#پارت_319
#رمان_مخمور_شب
به محض نشستن در ماشین، آدرس خانه پدربزرگ را دادم و با نفس های عمیق خود را آرام کردم، سبک شده بودم، مانند به کسی که از نو متولد شده بود کوچک ترین ارتباطم را گذشته را قیچی زده بودم و پس از مسدود کردن شماره تماس امیر، مجدد با تکیه سرم، تا رسیدن به خانه چشمانم را بستم.
تنها جایی که دلم نمیخواست برای آخرین بار بروم، گلخانه مهدیار بود، رو به رو شدن با او با مرگ برابری میکرد و من بار خاطرات او را همان روزی که از آنجا گریختم، ترک گفته بودم.
ذهنم حسابی درگیر بود، آینده چه میشد؟ نباید خرابش میکردم، یک بار تا ته کثافت رفته بودم، یک بار تا ته باتلاق فرو رفته و هرشبم مخمور شده بود، دیگر فرصت شکست برایم نمانده بود.
شاید زندگی در خانه پدربزرگ شبیه به یک چالش جدید بود، اما به قطع نمیتوانست سخت تر از روز هایی که تجربه کردم باشد.
در آن لحظه پتکی به سرم کوبیده شد، چیزی یادآورم شد که لحظه ای بابت فراموشی اش، خود را لعنت فرستادم. به تندی خطاب به راننده لب زدم:
- آقا میشه قبل از آدرسی که دادم یه سر بریم بهشت زهرا؟
#رمان_مخمور_شب
به محض نشستن در ماشین، آدرس خانه پدربزرگ را دادم و با نفس های عمیق خود را آرام کردم، سبک شده بودم، مانند به کسی که از نو متولد شده بود کوچک ترین ارتباطم را گذشته را قیچی زده بودم و پس از مسدود کردن شماره تماس امیر، مجدد با تکیه سرم، تا رسیدن به خانه چشمانم را بستم.
تنها جایی که دلم نمیخواست برای آخرین بار بروم، گلخانه مهدیار بود، رو به رو شدن با او با مرگ برابری میکرد و من بار خاطرات او را همان روزی که از آنجا گریختم، ترک گفته بودم.
ذهنم حسابی درگیر بود، آینده چه میشد؟ نباید خرابش میکردم، یک بار تا ته کثافت رفته بودم، یک بار تا ته باتلاق فرو رفته و هرشبم مخمور شده بود، دیگر فرصت شکست برایم نمانده بود.
شاید زندگی در خانه پدربزرگ شبیه به یک چالش جدید بود، اما به قطع نمیتوانست سخت تر از روز هایی که تجربه کردم باشد.
در آن لحظه پتکی به سرم کوبیده شد، چیزی یادآورم شد که لحظه ای بابت فراموشی اش، خود را لعنت فرستادم. به تندی خطاب به راننده لب زدم:
- آقا میشه قبل از آدرسی که دادم یه سر بریم بهشت زهرا؟