Forward from: بنرهای شاتوت
_مناسبتش چیه؟
مرد با اخم گفت، دخترک چادرش را محکمتر پیچید، ظرف آش را جلوتر گرفت.
_نذریه آقا پولاد! بفرمایید.
همین دیروز بود که یارو را دیده بود با دسته گل دم خانهیشان.
_ ببر خودت بده حاج خانوم.
دختر خجالت کشید از اخم مرد، قد و قامت بلند و آن شخصیت عجیبش، همهی همسایه ها دربارهاش این روزها میگفتند، نوهی حاج خانم برگشته بود و مدتی با او زندگی میکرد.
_ باشه اقا پولاد، اخم و تخم نداره.
ازکنارش رد شد، مرد غر زد.
_ زبون داره شیش متر ولی شعور یه اپسیلون.
دخترک مو طلایی برگشت، نه اینکه از زیر چادر معلوم باشد، فقط میان خاطرات ریز و درشت گذشته اش زنده بود.
_ با منید آقا پولاد؟!
خالکوبی های روی دستش باز هم بیشتر شده بود.
_ نخیر، با خودمم، شما برو نذری بده بلکم زودتر شوهر کنی.
_ بلوط جان مادر قبول باشه.
حاج خانم سر پله ها آمد، برعکس نوهی بد خلقش.
_ بفرمایین حاج خانم، آقا پولاد که انگار خوششون نیومد، نذریه افسر خانمه، گفتم بیام حالتونم بپرسم.
لبخند مادربزرگش کش آمد، از دو روز پیش که خواستگارها امده بودند دم خانه ی دخترک، نوه اش ترش کرده بود.
_ پولاد دو روزه صبح ناشتا سرکه میخوره، شبم زهر، صبح پا میشه دهنش تلخه، بیا تو مادر.
دخترک با ناز چشم گرداند.
_ نذری شکر پنیر بیارم شاید درست شدن، پلیس مملکت باید خوش اخلاق باشن.
اخمهای مرد غلیظ تر شد. پشت سر پیرزن داخل شد.
_ باید براش زن بگیریم کامش شیرین بشه.
خندهی ریز دخترک را شنید، پشت سرشان بود.
_ شجاعت میخواد زن آقا پولاد شدن، یهو عصبانی میشن طرف و با یه گلوله میزنن.
مادربزرگش خندید.
_ دخترخانم، من پلیسم قاتل که نیستم، توام آش اوردی بار من کنی؟
لبخند شیرین پیرزن و اخم پولاد و گونهی گر گرفتهی دختر.
_ مادرجان، برای دختر خواستگار میاد، جرم نیست که پاچشو میگیری. بیا آش بریزم بخور.
مستقیم به دخترک فهماند ماجرا سر خواستگار دو روز پیش است.
_ من فقط آش شمارو میخورم عزیز، یهوقت خوشم نیاد یه گلوله بزنم دختر مردم.
حسابی کفری بود. بلوط گیج نگاهش کرد. پولاد، مانیا را میخواست؟
_ مگه من پختم آقا پولاد؟ من برم حاج خانم انگار من مقصرم برای خواهرم خواستگار میاد.
حالا مرد گیج نگاهش کرد، برای مانیا خواستگار رفته بود؟ دخترک بغض کرده از کنارش رد شد.
_ خواستگار مانیا به من چه؟ عزیز ...
اخمش باز شده بود و حالا بیشتر پشیمان بود...
دخترک داشت می رفت.
_ کوفت و عزیز...پاچشو کندی...
پشیمان از کارش پی دخترک رفت.
_ بلوط وایسا!
https://t.me/+5KkSHVCfMRVlYjY0
https://t.me/+5KkSHVCfMRVlYjY0
https://t.me/+5KkSHVCfMRVlYjY0
مرد با اخم گفت، دخترک چادرش را محکمتر پیچید، ظرف آش را جلوتر گرفت.
_نذریه آقا پولاد! بفرمایید.
همین دیروز بود که یارو را دیده بود با دسته گل دم خانهیشان.
_ ببر خودت بده حاج خانوم.
دختر خجالت کشید از اخم مرد، قد و قامت بلند و آن شخصیت عجیبش، همهی همسایه ها دربارهاش این روزها میگفتند، نوهی حاج خانم برگشته بود و مدتی با او زندگی میکرد.
_ باشه اقا پولاد، اخم و تخم نداره.
ازکنارش رد شد، مرد غر زد.
_ زبون داره شیش متر ولی شعور یه اپسیلون.
دخترک مو طلایی برگشت، نه اینکه از زیر چادر معلوم باشد، فقط میان خاطرات ریز و درشت گذشته اش زنده بود.
_ با منید آقا پولاد؟!
خالکوبی های روی دستش باز هم بیشتر شده بود.
_ نخیر، با خودمم، شما برو نذری بده بلکم زودتر شوهر کنی.
_ بلوط جان مادر قبول باشه.
حاج خانم سر پله ها آمد، برعکس نوهی بد خلقش.
_ بفرمایین حاج خانم، آقا پولاد که انگار خوششون نیومد، نذریه افسر خانمه، گفتم بیام حالتونم بپرسم.
لبخند مادربزرگش کش آمد، از دو روز پیش که خواستگارها امده بودند دم خانه ی دخترک، نوه اش ترش کرده بود.
_ پولاد دو روزه صبح ناشتا سرکه میخوره، شبم زهر، صبح پا میشه دهنش تلخه، بیا تو مادر.
دخترک با ناز چشم گرداند.
_ نذری شکر پنیر بیارم شاید درست شدن، پلیس مملکت باید خوش اخلاق باشن.
اخمهای مرد غلیظ تر شد. پشت سر پیرزن داخل شد.
_ باید براش زن بگیریم کامش شیرین بشه.
خندهی ریز دخترک را شنید، پشت سرشان بود.
_ شجاعت میخواد زن آقا پولاد شدن، یهو عصبانی میشن طرف و با یه گلوله میزنن.
مادربزرگش خندید.
_ دخترخانم، من پلیسم قاتل که نیستم، توام آش اوردی بار من کنی؟
لبخند شیرین پیرزن و اخم پولاد و گونهی گر گرفتهی دختر.
_ مادرجان، برای دختر خواستگار میاد، جرم نیست که پاچشو میگیری. بیا آش بریزم بخور.
مستقیم به دخترک فهماند ماجرا سر خواستگار دو روز پیش است.
_ من فقط آش شمارو میخورم عزیز، یهوقت خوشم نیاد یه گلوله بزنم دختر مردم.
حسابی کفری بود. بلوط گیج نگاهش کرد. پولاد، مانیا را میخواست؟
_ مگه من پختم آقا پولاد؟ من برم حاج خانم انگار من مقصرم برای خواهرم خواستگار میاد.
حالا مرد گیج نگاهش کرد، برای مانیا خواستگار رفته بود؟ دخترک بغض کرده از کنارش رد شد.
_ خواستگار مانیا به من چه؟ عزیز ...
اخمش باز شده بود و حالا بیشتر پشیمان بود...
دخترک داشت می رفت.
_ کوفت و عزیز...پاچشو کندی...
پشیمان از کارش پی دخترک رفت.
_ بلوط وایسا!
https://t.me/+5KkSHVCfMRVlYjY0
https://t.me/+5KkSHVCfMRVlYjY0
https://t.me/+5KkSHVCfMRVlYjY0