نسترن اکبریان | رمان مخمور شب


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: Books


رمان مخمور شب
نویسنده: @n_akbariyan_25
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
دیگر آثار نویسنده:
رمان بارش آفتاب(چاپ)
رمان استیصال(چاپ)
مجموعه داستان معوقه(چاپ)
رمان باجه موذی گری
رمان مشکلات تلخ بدون میم
درحال تایپ:
رمان مشترک تجسد
رمان تیر
مدیر کل سایت نودهشتیا

Related channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Category
Books
Statistics
Posts filter


سخن نویسنده:
تموم کردن رمانی مثل مخمور شب برای من واقعاً یه تجربه سخت و خاص بود. انگار چند سال با شخصیت‌ها و داستانش زندگی کردم و حالا که به پایان رسیده، حس می‌کنم یه بخشی از وجود خودم هم تموم شده.

مخمور شب برای من یه سفر متفاوت توی دنیای نویسندگی بود؛ سفری پر از چالش‌های فکری و شخصیتی. با اون همه پیچیدگی و شخصیت‌هایی که ساخته بودم، رسیدن به یه پایان درست و حسابی برام یه جور غیرممکن به نظر می‌رسید.

اما هرچی توان داشتم گذاشتم تا این داستان رو تموم کنم. هم برای احترام به شما، مخاطبای عزیزی که با عشق این رمان رو دنبال کردین، و هم برای اینکه خودم بتونم بار سنگین این پایان رو از روی دوشم بردارم. تلاش کردم یه پایان منطقی و تا حدی خوش براش بنویسم.

این آخرین رمان من توی ژانر تراژدی و غمگین بود. تصمیم گرفتم از این به بعد توی نوشته‌هام حس بهتری رو منتقل کنم و کمتر سراغ داستان‌های تلخ و ناراحت‌کننده برم. دوست دارم تو ژانرهای جنایی و حتی طنز بیشتر فعالیت کنم و تجربه‌های تازه‌ای خلق کنم.

رمان‌های بارش آفتاب، استیصال، تیر و مخمور شب بخشی از مسیر من توی ژانر عاشقانه اجتماعی بودن. ولی از این به بعد یه تغییر بزرگ توی سبک کارهام می‌بینین.

از تک‌تک شماهایی که تو این مسیر همراه من بودین ممنونم. بودن شما برام یه دلگرمی بزرگه که باعث می‌شه با انگیزه بیشتری ادامه بدم.

در آخر، باید بگم پارت‌های مخمور شب تا زمان اتمام بازنویسی و ویرایش توی کانال در دسترسه، اما بعد از اون، فقط از طریق خرید فایل می‌تونین بهش دسترسی داشته باشین.

اگه هنوز پیشنهاد، انتقاد یا سوالی درباره این رمان تو ذهنتون مونده، خوشحال می‌شم قبل از اینکه بازنویسی تموم بشه، زیر همین پست باهام درمیون بذارین.

بازم ممنون از نگاه و همراهی شما. فعلاً تا شروع رمان جدیدم با اسم پرتقال کال ازتون خداحافظی می‌کنم. ❤️

