکال نداره برم ببینمش تا بلند شه

_هوممم..میتونی بری

حس عجیبی بهم دست داد

انگار یکی تو دلم داشت بهم ندا میداد..
میگفت برگرد
همون راهی که اومدی برگرد و از اون خونه فرار کن

اما به افکارم خندیدم
دیگه زیادی داشتم به همه چی سخت میگرفتم

من فقط اومده بودم نبات ببینم

خواستم سمت اتاق نبات برم که با صدای دورگه‌ش گفت

_برو اتاقمون، اونجاست

نیم نگاهی به پشت سرم انداختم

احساس کردم داره پشت سرم میاد

گوشیم تو دستم فشار دادم و در اتاق باز کردم داخلش شدم

چند قدم جلو رفتم و با چشمای ریز شده تخت بزرگ نگاه کردم و اثری از نبات ندیدم


اخم کمرنگی کردم خواستم برگردم اما تو یه لحظه صاعقه اتفاق افتاد..

با کشیده شدن موهام از پشت و ضربه ای که به کمرم خورد جیغ بلند و دردناکی کشیدم و..



چیشد!!😟نگم از پارت بعدی...😭⚡️
پارت های هیجانی ویپ از دست ندید🤩🔪

🔗🔗🔗🔗🔗
🤍3 ماه جلوتر از اینجا
🔗بیانی‌باز و بدون‌سانسور
🤍به‌همراه‌وانشات‌مختص‌اعضای‌vip 🔞
🔗پارتگذاری بسیار منظم
🤩هزینه vip🤩
برحسب توان و حمایتتون
مبلغ
🔗🔗 تا 🔗🔗
🤩6219861965562696
محمدی/بانک‌سامان
فیش همراه با اسم رمان برای لاله بفرستید و بلافاصله لینک 🚨 طلا دریافت کنید
🔗@LALE_ADMINN🔗


#آهو_مرشدی
#طلا
#پارت_123


وقتی تماس قطع کردم جیغ خفه ای کشیدم

پیرمرد رهگذر با تعجب از کنارم رد شد

خندم خوردم و دستی به چتریم کشیدم

چه پیشنهادی از این بهتر؟

مالک این اواخر خیلی بیشتر از قبل داشت اجازه دیدن نبات بهم می‌داد


خداروشکر اژانس کنارم بود


آدرس به راننده دادم و با خیال راحت روی صندلی لم دادم و به بیرون نگاه کردم

یعنی وقتی دیدمش بهم میگه ماما؟

چشمام با لذت بستم و تو خیال خودم غرق بودم که راننده گفت

_خانوم همین کوچه‌س؟

تو جام نشستم

_بله همین برید داخل پیش اون در نرده‌ای سفید نگه دارید پیاده میشم



وقتی پیاده شدم و زنگ زدم و خیلی طول نکشید باز شد

از شانس خوبم آسانسور طبقه همکف بود

از آسانسور که بیرون اومدم در خونه نیمه باز بود

انتظار داشتم مالک و نبات پشت در باشن اما نبودن

با تعلل در باز کردم و وارد خونه شدم

با دیدن فضای تاریک و لایت خونه به لطف هالوژنا یکم تعجب کردم

جلو تر رفتم مالک دیدم

روی مبل نشسته بود و سرش تو گوشیش بود و بی اهمیت به من پک سنگینی به سیگارش زد

دود سیگار کل خونه رو برداشته بود..


