رازِ دِلبَند(شیرین نورنژاد)


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: Quotes


❁﷽❁
🌱 شیرین نورنژاد

Related channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Category
Quotes
Statistics
Posts filter


Forward from: رازِ دِلبَند(شیرین نورنژاد)
Video is unavailable for watching
Show in Telegram
🔮طلسم دفع بیماری🪄
💒بازگشت معشوق و بخت گشایی و رضایت خانواده💍
💵طلسم مفتاح النقود جذب ثروت و مشتری 💎
🧿باطل السحر اعظم و دفع همزاد و چشم زخم
❤️‍🔥زبانبند و شهوت بند در برابر خیانت❤️‍🔥


✅تمامی کارها با ضمانت نامه کتبی و مهر فروشگاه
🔴 لینک کانال و ارتباط با استاد👇
https://t.me/telesmohajat
💫گره گشایی،حاجت روایی و درمان ناباروری زوجین در سریعترین زمان ə🦋⁴
👤مشاوره رایگان با استاد سید حسینی👇
🆔@ostad_seyed_hoseyni
☎️  09213313730
@telesmohajat




Forward from: بنرهای شاتوت
- یکم اخم‌هات و باز کن! اینجوری پیش بری باید تا اخر عمر مجرد بمونی!

اهمیتی به حرفش ندادم
- به درک!
- هیس! این چه طرز حرف‌زدنه؟ یکی می‌شنوه آبرومون می‌ره! اومدیم اینجا پسر تور کنیم! نه اینکه همه رو از اطرافمون فراری بدیم!
- تو اصرار کردی بیایم؛ وگرنه پام و تو این عروسی نمی‌ذاشتم! نیومده چند نفر بهم متلک انداختن!
خندید
- با این تیپ خزت حق داشتن! تو که کسی طرفت نمیاد! حداقل ساکت و صامت وایستا من یکی و تو دام بندازم! اینجا همشون پولشون از پارو بالا می‌ره!
- فقط کافیه بفهمن غریبه‌ایم تا کارمون دراد!
یکی کوبید تو پهلوم
- هیس! یکی داره نگاهت می‌کنه پرند! کم مونده بخورتت!
- کی؟
- اون پسره قد نردبونه! همون چشم مشکی که دوتایی تو بغل پت و پهنش جا می‌شیم!
با دیدن چهره‌ای آشنا اونم با نگاه دریده و مغرور وحشیش رنگ از رخم پرید و فوراً روم و برگردوندم
- می‌شناسمش! می‌شناسمش!
- کیه؟ چرا هول کردی؟
- دوست ماهوره! بدو! بدو در ریم! الان میاد دخلم و میاره!
- چی شده؟ چیکار کردی؟
سراسیمه رفتم سمت در
- یکم رفت روی مخم منم زدم ماشینش و سرویس کردم!
- دقیقاً چه جوری رفت رو مخت؟
- گفت ازم خوشش اومده!
- چی؟ از تو از تو خوشش اومده؟
- انقدرحرف نزن! طرف دیوونه‌ست! اولش تحقیرم کرد و وقتی منم جوابش و با پررویی دادم گفت ازم خوشش اومده! همینکه گفتم نه من خوشم نیومد همچین چشم‌هاش پر خون شد کم مونده بود همونجا سربه نیستم کنه!
سوار موتور شدم و نفس هم پشتم نشست و با عجله روشنش کردم؛ ولی هر کاری کردم نتونستم حرکت کنم
- چرا انقدر سنگین شدی نفس؟ نمی‌تونم حرکت کنم! یکم خودت و جمع کن! مطمئنم داره دنبالمون میاد مرتیکه هار!
دیدم حرف ازش درنیاد و تکونم نمی‌خوره
همینکه روم و برگردوندم سمتش دیدم سردار جای نفس پشتم نشسته و...

https://t.me/+qtwISS8kwAo5ODM0
https://t.me/+qtwISS8kwAo5ODM0
https://t.me/+qtwISS8kwAo5ODM0
https://t.me/+qtwISS8kwAo5ODM0
من پرندم
بر خلاف دختراهای دیگه خشن و جدیم و با چشم‌های وحشیم همه مردها رو فراری می‌دم
اما با دیدن اون مرد همچی تغییر کرد
اون یه خرپول وحشی تر از خودمه که تحمل نه شنیدن نداره و...