#پایان

161 0 2 19 19

#پارت_320(پایانی)
#رمان_مخمور_شب

- کرایه‌ت خیلی سنگین میشه ها خانم ترافیکه خیلی اون سمت...
- اشکال نداره، لطفا از اون سمت برید.
المیرای مظلومم... آنقدر معصوم بود که میان بدبختی هایم خاطرش رنگی نداشت و حال که همه چیز سر و سامان گرفته بود یادش خودنمایی می‌کرد.
***
شیشه گلاب را روی قبر خاک گرفته اش خالی کردم و با دست، روی اسمش را تمیز کردم. انگار که مقابلم نشسته باشد، شروع به صحبت به او کردم:
- تا آخر عمرم دیگه لب به اون زهرماری ها نمیزنم، ‌شاید اگه اونروز اون سیگارو پشت تخت نمینداختم الان اینجا نبودی، ولی جای فرشته ها پیش خداست:) خوشحالم که حداقل از تنهایی در اومدی و اونجا مطمعنم با فرشته ها خوشحال تری. امروز همه چیز تموم شد. اینقدر حس خوبی دارم که خواستم تو رو هم ببینم، برای دیدن تو نمیتونم بگم آخرین باره، بازم به دیدنت میام، هوای منم داشته باش فرشته کوچولو، میدونم اگه الان میدیدم کلی ذوق میکردی... هیچ وقت فراموشت نمیکنم.
با اینکه مشاور بهطور مکرر در صحبت هایش اطمینان خاطر به من داده بود که مرگ کسی دخیل نیستم و خدا خواسته بود آنطور رقم بخورد، باز هم عذاب وجدان نسبت به المیرا داشتم و دوست نداشتم نامش را فراموش کنم. مهربان ترین و واقعی ترین اتفاق گذشته ام، او بود...در آن زمان با خنده ها و صحبت های معصومانه اش، گذر آن سختی ها را آسان تر می‌کرد...
مجدد سوار ماشین و مقصد نهایی ام، خانه پدربزرگ بود. حس میکردم آن چند ساعت قد چند سال گذشته بود. در هر دقیقه اش چند سال در خاطرم تداعی شده بود و حال که از تمامش گذشته بودم، سبکبالی عجیبی تنم را در بر گرفته بود. یک حس آرامش عمیق... آزادی از بند افکار و بی سر و ته و رهایی از شب هایی که سیاه بود...
کرایه ماشین را حساب کردم و راننده تا دسته در پاچه ام فرو کرد، اما آن هم نتوانست لبخند را از لبم فراری دهد.
پشت در ساختمان ایستادم و نگاه از بالا به پایینی انداختم، ورودم به آن خانه به منزله قطع هرگونه ارتباط با گذشته ام بود و در عبارت ساده تر، من امشب گذشته را تمام کرده بودم و آینده را شروع میکردم...
صدای پیامک تلفنم، باعث شد در دستش بگیرم، با توجه به آنکه تمام شماره های مربوط به گذشته را مسدود کرده بودم، باید شخص جدیدی می‌بود. با دیدن نام رضا، متعجب پیامش را گشودم:
- هروز پیگیر احوالت بودم، امروز پگاه گفت که برگشتی، خوشحال شدم که سالمی...
نیمچه لبخندی بر لبم نشست و بدون دادن پاسخی به او، زنگ آیفون را زدم.

تاریکی هایم، شکستم، زخم هایم... همه بخشی از قصه ای بودند که مرا به این نقطه رساندند، نقطه ای که برای اولین بار، میتوانم بگویم من رهایم...
هر پایان، نقطه سرخطی‌ست برای شروع جدید با سرفصل دلخواه و من حال با قلبی آرام و فکری آزاد، به سوی آینده ای قدم گذاشتم که قهرمان واقعی اش را درون خود ساختم.
شاید عشق، انتظار برای دیگران نه، بلکه در واقع ساختن دنیایی بود که در آن دست نجات دهنده، دست خودم بود... من اینجا هستم، در اکنون، با قلبی که برای خودم میتپد...
و در نهایت، زندگی چیزی نبود جز زنجیره ای از انتخاب ها، و من اینبار تصمیم گرفتم خودم را انتخاب کنم.

پایان- چهارشنبه 21 آذر


#پارت_319
#رمان_مخمور_شب

به محض نشستن در ماشین، آدرس خانه پدربزرگ را دادم و با نفس های عمیق خود را آرام کردم، سبک شده بودم، مانند به کسی که از نو متولد شده بود کوچک ترین ارتباطم را گذشته را قیچی زده بودم و پس از مسدود کردن شماره تماس امیر، مجدد با تکیه سرم، تا رسیدن به خانه چشمانم را بستم.
تنها جایی که دلم نمیخواست برای آخرین بار بروم، گلخانه مهدیار بود، رو به رو شدن با او با مرگ برابری میکرد و من بار خاطرات او را همان روزی که از آنجا گریختم، ترک گفته بودم.

ذهنم حسابی درگیر بود، آینده چه می‌شد؟ نباید خرابش میکردم، یک بار تا ته کثافت رفته بودم، یک بار تا ته باتلاق فرو رفته و هرشبم مخمور شده بود، دیگر فرصت شکست برایم نمانده بود.
شاید زندگی در خانه پدربزرگ شبیه به یک چالش جدید بود، اما به قطع نمی‌توانست سخت تر از روز هایی که تجربه کردم باشد.