چه خبره یعنی!!🤩
نگم از پارت بعدی...😭⚡️
پارت های هیجانی ویپ از دست ندید🤩🔪

🔗🔗🔗🔗🔗


🤍3 ماه جلوتر از اینجا

🔗بیانی‌باز و بدون‌سانسور

🤍به‌همراه‌وانشات‌مختص‌اعضای‌vip 🔞

🔗پارتگذاری بسیار منظم

🤩هزینه vip🤩
برحسب توان و حمایتتون
مبلغ
🔗🔗 تا 🔗🔗

🤩6219861965562696
محمدی/بانک‌سامان

فیش همراه با اسم رمان برای لاله بفرستید و بلافاصله لینک 🚨 طلا دریافت کنید

🔗@LALE_ADMINN🔗


#آهو_مرشدی
#طلا
#پارت_122


_سلام؛کجایی؟؟

_بیرونم، یعنی دارم میرم پانسیون

_نرو اونجا

_بله؟

_اسنپ بگیر بیا اینجا

بند کوله‌مو تو مشتم گرفتم و لب گزیدم

_چرا؟

_چی چرا؟نمیخوای نبات ببینی؟

هول زده خندیدم

_مگه میشه نخوام؟

_پس بیا

_باشه..باشه الان اسنپ میگیرم میام

_نبات بی‌تابی میکنه..به گمونم دلش برای مامانش تنگ شده
شاید به رو نیاره ولی الان معلوم شد یه حسایی بهت داره...حتی با بنفشه هم آروم نشد!

انگار به انگار مادر یه بچه بودم
پاهامو به زمین کوبیدم و با ذوق گفتم

_واقعا میگی؟

_اره...صبح میگفت مامان...همون کلمه ای که آرزوش داری از نبات بشنوی

_وای خدا جون باورم نمیشه!مامان براش بمیره
من الان خودمو میرسونم



مالک راس میگه؟یعنی باور کنیم نبات مامانش میخواد؟؟!!🤩👀
نگم از پارت بعدی...
😭⚡️

🔗🔗🔗🔗🔗


🤍3 ماه جلوتر از اینجا

🔗بیانی‌باز و بدون‌سانسور

🤍به‌همراه‌وانشات‌مختص‌اعضای‌vip 🔞

🔗پارتگذاری بسیار منظم

🤩هزینه vip🤩
برحسب توان و حمایتتون
مبلغ
🔗🔗 تا 🔗🔗

🤩6219861965562696
محمدی/بانک‌سامان

فیش همراه با اسم رمان برای لاله بفرستید و بلافاصله لینک 🚨 طلا دریافت کنید

🔗@LALE_ADMINN🔗


#آهو_مرشدی
#طلا
#پارت_121

یک ساعت زودتر از رستوران بیرون زدم و به نزدیک ترین گوشی فروشی رفتم و به کمکشون تونستم گوشی جدید راه بندازم

البته که الیاس همه کاراشو انجام داده بود و فقط باید سیم کارت مینداختم


گوشی قدیمیم تو کوله کوچیکم انداختم و جدیده رو تو دستم گرفتم

حالا که نه الیاس نبود نه بکسی با خیال راحت خندیدم و با ذوق گوشی تو دستم اینور اونور کردم


باید هر چه زودتر براش قاب میگرفتم تا رنگ بنفشش به چشمم نخوره


گوشی که همیشه تو دست مالک و بنفشه میدیدم حالا یکیش دست خودم بود


حس خوبی زیر پوستم شروع به حرکت کرد


ساعت هشت شب بود
میخواستم از سوپری یه نودل بگیرم و به پانسیون برگردم


اما زنگ خوردن گوشیم باعث شد تو جام وایسم


دیدن شماره مالک باعث شد ابروهام بالا بپره


با اینکه تو این چند ساعت سعی کرده بودم استرس یادم بره اما با دیدن شمارش دوباره استرس به سمتم حجوم آورد

گلوم صاف کردم و قبل از اینکه قطع بشه تماس وصل کردم گفتم

_سلام!


🔗🔗🔗🔗🔗


🤍3 ماه جلوتر از اینجا

🔗بیانی‌باز و بدون‌سانسور

🤍به‌همراه‌وانشات‌مختص‌اعضای‌vip 🔞

🔗پارتگذاری بسیار منظم

🤩هزینه vip🤩
برحسب توان و حمایتتون
مبلغ
🔗🔗 تا 🔗🔗

🤩6219861965562696
محمدی/بانک‌سامان

فیش همراه با اسم رمان برای لاله بفرستید و بلافاصله لینک 🚨 طلا دریافت کنید

🔗@LALE_ADMINN🔗


#آهو_مرشدی
#طلا
#پارت_1‌20


دلم ناآروم بود..