Forward from: بنرهای شاتوت
_مناسبتش چیه؟

مرد با اخم گفت، دخترک چادرش را محکم‌تر پیچید، ظرف آش را جلوتر گرفت.

_نذریه آقا پولاد! بفرمایید.

همین دیروز بود که یارو را دیده بود با دسته گل دم خانه‌یشان.

_ ببر خودت بده حاج خانوم.

دختر خجالت کشید از اخم مرد، قد و قامت بلند و آن شخصیت عجیبش، همه‌ی همسایه ها درباره‌اش این روزها می‌گفتند، نوه‌ی حاج خانم برگشته بود و مدتی با او زندگی میکرد.

_ باشه اقا پولاد، اخم و تخم نداره.

ازکنارش رد شد، مرد غر زد.


_ زبون داره شیش متر ولی شعور یه اپسیلون.

دخترک مو طلایی برگشت، نه اینکه از زیر چادر معلوم باشد، فقط میان خاطرات ریز و درشت گذشته اش زنده بود.

_ با منید آقا پولاد؟!

خالکوبی های روی دستش باز هم بیشتر شده بود.

_ نخیر، با خودمم، شما برو نذری بده بلکم زودتر شوهر کنی.

_ بلوط جان مادر قبول باشه.

حاج خانم سر پله ها آمد، برعکس نوه‌ی بد خلقش.

_ بفرمایین حاج خانم، آقا پولاد که انگار خوششون نیومد، نذریه افسر خانمه، گفتم بیام حالتونم بپرسم.

لبخند مادربزرگش کش آمد، از دو روز پیش که خواستگارها امده بودند دم خانه ی دخترک، نوه اش ترش کرده بود.

_ پولاد دو روزه صبح ناشتا سرکه میخوره، شبم زهر، صبح پا میشه دهنش تلخه، بیا تو مادر.

دخترک با ناز چشم گرداند.

_ نذری شکر پنیر بیارم شاید درست شدن، پلیس مملکت باید خوش اخلاق باشن.

اخمهای مرد غلیظ تر شد. پشت سر پیرزن داخل شد.

_ باید براش زن بگیریم کامش شیرین بشه.

خنده‌ی ریز دخترک را شنید، پشت سرشان بود.

_ شجاعت میخواد زن آقا پولاد شدن، یهو عصبانی می‌شن طرف و با یه گلوله میزنن.

مادربزرگش خندید.

_ دخترخانم، من پلیسم قاتل که نیستم، توام آش اوردی بار من کنی؟

لبخند شیرین پیرزن و اخم پولاد و گونه‌ی گر گرفته‌ی دختر.

_ مادرجان، برای دختر خواستگار میاد، جرم نیست که پاچشو می‌گیری. بیا آش بریزم بخور.

مستقیم به دخترک فهماند ماجرا سر خواستگار دو روز پیش است.

_ من فقط آش شمارو میخورم عزیز، یه‌وقت خوشم نیاد یه گلوله بزنم دختر مردم.

حسابی کفری بود. بلوط گیج نگاهش کرد. پولاد، مانیا را می‌خواست؟

_ مگه من پختم آقا پولاد؟ من برم حاج خانم انگار من مقصرم برای خواهرم خواستگار میاد.

حالا مرد گیج نگاهش کرد، برای مانیا خواستگار رفته بود؟ دخترک بغض کرده از کنارش رد شد.

_ خواستگار مانیا به من چه؟ عزیز ...

اخمش باز شده بود و حالا بیشتر پشیمان بود...

دخترک داشت می رفت.

_ کوفت و عزیز...پاچشو کندی...

پشیمان از کارش پی دخترک رفت.

_ بلوط وایسا!

https://t.me/+5KkSHVCfMRVlYjY0
https://t.me/+5KkSHVCfMRVlYjY0
https://t.me/+5KkSHVCfMRVlYjY0


Forward from: بنرهای شاتوت
_ مامانی بوی پلو گوشت میاد ، گلسنمه!

بهت زده به صورتِ هاوژینِ ۴ساله‌ام نگاه کردم

_چی؟!

