Forward from: بنرهای شاتوت
پسرک دوید و به آشپزخانه آمد و گفت:
- آنا آنا رادین دُفت همهی مامان باباها همو بوس بوسی میکنن و فیلم علوشی دارن، شما و حاجی فیلم علوشی دارید؟!
آناشید وقتی نگاهی کوتاه به امیرحافظ انداخت که او هم سمتش چرخیدهبود و نگاهشان با هم تلاقی پیدا کرد. از سرخ شدن صورت آناشید متوجه شد که انگار گُر گرفته. دهان باز کرد و نام یزدان را کامل نگفتهبود که امیرحافظ زمزمه کرد:
- من باهاش صحبت میکنم.
یزدان پا روی زمین کوبید و گفت:
- من میخوام فیلم علوشی بیبینم. نشونم بیدید.
امیرحافظ سمتش رفت، مقابلش خم شد و گفت:
- بیا بغلم مرد کوچولو.
خودش را به آغوش او سپرد، امیرحافظ همانطور که او را به بغل گرفتهبود، سمت عکس امیرحسین رفت و گفت:
- پسر گلم، ببین بابایی اینجاست. بابا امیرحسین با مامانت ازدواج کردن. دورت بگردم، من عموتم.
نگاهش را بین عکس امیرحسین و امیرحافظ جابهجا کرد و گفت:
- اَده بابام نیشتی پش چرا بهم میگی پشرم؟ نمیخوام اَشلَنَم قهرم، منو بیذار زمین میخوام برم تو اتاقم غصه بخولم.
تقلایش باعث شد امیرحافظ روی زمین بگذاردش. جملهاش مثل یک خار زهرآلود جگر امیرحافظ و آناشید را خون کرد.
- یزدان با عمو بازی نمیکنی؟
تفنگش را هم روی زمین انداخت و بغضی گفت:
- نه نیمیخوام، تفنگم دوش ندالم. اگه دوشم داشتی بابا میشدی، شبا آنا رو بغل میکردی پیشش میخوابیدی، شبا خونهی ما نمیمونی، منم دوشِت ندالم
دوید و به اتاقش رفت و خودش را روی تختش انداخت. چشمهای آناشید لحظهای سیاهی رفت و دستش را روی کانتر گذاشت. امیرحافظ عصبی و کلافه دستی به چشمها و صورتش کشید. نگاه به عکس امیرحسین انداخت و زمزمهوار با خودش نالید:
- حسین چرا رفتی که من ندونم جواب پسر چهارسالهاتو چی بدم؟!
گاهی مثل آن موقع بیشتر از هروقت دیگری نبود برادرش و خالی بودن پشتش را احساس میکرد. کلافه از همانجایی که ایستادهبود نگاه به اتاق یزدان انداخت و صدای گرومپِ افتادن آناشید نگاهش را وحشتزده سمت آشپزخانه کشید!
خیلی وقت بود که این زن... نه فقط امانت برادرش، بلکه، عشقش شده بود!
https://t.me/+Ppg3e5cwHqY4MGVk
https://t.me/+Ppg3e5cwHqY4MGVk
https://t.me/+Ppg3e5cwHqY4MGVk
حاج امیرحافظ کُهبُد، بزرگِ بازار طلای تهران، بعد از مرگ برادر کوچیکترش، میشه قیم پسر کوچولوی برادرش و طی تمام این سالها، جلوی خودش و حسی که از قبل به آناشید داشته رو میگیره اما... از یکجایی به بعد... این حس دیگه قابل کنترل نیست
- آنا آنا رادین دُفت همهی مامان باباها همو بوس بوسی میکنن و فیلم علوشی دارن، شما و حاجی فیلم علوشی دارید؟!
آناشید وقتی نگاهی کوتاه به امیرحافظ انداخت که او هم سمتش چرخیدهبود و نگاهشان با هم تلاقی پیدا کرد. از سرخ شدن صورت آناشید متوجه شد که انگار گُر گرفته. دهان باز کرد و نام یزدان را کامل نگفتهبود که امیرحافظ زمزمه کرد:
- من باهاش صحبت میکنم.
یزدان پا روی زمین کوبید و گفت:
- من میخوام فیلم علوشی بیبینم. نشونم بیدید.
امیرحافظ سمتش رفت، مقابلش خم شد و گفت:
- بیا بغلم مرد کوچولو.
خودش را به آغوش او سپرد، امیرحافظ همانطور که او را به بغل گرفتهبود، سمت عکس امیرحسین رفت و گفت:
- پسر گلم، ببین بابایی اینجاست. بابا امیرحسین با مامانت ازدواج کردن. دورت بگردم، من عموتم.
نگاهش را بین عکس امیرحسین و امیرحافظ جابهجا کرد و گفت:
- اَده بابام نیشتی پش چرا بهم میگی پشرم؟ نمیخوام اَشلَنَم قهرم، منو بیذار زمین میخوام برم تو اتاقم غصه بخولم.
تقلایش باعث شد امیرحافظ روی زمین بگذاردش. جملهاش مثل یک خار زهرآلود جگر امیرحافظ و آناشید را خون کرد.
- یزدان با عمو بازی نمیکنی؟
تفنگش را هم روی زمین انداخت و بغضی گفت:
- نه نیمیخوام، تفنگم دوش ندالم. اگه دوشم داشتی بابا میشدی، شبا آنا رو بغل میکردی پیشش میخوابیدی، شبا خونهی ما نمیمونی، منم دوشِت ندالم
دوید و به اتاقش رفت و خودش را روی تختش انداخت. چشمهای آناشید لحظهای سیاهی رفت و دستش را روی کانتر گذاشت. امیرحافظ عصبی و کلافه دستی به چشمها و صورتش کشید. نگاه به عکس امیرحسین انداخت و زمزمهوار با خودش نالید:
- حسین چرا رفتی که من ندونم جواب پسر چهارسالهاتو چی بدم؟!
گاهی مثل آن موقع بیشتر از هروقت دیگری نبود برادرش و خالی بودن پشتش را احساس میکرد. کلافه از همانجایی که ایستادهبود نگاه به اتاق یزدان انداخت و صدای گرومپِ افتادن آناشید نگاهش را وحشتزده سمت آشپزخانه کشید!
خیلی وقت بود که این زن... نه فقط امانت برادرش، بلکه، عشقش شده بود!
https://t.me/+Ppg3e5cwHqY4MGVk
https://t.me/+Ppg3e5cwHqY4MGVk
https://t.me/+Ppg3e5cwHqY4MGVk
حاج امیرحافظ کُهبُد، بزرگِ بازار طلای تهران، بعد از مرگ برادر کوچیکترش، میشه قیم پسر کوچولوی برادرش و طی تمام این سالها، جلوی خودش و حسی که از قبل به آناشید داشته رو میگیره اما... از یکجایی به بعد... این حس دیگه قابل کنترل نیست