همش دلم ندا میداد یه اتفاق بد قراره بیوفته

برخلاف الیاس من اصلا خوش بین نبودم

اومدن یهویی مالک به اینجا..شرایط بدی که برای الیاس ایجاد کرد...دیدن گوشیم..فهمیدن اینکه یکی زیر میز بوده

همشون سرنخی بودن تا منو به یه احتمال وحشتناک برسونن

_برو طلا..برو به کارات برس سفارشای بشقابم به دست بچه ها برسون


_باشه..بازم ممنونم بابت هدیه‌ای که بهم دادی


وقتی از دفترش بیرون اومدم مستقیم سر کمدم رفتم وسایلم داخل کمد گذاشتم

به آشپزخونه رفتم

_طلا سس آلفردو به هم بزن الان میام بالا سرش

پوفی کشیدم شروع کردم به هم زدن سس

به قدری تو آشپزی افتضاح بودم که میترسیدم همینم خراب کنم

_من پیازارو خورد میکنم تو خودت بیا بالا سرش

سریع جامون عوض کردیم


یکی دیگه از بچه ها اومد کنارم از سبد پیاز برداشت

میدونستم به نیت کمک کردن میخواد ازم حرف بکشه

_تو اتاق رئیس چیکار میکردی طلاجون؟

چشم غره نامحسوسی براش رفتم پیاز رو تخته گذاشتم شروع کردم به نگینی خورد کردنش

_داشتم سفارشای بشقابای جدید میگرفتم

_آخه خیلی طول کشید

_سرت تو کار خودت باشه عزیزم

ایشی زیر لب گفت

_قصد بدی نداشتم
فقط میخوام باهات دوست بشم

_ترجیح میدم تو محیط کار با کسی صمیمی نشم

دوباره ایشی گفت چاقو و پیاز ول کرد و رفت


#آهو_مرشدی
#طلا
#پارت_119


با حرفی که زد مثل مجسمه خشکم زد

وقتی در به هم کوبیده شد الیاس خم شد گفت

_بیا بیرون

_شنیدی چی گفت؟


کلافه گفت

_اره..نگران نباش

_چی چیو نگران نباش گفت موش کوچولو
یعنی فهمیده من اینجا بودم

صداش بالا برد

_تو موش کوچولویی؟

متعجب نگاش کردم نتونستم بگم اره یکی از القابی که بهم نسبت میداد همین بود

_حتما فکر کرده دختر مختر این زیر قائم کردم!
خودش تو دفترش هر غلطی میکنه فکر میکنه بقیه هم مثل خودشن

با حرفش یکم آروم شدم

_اره راس میگی!اصلا از کجا میخواد بفهمه من این زیر بودم

دستی به موهاش کشید


_فقط اومد تر بزنه به اعصاب من و بره

از کنارش رد شدم گوشیم از رو میز برداشتم

‌_از قصد ایجوری میکنه! دیده سودم خوبه میخواد تو جیب خودشم بزنه
اینهمه ثروت داره باز براش کمه

حرصی نگام کرد

_با همچین آدم عوضی چجوری زندگی کردی؟
به هیچکس رحم نمیکنه


شرمنده چشم دزدیدم

_یعنی خیلی ضرر میکنی اگه باهاش ادامه بدی؟

_از نظر خودم آره...این مسئله رو حقوق شما هم تاثیر میزاره


#آهو_مرشدی
#طلا
#پارت_118


_مالک!


از صدایی که اومد فهمیدم از جاش بلند شد


_سر راه بودم گفتم هم بیام اینجارو ببینم هم حرفامو بهت بزنم
اگه با نرخ جدید اوکی بودی میای دفترمون برای قرار داد اگه هم نه که این قرار داد میشه آخرین همکاریمون


یکم مکث کرد و ادامه داد


_فکرات بکن و با بچه های دفتر مرکزی هماهنگ کن
تایمام پره باید از قبل وقت بگیری


_خودت میدونی مهرانفر چشمش دنبال اینکه قرار دادمون با هم فسخ بشه تا به جای من ازت مرغ و گوشت بخره
اینجوری میخوای من لای منگنه بزاره از چند طرف


_اینا دیگه به من ربطی نداره مردحسابی! چندسال دارم بهت حال میدم از صدقه سر من پول به رستوران تزریق کردی
دیگه وقتشه خودت تکون بدی سرکیسه رو شل کنی


الیاس از جاش بلند شد


_نمیدونم بازم میتونم باهات ادامه بدم یا نه
راجبش فکر میکنم


_اوکی..موفق باشی
به اون موش کوچولو هم بگو از زیر میز بیاد بیرون تا خفه نشده!