_پلو گوشت میخوام

بغض کرده به درِ تالار بزرگ نگاه کردم

کاش میشد فریاد بزنم


"شام عروسیِ باباته"


هاوژین از مانتوی کهنه‌ام آویزون شد

_دلت نمیخواد مامانی؟

پر بغض پچ زدم اما اون نشنید

_زهر بخورم تا شاید ازین بدبختی راحت شم


صدای زنانه‌ای غافلگیرم کرد

_عزیزم بفرمایید داخل

بهت زده بهش نگاه کردم
احتمالا از مهمونای عروس بود

هاوژین مانتومو کشید

_بلیم بخوریم تولوخدا من گلسنمه

با اخم تشر زدم

_ساکت!

بغض کرده دست کوچیکشو پایین انداخت

_مامانِ بد! خودت اون روز گفتی برام ساندویچ می‌خری اما نخلیدی بعد منو دعوا می‌کنی

وارفته چشمامو روی هم فشردم

خدایا چرا نمی‌میرم؟

_دخترم من خاله‌ی عروسم میگم ایرادی نداره بفرمایید داخل

از پشت هاله‌ی اشک نگاهش کردم
دلش سوخته بود

در دل نالیدم

میدونی کی روبروته خانم؟

دلارای فرهمند!

تک دخترِ خانواده‌ای که براشون افت داره عروسی رو توی تالار بگیرن چون عمارت و باغ‌های اجدادیشون باشکوه تره!

_ن..نه ببخشید بچه‌ست یه چیزی گفت
ما از مهمونا نیستیم

زن با دلسوزی نگاهم کرد

_بچه گرسنست گناه داره به جاش دعا کن ثوابش برسه به عروس و دوماد و خوشبخت بشن!

بغضم بزرگ تر شد

بچم نون خشک بخوره بهتر از پلوگوشتِ مراسمیه که باباش دومادشه!

_مامانی تولوخدا

خم شدم

_میریم خونه برات نیمرو درست میکنم

ثانیه ای با بغض نگام کرد و بعد بلند هق زد

مظلومیتش آوار شد روی سرم

_ من نیملو نمیخوام
من ازین غذایی که بوش میاد میخوام
تازشم مربی ورزش مهدکودکمون گفته هاوژین گوشت بخوله تا قدش بلند بشه
اگه نیملو بخولم کوچولو میمونما!

از شدت شرمندگی و غم اشکم روی گونم چکید

زن خندید

_بچه گناه داره عزیزم یه شب که هزارشب نمیشه
اگر پولشو نداری و واسه اون خجالت میکشی فدای سرت هیچ ایرادی نداره

دست هاوژین رو کشیدم

هرگز پامو تو مراسمِ عقد پدر بچم نمیذاشتم!

مردی که روزی تو هیفده سالگیم صیغه‌اش بودم

پسرحاجیِ ناخلفِ خانواده ملک‌شاهان!

من چی؟

تک دختر حاج فرهمند!

همون که تو عالم نوجوونی دل داد به پسر حاج ملک‌شاهان ، چادرش رو زمین انداخت و بخاطر به دست اوردن دلش برهنه شد غافل ازینکه آلپ‌ارسلان آدمِ موندن نیست

_خواهرزادتون چی داشت که راضی شد پاش بمونه؟

زن نشنید

_چی گفتی عزیزم؟

آه کشیدم

چی میشد اگر میرفتم؟

از عروسی به این بزرگی یه پرس غذا به بچه‌ی داماد نمیرسه؟

_ میام اما نمیخوام حقی به گردنم باشه
تا بچم غذاشو میخوره منم تو کارای خدمات کمک می‌کنم

زن ناچار قبول کرد



مجلل ترین تالار تهران بود!

هاوژین رو روی صندلی نشوندم و زمزمه کردم

_ از جات تکون نخور باشه مامانی؟
غذا که آوردن می‌خوری میریم

محو آدمای اطرافش بود
طفلک بی کس و کار من کِی این همه آدم دیده بود؟

تو دلم زمزمه کردم

_ مامان بزرگ و بابابزرگتم اینجان دخترم ولی نمیشناسنت
ببخش منو که تو عالم بچگی خر شدم و دنیات آوردم نمیدونستم دنیا واسمون اینقدر تنگه

پشت سینک ایستادم و به زن پچ زدم

_من از خدمتکارای خانواده عروسم خواستن کمک کنم

مشغول شستن ظرفای میوه شدم و هم زمان هق‌هق بی صدام شدت گرفت

هاوژین دم در آشپزخونه با بچه های دیگه بدو بدو می‌کرد

طاها پسرِ هومن رو تشخیص دادم

کاش میگفتم مامانی خبر داری که با پسرعموت هم بازی شدی؟



_ اینجا مهدکودکه مگه؟
این توله‌سگا رو بسپرید دستِ ننه باباشون
کم اعصاب من واسه این مراسم سگی خورده که اینام میرینن تو مخم!