در آن لحظه پتکی به سرم کوبیده شد، چیزی یادآورم شد که لحظه ای بابت فراموشی اش، خود را لعنت فرستادم. به تندی خطاب به راننده لب زدم:
- آقا میشه قبل از آدرسی که دادم یه سر بریم بهشت زهرا؟


#پارت_318
#رمان_مخمور_شب
با کشیده شدن بازو ام توسط او، ناچار متوقف شدم و سمتش برگشتم.
- صبر کن... گفتم اینجا چیکار میکنی؟
مشخص بود دستپاچه شده، برملا شدن تمام دستش سخت بود‌؟ فکرش را نمی‌کرد در یک لحظه تمام قسم و آیه هایش بی اثر شود؟
دستم را از دستش کشیدم و با نگاه از بالا به پایینی به او گفتم:
- مطمعن باش نیمدم تو رو ببینم یا مواد بگیرم.
از جبهه ای که مقابلش گرفته بودم خوشش نیامد، انگار فهمیده بود دیگر نمیتواند از در تضعیف احساسات و مظلوم نمایی، با من وارد مکالمه شود.
- پس چرا اومدی؟
بی توجه به سوالش، خیره به چشمانش که حال کریه ترین نگاه در نظرم می آمد، لب زدم:
- میدونی صبح که از دادگاه اومدیم یه درصد دلم سوخت، گفتم شاید، شاید بر فرض محال میتونستیم یه شروع دیگه باهم داشته باشیم و اشتباه کردم. اما خوب شد که اومدم، خوب شد که خدا جلوی چشمم آورد چه آدم کثیفی هستی. دنبالم نیا دیگه حتی اسم منم به زبونت نیار، لیاقت شنیدن همین حرفا هم نداری ها ولی بدون بزرگ ترین پشیمونی زندگیمی.
تند حرف زده بودم؟ حقش بود... تحقیر هایم به مزاجش خوش نیامده بود که جوری رو عوض کرد، که انگار اصلا او نبود که تا دیروز التماس مرا میکرد...
- برو بابا فکر کردی چی؟ یه بابا پولدار داری تهش خودت مگه کی که با من اینطور حرف میزنی؟
پوزخند دیگری به لبم نشست، اثبات حرف های مشاور چه تلخ بود در آن لحظه، تحلیلش از پذیرش ناگهانی امیر برای ازدواج با من، طمع به اموالی بود که ممکن بود زمانی به من برسد و حال که خارج از چهارچوب احساسات به او نگاه میکردم، چه آدم بی لول و کم شخصیتی به نظرم می آمد.
دهانم را برای پاسخ دادن باز کردم، اما پشیمان شدم، بدون زدن حرفی از او فاصله گرفتم و پشت کردم. حین رفتن صدایش در گوشم پیچید:
- دیر یا زود خودت برمیگردی برای من زیاد تو نقش ادم های موفق نرو، دیدی که یه روز بعد طلاقت خودت اومدی دنبالم.

باز هم نمیخواستم پاسخش را دهم، ارزشش را نداشت... بگذار در خیال خام خودش آمدن مراپای خودش می‌نوشت، بگذار فکر کند یک روز ممکن بود سمت او برگردم اما من خوب می‌دانستم چندی قبل، تمام بار خاطرات و گذشته‌ام را با سکوت، در بغل او انداخته و آنجا را، با حتی جزئی ترین خاطره ای از او ترک کرده بودم.
با رسیدن به ماشین نفس عمیقی کشیدم و گونه خیسم را با دست خشک کردم، خوب شد که آمده بودم... خوب شده بود که برای بار هزارم چهره واقعی امیر به من ثابت و عزمم برای رسیدن به آینده ای روشن راسخ تر شده بود.


