#پست636
سوگند درمورد ملاقاتم با استاد واحدی پرسید. دیگر واقعا نمیدانستم چه بگویم. اصلا نمیتوانستم بگویم. همان بی خبر و با خیال راحت میرفت بهتر نبود؟
-هیچی... گفت طرحهامو میخره... به کار هم برام پیدا کرده. و... کمکم میکنه یه جای معمولی اجاره کنم و... با حقوقم بتونم کرایه خونه بدم.
به وضوح خیالش آسوده شد. لبخند زد و بغلم کرد و گفت:
-خدا رو شکر! نمیدونی چقدر دعا کردم... نمیدونی چقدر خوشحالم. خیالم راحت شد. وای باورم نمیشه همچین آدمای خوبی هنوز وجود دارن.
و من دیگر اطمینانی نداشتم که آدم خوبی در دنیا وجود داشته باشد.
آنقدر فکر کرده بودم که مغزم دیگر نمیکشید. هر راهی را که میرفتم، به بنبست میرسیدم. انگار تمام راهها برایم مسدود شده بود و فقط همین یک راه برایم مانده بود.
دیگر حتی به خوب بودن خدا هم شک کرده بودم. چرا باید تنها راه پیش رویم همین میبود؟! چرا فقط نظاره گرِ فرو رفتنم در قعر فلاکت بود؟ اصلا مرا میدید؟! یا کلا چشم به رویم بسته بود؟
به وضوح برایم روشن بود که تنها راهم همین است. یعنی باز باید همان خدایی را که با من خوب نبود و من را نمیدید، شکر میکردم که یک راه... حتی شده سختترین و بدترین راه را پیش رویم گذاشته بود و لااقل از خوابیدن توی خیابان بهتر بود!
سوگند درمورد ملاقاتم با استاد واحدی پرسید. دیگر واقعا نمیدانستم چه بگویم. اصلا نمیتوانستم بگویم. همان بی خبر و با خیال راحت میرفت بهتر نبود؟
-هیچی... گفت طرحهامو میخره... به کار هم برام پیدا کرده. و... کمکم میکنه یه جای معمولی اجاره کنم و... با حقوقم بتونم کرایه خونه بدم.
به وضوح خیالش آسوده شد. لبخند زد و بغلم کرد و گفت:
-خدا رو شکر! نمیدونی چقدر دعا کردم... نمیدونی چقدر خوشحالم. خیالم راحت شد. وای باورم نمیشه همچین آدمای خوبی هنوز وجود دارن.
و من دیگر اطمینانی نداشتم که آدم خوبی در دنیا وجود داشته باشد.
آنقدر فکر کرده بودم که مغزم دیگر نمیکشید. هر راهی را که میرفتم، به بنبست میرسیدم. انگار تمام راهها برایم مسدود شده بود و فقط همین یک راه برایم مانده بود.
دیگر حتی به خوب بودن خدا هم شک کرده بودم. چرا باید تنها راه پیش رویم همین میبود؟! چرا فقط نظاره گرِ فرو رفتنم در قعر فلاکت بود؟ اصلا مرا میدید؟! یا کلا چشم به رویم بسته بود؟
به وضوح برایم روشن بود که تنها راهم همین است. یعنی باز باید همان خدایی را که با من خوب نبود و من را نمیدید، شکر میکردم که یک راه... حتی شده سختترین و بدترین راه را پیش رویم گذاشته بود و لااقل از خوابیدن توی خیابان بهتر بود!