با شنیدن صدای پر خشونتش بشقاب از دستم رها شد و روی زمین افتاد

خودش بود

_تو دیگه بچه کدوم خری هستی؟
مگه ننه بابات نداری که وِلی اینجا؟

هنوزم مثل گذشته بود

بی اعصاب ،کم طاقت و عصبی

صدای بغض کرده‌ی هاوژین قلبم رو لرزوند

بچگونه و ناراحت جواب میداد اما مؤدب!

_خیلیم ننه دارم!
تازشم یه حرف زشت تو مهدکودک یاد گرفتم که میخواستم بهت بگم اما نمیگم چون مامانم گفته هرکی حرف زشت بزنه هیچکس دوسش نداره

چشمام سیاهی رفت
خدایا نجاتم بده

آلپ‌ارسلان انگار از زبون درازیِ دخترکش خوشش اومد که با خنده دستشو زیر بغلاش انداخت و بلندش کرد

_تو رو مگه با این چشمای سگ دارت میشه دوست نداشت پدرسوخته؟


صدای سال ها پیشش تو گوشم تکرار شد

"اوف توله سگ ، این چشمای لعنتیت چنان سگی داره که هر وقت میخوام ازت سیرشم پاچه‌امو میگیره!"



_حالا کجاست این ننه‌ی مودبت عمو؟
برو بشین پیشش که با جیغاتون ریدید تو مخ من!

عمو؟
باباشی نامرد

هاوژین رو روی زمین گذاشت و اونم به سرعت سمتم دوید

_مامانی

سرِ ارسلان بالا اومد

پاهام قفل شده بود
نفس نداشتم

مثل ماهی بیرون از آب افتاده بی صدا لب زدم و آلپ‌ارسلان در چشمام خیره شد

دیدم که ابروش بالا پرید

دیدم که چشماش غضبناک شد

دیدم که نگاهش اول روی بچه و باز روی من گشت و با ناباوری پچ زد

_دلارای؟


https://t.me/+Bdh8qAIX6a9jY2Zk


Forward from: بنرهای شاتوت
-ویارش شوهرشه… بگین بیاد آروم بگیره!

اینو عمه گفت و شبنم با غصه بهم نگاه می‌کرد.

-زنی که ناخواسته باردار می‌شه ویاراش شدیده!

عق می‌زنم و حس می‌کنم دارم دل و روده‌مو بالا میارم.

-نمی‌خوام بیاد... اصلاً نمی‌خوام ببینمش!

حین عق زدن زار می‌زنم!

-بسه مادر تو که چیزی تو معده‌ت نمونده! لجبازی نکن... بذار خان بیاد پیشت آروم شی!

اشک می‌ریزم و دستمو روی شکم دردناکم می‌کشم.

-من این بچه رو نمی‌خوام بی‌بی… نمی‌خوامش!
لعنت به من که ویار اون‌و نکنم!

-هیس دختر! به گوش مادر خان برسه گیساتو می‌بره!

بی‌اختیار بیشتر عق می‌زنم و طعم خون رو تو دهنم حس می‌کنم!

-شبنم بدو برو به خان بگو عروسش داره از دست می‌ره…
بیاد بالاسرش این دختر بی عقله، تا صبح از دست می‌ره!

به دقیقه نرسیده که صدای پوتین‌های سنگینش که داره نزدیک می‌شه رو می‌شنوم!

-چی شده؟ این چه حالیه؟ چرا زودتر صدام نکردین!

صدای غرشش حتی منو هم می‌ترسونه!

پشت سرم می‌ایسته و موهامو تو دستش جمع می‌کنه!

-همه بیرون خودم به عروسم رسیدگی می‌کنم!

به آنی دورمون خلوت می‌شه و همه بیرون می‌رن!

این بار که صحبت می‌کنه دیگه لحنش به خشنی لحظات قبلش نیست!

