#پست642
نطفه در رحِمِ من... حاملگی، بدون داشتن همسر.. بدون داشتن خانواده... بدون داشتن خانه... بدون داشتن عشقی در زندگی ام!
گلویم زخم بود از بغضهای فرو خورده. و همچنان فقط نگاه میکردم.
-درسته...
هرمز لحنش را جدی کرد:
-اونطور که متوجه شدم، خواسته و شرایطت یه خونه برای زندگیه، و یه شغل با درآمد خوب. درسته؟
لبهایم از هم باز نشد و فقط با سر تأیید کردم.
مرد گفت:
-بسیار خوب... قبوله! یه واحد جمع و جور به نامت میشه، و شغل مورد نظرت هم تضمین میشه! که بعد از به دنیا اومدن بچه، هردو تقدیمت میشه.
سکوت کردم و او در ادامه گفت:
-و اما شرایط ما!
دست همسرش را گرفت و فشرد و شرط هایشان را دانه دانه شمرد:
-اولین شرط اینکه هیچکس... تاکید میکنم... هیچکس نباید از این موضوع با خبر بشه!
اگرچه خودم هم ترجیحم همین بود... و اصلا کسی را نداشتم که بخواهم برایش بگويم، اما من امنیت میخواستم و پرسیدم:
-چرا؟!
استاد واحدی گفت:
-چون همه قراره فکر کنن که خودم حامله شدم و بچه رو به دنیا آوردم. نمیخوام هیچکس متوجه بشه که بچهم با رحمِ اجارهای به وجود اومده! برای همین... بعد از اتمام این ترم مرخصی میگیرم و دیگه نه دانشگاه میرم، نه جایی که من رو بشناسن! این یه راز بین ماست! فقط ما سه تا!!
نطفه در رحِمِ من... حاملگی، بدون داشتن همسر.. بدون داشتن خانواده... بدون داشتن خانه... بدون داشتن عشقی در زندگی ام!
گلویم زخم بود از بغضهای فرو خورده. و همچنان فقط نگاه میکردم.
-درسته...
هرمز لحنش را جدی کرد:
-اونطور که متوجه شدم، خواسته و شرایطت یه خونه برای زندگیه، و یه شغل با درآمد خوب. درسته؟
لبهایم از هم باز نشد و فقط با سر تأیید کردم.
مرد گفت:
-بسیار خوب... قبوله! یه واحد جمع و جور به نامت میشه، و شغل مورد نظرت هم تضمین میشه! که بعد از به دنیا اومدن بچه، هردو تقدیمت میشه.
سکوت کردم و او در ادامه گفت:
-و اما شرایط ما!
دست همسرش را گرفت و فشرد و شرط هایشان را دانه دانه شمرد:
-اولین شرط اینکه هیچکس... تاکید میکنم... هیچکس نباید از این موضوع با خبر بشه!
اگرچه خودم هم ترجیحم همین بود... و اصلا کسی را نداشتم که بخواهم برایش بگويم، اما من امنیت میخواستم و پرسیدم:
-چرا؟!
استاد واحدی گفت:
-چون همه قراره فکر کنن که خودم حامله شدم و بچه رو به دنیا آوردم. نمیخوام هیچکس متوجه بشه که بچهم با رحمِ اجارهای به وجود اومده! برای همین... بعد از اتمام این ترم مرخصی میگیرم و دیگه نه دانشگاه میرم، نه جایی که من رو بشناسن! این یه راز بین ماست! فقط ما سه تا!!