#آهو_مرشدی
#طلا
#پارت_117

_دقیقا! تقریبا چهار برابر قیمتیه که الان میدی

_اینجوری که من ضرر میکنم!
من گوسفندارو زنده و بی واسطه قصابی از دامداری شما میگرفتم
از تویی که تولید کننده اصلی گوشتی


_خب؟ مگه من مردم؟ بازم میتونی به همون شیوه ادامه بدی

_مالک برای تو راحته
اگه من بخوام با قیمت بالا از تو تهیه کنم
اون قیمت رو همه پارامترا تأثیر میزاره
واسطه رو حذف کردم تا قیمت سرو غذارو برای مشتریا پایین بیارم
کلی جذب مشتری انجام شده
خودم سود کردم..حقوق کارمندام بالا بردم
حالا تو خیلی راحت داری قراری که با هم برای سال جدید گذاشتیم زیرپا میزاری! جدای از مرغ گوشت خرجای دیگه هم دارم

_شرایط اینجوری شده! میتونی گوشت درجه دو تهیه کنی برات کمتر میوفته

فشار نوک کفش الیاس به پام بیشتر شد

احتمالا به قدری عصبی شده بود که حالیش نبود پامو داره له میکنه

شایدم حرصش از مالک داشت سر من خالی می‌کرد

_داری باهام شوخی میکنی؟خودت میدونی چقدر رو کیفیت غذای رستوران حساسم
اگه بخوام درجه دو بگیرم از رقیبام عقب میوفتم

_درسته تغذیه گوسفندای درجه دو با درجه یک زمین تا آسمون فرق میکنه
همینم رو کیفیت غذاهات تاثیر میزاره
ولی نمیشه هم خر بخوای هم خرما


_این بی انصافیه! تو ازم میخوای چهاربرابر هزینه کنم جدای از اون حق کمسیون هم هست
هیچی این وسط برای سود من نمیمونه

مالک تک‌خندی زد

_سود میمونه اما به اندازت!انقدر این چند سال بهت حال دادم دیگه نمیتونی به کم راضی بشی؟ چشمات گشنه سود کلانه

_مالک!


#آهو_مرشدی
#طلا
#پارت_116

_اون....احتمالا برای یکی از کارکناس جا مونده


با دستام صورتم گرفتم دلم میخواست بلند بلند گریه کنم


نفسام به چالش افتاد

چقدر میتونستم احتمال بدم که مالک نفهمیده اون گوشیه من؟


احساس می‌کردم نفسم تنگ شده

این استرس آخر منو از پا درمیاورد


انگار توده سفتی قلبم تو مشتش گرفته و احاطه کرده

از این دقایقی که تو بلاتکلیفی میگذرونم بیزارم...


_که اینطور! بگذریم....برم سراغ اصل مطلب

گوشام تیز کردم

_قراری که اول سال با هم گذاشتیم مهلتش داره تموم میشه،نرخ جدید تغییر کرده

الیاس جدی شد و خودش جلو کشید

اینجوری پاهاش بیشتر بهم برخورد کرد

_یعنی چی؟

_شرایط به کل عوض شده!اگه میخوای بازم با من کار کنی خودت با قرار داد جدید وقف بده

_ما با هم صحبت کردیم دو ماه پیش!


صدایی از مالک نیومد

_یعنی میگی از نرخ دولتی هم بالا تر میخوای بگیری؟

نگم از پارتای بعدی...‼️
عضویت وی ای پی رمان جنجالی طلا رو از دست ندید
❤️‍🔥🔞

🔗🔗🔗🔗🔗


🤍3 ماه جلوتر از اینجا

🔗بیانی‌باز و بدون‌سانسور

🤍به‌همراه‌وانشات‌مختص‌اعضای‌vip 🔞

🔗پارتگذاری بسیار منظم

🤩هزینه vip🤩
برحسب توان و حمایتتون
مبلغ
🔗🔗 تا 🔗🔗

🤩6219861965562696
محمدی/بانک‌سامان

فیش همراه با اسم رمان برای لاله بفرستید و بلافاصله لینک 🚨 طلا دریافت کنید

🔗@LALE_ADMINN🔗

20 last posts shown.