-چرا آروم نمی‌گیری تو دردت به سرم؟ انقدر عق نزن… نفس عمیق بکش!

خودش صورتمو آب می‌زنه و منو تو بغلش می‌بره!

-من پیشتم... نفس بکش...

خودمو تو آغوشش رها می‌کنم و دم عمیقی از عطر تنش می‌گیرم!

https://t.me/+UKL1q0wviXo3Yjhk
https://t.me/+UKL1q0wviXo3Yjhk

-تقصیر توئه همش حال من بده! بچه‌ت ویار تو رو داره!

از بی‌حالی و درد تو سینه‌ش هق‌هق می‌کنم.

-تقصیر تو شد… تو گولم زدی! من نمی‌خواستم حامله شم! من نمی‌خوامش!

-هیس! دیگه نشنوم ماهرخ!

از تشرش مو به تنم سیخ می‌شه!
بیشتر گریه می‌کنم و تو خودم جمع می‌شم.

رو تخت کنارم درازم میکشه اما من به قهر ازش رو می‌گیرم.

-رو نگیر ازم دورت بگردم!

دستشو دورم می‌پیچه و با کف دست بزرگ و مردونش روی شکممو نوازش می‌کنه.

-این بچه‌ی من و توئه که داره تو وجود تو رشد می‌کنه…

-نمی‌خوامش امیرمحتشم! من آمادگیشو ندارم… ببین؟ حتی بدنم پسش می‌زنه!

نوچ کشیده‌ای می‌گه و لب هاشو به لاله‌ی گوشم می‌رسونه.
آروم پچ می‌زنه:

-دیگه قبولش کن ماهم… این بچه قراره وارث خان سالار باشه!

با حرص سر می‌چرخونم و نگاهش میکنم.

-از کجا معلوم که پسره و وارث خان می‌شه؟

-می‌دونم پسره! نطفه‌ی امیرمحتشم خان تو شکمته… مگه می‌شه پسر نباشه؟

از حرص کل صورتم سرخ می‌شه…

-آها نه که نطفه تون سلطنتیه! پسر نیست… من مادرشم، حسش می‌کنم دختره!

سرش با خنده به عقب پرتاب می‌شه.

بعد خم می‌شه و لبامو محکم می‌بوسه.

-قربون مادرش برم من… اگه مادرش می‌گه پس حتما دختره!

مشتی توی سینه‌اش می‌زنم…

-مسخرم می‌کنی؟

-نه دردت تو سرم… فقط دارم فکر میکنم که یه دونه ماهرخ دارم روزگارمو سیاه کرده، یه ماهرخ کوچولوی دیگه اضافه بشه دیگه خدا به دادم برسه!

-دلتو صابون نزن… ببین اصلا این بچه با این وضع ویارای من سالم می‌مونه یا نه…

دستشو روی شکمم نوازش‌وار می‌کشه.

-سالم می‌مونه چون مثل مادرش قویه…

-اگه دختر بشه دوستش نداری؟

لباشو به گردنم می‌چسبونه و حین بوسه‌های ریزی که می‌ذاره می‌گه:

-دختر بشه نور چشمم می‌شه…

خودمم می‌فهمم که حالا که نزدیکمه حالم بهتره...
اما دست خودم نیست که پسش می‌زنم!

-یعنی ناراحت نمی‌شی که پسر نشده؟

-پسرم می‌شه… این نشد بعدی… نشد بعدش… نشد…

صدای جیغ حرص زده‌ی من تو شلیک خنده ش گم می‌شه!

https://t.me/+UKL1q0wviXo3Yjhk
https://t.me/+UKL1q0wviXo3Yjhk
https://t.me/+UKL1q0wviXo3Yjhk
https://t.me/+UKL1q0wviXo3Yjhk
https://t.me/+UKL1q0wviXo3Yjhk
https://t.me/+UKL1q0wviXo3Yjhk
https://t.me/+UKL1q0wviXo3Yjhk


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
🔮طلسم دفع بیماری🪄
💒بازگشت معشوق و بخت گشایی و رضایت خانواده💍
💵طلسم مفتاح النقود جذب ثروت و مشتری 💎
🧿باطل السحر اعظم و دفع همزاد و چشم زخم
❤️‍🔥زبانبند و شهوت بند در برابر خیانت❤️‍🔥


