_ مامانی بوی پلو گوشت میاد ، گلسنمه!
بهت زده به صورتِ هاوژینِ ۴سالهام نگاه کردم
_چی؟!
_پلو گوشت میخوام
بغض کرده به درِ تالار بزرگ نگاه کردم
کاش میشد فریاد بزنم
"شام عروسیِ باباته"
هاوژین از مانتوی کهنهام آویزون شد
_دلت نمیخواد مامانی؟
پر بغض پچ زدم اما اون نشنید
_زهر بخورم تا شاید ازین بدبختی راحت شم
صدای زنانهای غافلگیرم کرد
_عزیزم بفرمایید داخل
بهت زده بهش نگاه کردم
احتمالا از مهمونای عروس بود
هاوژین مانتومو کشید
_بلیم بخوریم تولوخدا من گلسنمه
با اخم تشر زدم
_ساکت!
بغض کرده دست کوچیکشو پایین انداخت
_مامانِ بد! خودت اون روز گفتی برام ساندویچ میخری اما نخلیدی بعد منو دعوا میکنی
وارفته چشمامو روی هم فشردم
خدایا چرا نمیمیرم؟
_دخترم من خالهی عروسم میگم ایرادی نداره بفرمایید داخل
از پشت هالهی اشک نگاهش کردم
دلش سوخته بود
در دل نالیدم
میدونی کی روبروته خانم؟
دلارای فرهمند!
تک دخترِ خانوادهای که براشون افت داره عروسی رو توی تالار بگیرن چون عمارت و باغهای اجدادیشون باشکوه تره!
_ن..نه ببخشید بچهست یه چیزی گفت
ما از مهمونا نیستیم
زن با دلسوزی نگاهم کرد
_بچه گرسنست گناه داره به جاش دعا کن ثوابش برسه به عروس و دوماد و خوشبخت بشن!
بغضم بزرگ تر شد
بچم نون خشک بخوره بهتر از پلوگوشتِ مراسمیه که باباش دومادشه!
_مامانی تولوخدا
خم شدم
_میریم خونه برات نیمرو درست میکنم
ثانیه ای با بغض نگام کرد و بعد بلند هق زد
مظلومیتش آوار شد روی سرم
_ من نیملو نمیخوام
من ازین غذایی که بوش میاد میخوام
تازشم مربی ورزش مهدکودکمون گفته هاوژین گوشت بخوله تا قدش بلند بشه
اگه نیملو بخولم کوچولو میمونما!
از شدت شرمندگی و غم اشکم روی گونم چکید
زن خندید
_بچه گناه داره عزیزم یه شب که هزارشب نمیشه
اگر پولشو نداری و واسه اون خجالت میکشی فدای سرت هیچ ایرادی نداره
دست هاوژین رو کشیدم
هرگز پامو تو مراسمِ عقد پدر بچم نمیذاشتم!
مردی که روزی تو هیفده سالگیم صیغهاش بودم
پسرحاجیِ ناخلفِ خانواده ملکشاهان!
من چی؟
تک دختر حاج فرهمند!
همون که تو عالم نوجوونی دل داد به پسر حاج ملکشاهان ، چادرش رو زمین انداخت و بخاطر به دست اوردن دلش برهنه شد غافل ازینکه آلپارسلان آدمِ موندن نیست
_خواهرزادتون چی داشت که راضی شد پاش بمونه؟
زن نشنید
_چی گفتی عزیزم؟
آه کشیدم
چی میشد اگر میرفتم؟
از عروسی به این بزرگی یه پرس غذا به بچهی داماد نمیرسه؟
_ میام اما نمیخوام حقی به گردنم باشه
تا بچم غذاشو میخوره منم تو کارای خدمات کمک میکنم
زن ناچار قبول کرد
مجلل ترین تالار تهران بود!
هاوژین رو روی صندلی نشوندم و زمزمه کردم
_ از جات تکون نخور باشه مامانی؟
غذا که آوردن میخوری میریم
محو آدمای اطرافش بود
طفلک بی کس و کار من کِی این همه آدم دیده بود؟
تو دلم زمزمه کردم
_ مامان بزرگ و بابابزرگتم اینجان دخترم ولی نمیشناسنت
ببخش منو که تو عالم بچگی خر شدم و دنیات آوردم نمیدونستم دنیا واسمون اینقدر تنگه
پشت سینک ایستادم و به زن پچ زدم
_من از خدمتکارای خانواده عروسم خواستن کمک کنم
مشغول شستن ظرفای میوه شدم و هم زمان هقهق بی صدام شدت گرفت
هاوژین دم در آشپزخونه با بچه های دیگه بدو بدو میکرد
طاها پسرِ هومن رو تشخیص دادم
کاش میگفتم مامانی خبر داری که با پسرعموت هم بازی شدی؟
_ اینجا مهدکودکه مگه؟
این تولهسگا رو بسپرید دستِ ننه باباشون
کم اعصاب من واسه این مراسم سگی خورده که اینام میرینن تو مخم!
با شنیدن صدای پر خشونتش بشقاب از دستم رها شد و روی زمین افتاد
خودش بود
_تو دیگه بچه کدوم خری هستی؟
مگه ننه بابات نداری که وِلی اینجا؟
هنوزم مثل گذشته بود
بی اعصاب ،کم طاقت و عصبی
صدای بغض کردهی هاوژین قلبم رو لرزوند
بچگونه و ناراحت جواب میداد اما مؤدب!
_خیلیم ننه دارم!
تازشم یه حرف زشت تو مهدکودک یاد گرفتم که میخواستم بهت بگم اما نمیگم چون مامانم گفته هرکی حرف زشت بزنه هیچکس دوسش نداره
چشمام سیاهی رفت
خدایا نجاتم بده
آلپارسلان انگار از زبون درازیِ دخترکش خوشش اومد که با خنده دستشو زیر بغلاش انداخت و بلندش کرد
_تو رو مگه با این چشمای سگ دارت میشه دوست نداشت پدرسوخته؟
صدای سال ها پیشش تو گوشم تکرار شد
"اوف توله سگ ، این چشمای لعنتیت چنان سگی داره که هر وقت میخوام ازت سیرشم پاچهامو میگیره!"
_حالا کجاست این ننهی مودبت عمو؟
برو بشین پیشش که با جیغاتون ریدید تو مخ من!
عمو؟
باباشی نامرد
هاوژین رو روی زمین گذاشت و اونم به سرعت سمتم دوید
_مامانی
سرِ ارسلان بالا اومد
پاهام قفل شده بود
نفس نداشتم
مثل ماهی بیرون از آب افتاده بی صدا لب زدم و آلپارسلان در چشمام خیره شد
دیدم که ابروش بالا پرید
دیدم که چشماش غضبناک شد
دیدم که نگاهش اول روی بچه و باز روی من گشت و با ناباوری پچ زد
_دلارای؟
https://t.me/+Bdh8qAIX6a9jY2Zk