✅تمامی کارها با ضمانت نامه کتبی و مهر فروشگاه
🔴 لینک کانال و ارتباط با استاد👇🌛3🌜
https://t.me/telesmohajat
💫گره گشایی،حاجت روایی و درمان ناباروری زوجین در سریعترین زمان
👤مشاوره رایگان با استاد سید حسینی👇
🆔@ostad_seyed_hoseyni
☎️  09213313730
@telesmohajat


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
🔮طلسم دفع بیماری🪄
💒بازگشت معشوق و بخت گشایی و رضایت خانواده💍
💵طلسم مفتاح النقود جذب ثروت و مشتری 💎
🧿باطل السحر اعظم و دفع همزاد و چشم زخم
❤️‍🔥زبانبند و شهوت بند در برابر خیانت❤️‍🔥


✅تمامی کارها با ضمانت نامه کتبی و مهر فروشگاه
🔴 لینک کانال و ارتباط با استاد👇🌛2🌜
https://t.me/telesmohajat
💫گره گشایی،حاجت روایی و درمان ناباروری زوجین در سریعترین زمان
👤مشاوره رایگان با استاد سید حسینی👇
🆔@ostad_seyed_hoseyni
☎️  09213313730
@telesmohajat


پارت

.


#پست642



نطفه در رحِمِ من... حاملگی، بدون داشتن همسر.. بدون داشتن خانواده... بدون داشتن خانه... بدون داشتن عشقی در زندگی ام!

گلویم زخم بود از بغض‌های فرو خورده. و همچنان فقط نگاه می‌کردم.

-درسته...

هرمز لحنش را جدی کرد:

-اونطور که متوجه شدم، خواسته و شرایطت یه خونه برای زندگیه، و یه شغل با درآمد خوب. درسته؟

لبهایم از هم باز نشد و فقط با سر تأیید کردم.
مرد گفت:

-بسیار خوب... قبوله! یه واحد جمع و جور به نامت می‌شه، و شغل مورد نظرت هم تضمین می‌شه! که بعد از به دنیا اومدن بچه، هردو تقدیمت می‌شه.

سکوت کردم و او در ادامه گفت:

-و اما شرایط ما!

دست همسرش را گرفت و فشرد و شرط هایشان را دانه دانه شمرد:

-اولین شرط این‌که هیچکس... تاکید می‌کنم... هیچکس نباید از این موضوع با خبر بشه!

اگرچه خودم هم ترجیحم همین بود... و اصلا کسی را نداشتم که بخواهم برایش بگويم، اما من امنیت می‌خواستم و پرسیدم:

-چرا؟!

استاد ‌واحدی گفت:
-چون همه قراره فکر کنن که خودم حامله شدم و بچه رو به دنیا آوردم. نمی‌خوام هیچکس متوجه بشه که بچه‌م با رحمِ اجاره‌ای به وجود اومده! برای همین... بعد از اتمام این ترم مرخصی می‌گیرم و دیگه نه دانشگاه می‌رم،  نه جایی که من رو بشناسن! این یه راز بین ماست! فقط ما سه تا!!


پارت

.


پارت

.


پارت

.


پارت

.


#پست637



حتی برای شکر کردنش هم پوزخند زدم. بغضم ترکید. با اشک خدا را شکر کردم که لااقل... مجبور نمی‌شدم به احتمال یک درصد هم به سمت خانواده بروم. یا حتی پیش راحله!

برای بدرقه ی سوگند تا فرودگاه رفتم.

هم من چمدان در دست داشتم، هم او. هم من راهی زندگی و سرنوشت جدید بودم، هم او. هم من قرار بود زندگی جدیدی شروع کنم، هم او.

تنها تفاوت ما این بود که... او به سمت روشنایی می‌رفت و من به سمت تاریکی. او به سمت درخشش می‌رفت و من به سمت سیاهی.

او به سمت بالا می‌رفت و من پایین... او پرواز می‌کرد و اوج میگرفت... من سقوط می‌کردم و بیش از پیش به افول می‌کردم.

همه چیز آنقدر سریع بود که انگار خواب می‌دیدم. من هنوز دو ماه از عقدم‌ با پیمان نمی‌گذشت و حالا... تک و تنها و بی کس و بی پناه دم خانه‌ی استاد واحدی بودم، برای توافق بر سر اجاره دادن رحِمم.

دیگر نه تردیدی بود، نه ترسی، نه استرسی، نه اشکی، و نه اصلا حسی!

شماره‌ی استاد واحدی را گرفتم. حتی یک بوق کامل هم نخورد.

-جانم رایحه؟!!

از صدایش می‌توانستم استرس و هیجان را بفهمم. و درمقابل صدای من کاملا بی حس و حال بود:

-سلام... دم در خونه تونم استاد!

-اَ.. الان... جدی می‌گی؟!!

-بله.


#پست636



سوگند درمورد ملاقاتم با استاد واحدی پرسید. دیگر واقعا نمی‌دانستم چه بگویم. اصلا نمی‌توانستم بگویم. همان بی خبر و با خیال راحت می‌رفت بهتر نبود؟

-هیچی... گفت طرح‌هامو می‌خره... به کار هم برام پیدا کرده. و... کمکم می‌کنه یه جای معمولی اجاره کنم و... با حقوقم بتونم کرایه خونه بدم.

به وضوح خیالش آسوده شد. لبخند زد و بغلم کرد و گفت:

-خدا رو شکر! نمی‌دونی چقدر دعا کردم... نمی‌دونی چقدر خوشحالم. خیالم راحت شد. وای باورم نمی‌شه همچین آدمای خوبی هنوز وجود دارن.

و من دیگر اطمینانی نداشتم که آدم خوبی در دنیا وجود داشته باشد.

آنقدر فکر کرده بودم که مغزم دیگر نمی‌کشید. هر راهی را که می‌رفتم، به بن‌بست می‌رسیدم. انگار تمام راه‌ها برایم مسدود شده بود و فقط همین یک راه برایم مانده بود.

دیگر حتی به خوب بودن خدا هم شک کرده بودم. چرا باید تنها راه پیش رویم همین می‌بود؟! چرا فقط نظاره گرِ فرو رفتنم در قعر فلاکت بود؟ اصلا مرا می‌دید؟! یا کلا چشم به رویم بسته بود؟

به وضوح برایم روشن بود که تنها راهم همین است. یعنی باز باید همان خدایی را که با من خوب نبود و من را نمی‌دید، شکر می‌کردم که یک راه... حتی شده سخت‌ترین و بدترین راه را پیش رویم گذاشته بود و لااقل از خوابیدن توی خیابان بهتر بود!


پارت

.


پارت

.


#پست633



کاملا لال بودم. و فقط نگاه می‌کردم و می‌شنیدم. بی اینکه بفهمم واقعا یعنی چه!

و شوهرِ استاد واحدی سعی می‌کرد کامل و جامع برایم توضیح دهد تا هیچ نقطه‌ی ابهامی برایم نماند:

-به چشم معامله بهش نگاه کن، چون این یه معامله ست. لطف نمیشه بهش گفت. یه معامله‌ی دو سر سوده. تو در قبال کاری که برای ما انجام می‌دی قراره پول بگیری. درواقع حقوق می‌گیری! حقوقت هم یه مبلغ بالاست و توافقی... که قطعا تو راضی باشی. و خونه ی امنی که با خیال راحت توش زندگی کنی. بعد از اون هم شغل ثابت و حقوق ثابت. که مطمئنا می‌تونی برای خودت یه زندگی خوب بسازی‌.

من لب بسته خیره ی دهان مردی بودم که از معامله صحبت می‌کرد. و او برعکس همسرش، سعی می‌کرد بدون استرس و خواهش درمورد معامله بگوید:

-واضح تر اینکه بچه‌ی ما نُه ماه توی رحِم تو زندگی می‌کنه و تو در قبال این نُه ماه به خواسته هایی که داری می‌رسی. بیشتر از اونم می‌رسی!

و من چرا انقدر گیج و بد حال بودم؟ چه فکری می‌کردم؟ حتی نمی‌دانستم. افکارم به شدت در هم و بر هم بود. و بغض بزرگی زور میزد تا به گلویم راه پیدا کند.

-ازم می‌خواین... رحِمم رو اجاره بدم؟

استاد واحدی گفت:

-اینطوری نگو رایحه... ما می‌خوایم...

شوهرش نگذاشت حرف بزند و محکم گفت:

-بله! اصطلاح درستش همینه و پیچیده کردن حرف، عوضش نمیکنه کمند جان!



تقدیم❤️


پارت

.

20 last posts shown.