#پارت_317
#رمان_مخمور_شب

با رسیدن به در خانه نفس حبص شده‌ام را بیرون دادم، تمام دفعاتی که پشت آن در آمده بودم در ذهنم نقاشی شد و یک کلام درخاطرم تکرار شد. چقدر بچه بودم!
تا همانجا هم زیاد آمده بودم، اما بی اختیار کف دستم را به در نیمه باز گذاشتم و فشار کوتاهی آوردم، از لای در باز شده ابتدا چشمم به حوض افتاد، کسی در حیاط نبود، چند ثانیه وارد شدنم دردسر نمیشد که...
افسار عقل و دلم را به دست سرنوشت داده بودم و یک قدم داخل برداشتم، همان یک قدم اندازه یک تن غم سنگین روی تنم انداخت، همانجا خشکم زد و با چشمان پر از اشک، چشمانم را دور تا دور حیاط و اتاقکت های دورش انداختم، من حتی تعداد شیشه های شکسته و رنگ اتاقی که با امیر شب را در آن گذرانده بودیم حفظم بود، اما او آیا حتی آن شب را به خاطر داشت؟
قطره ای اشک روی گونه ام غلتید و نزدیک حوض شدم، انعکاس تصویر ماه در آب کم عمق حوض حواسم را پرت کرد و بی اختیار اولین صحبت هایمان با امیر در ذهنم پلی میشد. تصورم آن روز ها از آینده با او، زمین تا آسمان با چیزی که تجربه کرده بودم فرق می‌کرد...
کاش آن زمان یک پلن از آینده را نشانم میدادند تا بلفور از آنجا فرار میکردم و تا آن حد پیش نمی‌رفتم...
صدای قدم های آشنایی نگاهم را بالا آورد، با دیدن امیر یکه خورده عقب رفتم... دیدنش در آنجا منفور ترین حسی که تابه حال از او گرفته بودم را به من منتقل کرد.
پوزخندی بی اختیار به لبم نشست، متعجب از دیدن من سعی کرد اسمم را صدا بزند، تعجب چهره اش مشابه با پگاه بود...
- ما.. ماهور؟ اینجا چیکار میکنی؟!
ذهنم فرمان رفتن داد، او هم دیگر لیاقت صرف وقت نداشت... حضورش در آن خانه، قطعیت ارتباط همچنانش با زهرا را تایید و یک درصد احتمال تعقیر را نهی میکرد. پشت به او کردم و به سرعت از خانه خارج شدم، حضورش را پشت سرم احساس میکردم، مانند من میدوید و میخواست صبر کنم، اما قصد توقف نداشتم.


#پارت_316
#رمان_مخمور_شب

سوار ماشین شدم و گفتم حرکت کند، حتی برای آخرین بار هم دلم نمیخواست به آن کوچه و پگاه نگاه کنم. دفترشان تماما برایم بسته شده بود...
شاید درست نبود اما برای آخرین بار دلم میخواست به آنجا هم میرفتم... ان کوچه تاریک منتهی به ان در پوسیده... دلم می‌خواست آن حوضی که تصویر ماه را منعکس می‌کرد ببینم، دلم میخواست برای آخرین بار، به ویرانه ای که شروع کننده تمام بدبختی هایم بود از دور نگاه کنم. آدرس را به راننده دادم و سرم را به بالشک صندلی تیکه دادم.
با صدای زنگ تلفن چشم باز کردم. پدر بود، تماس را وصل کردم و بدون دادن اجازه صحبت به او گفتم:
- شب میام. نگران نباشید.
- باشه پدربزرگت منتظره...
- باشه میام. فعلا.
تماس را قطع و باز هم چشمانم را روی هم گذاشتم، مسیر طولانی و رشته افکار من هم بلند بود...
داشتم فکر میکردم چه چاه عمیق و ترسناکی بود که گرفتارش شده بودم و در واقع یکسال از عمرم را دزدیده بود. حال الانم بیشتر شبیه به آنی بود که از یک خواب چندساله، بیدار شده بودم و ذهنم اسیر ان وقتی که از چنگم رفته بود پرسه میزد.
اگر شرایط آنطور پیش نمی‌رفت، شاید حال مشغول تحصیل در بهترین رشته دانشگاهی و آشنایی با آدم های حسابی بودم، اما اگر الان از من میپرسیدند میلی به تحصیل یا حتی آشنایی با فرد جدید داشتم، پاسخم قطعا خیر بود...
مغزم آسیب دیده تر از انی بود که به آن زودی ها درس را می‌فهمید و باور و اعتمادم شکسته تر از آن که عشق شخصی را باور کنم.
امیر یعنی کجا بود؟ چند درصد احتمال داشت او در مخروبه زهرا باشد؟ اگر با او یا زهرا رو به رو میشدم چه...
دیرتر از آن بود که به راننده بگویم پشیمان شدم، با توقف ماشین، از اینه نگاهم کرد و گفت:
- مطمعنین همین‌جاست ادرس؟ خیلی خطرناکه این محله.
- بله، میشه فقط منتظر بمونید، چون اگه برید من ماشین خیلی سخت پیدا میکنم.
تا همانجا هم پولش را نداده بودم و ممکن نبود برود، از اینه نگاهم کرد و با نارضایتی سر تکان داد.
پیاده شدم، هوا تقرییا تاریک بود، اما مسیر را حفظ بودم، قدم به قدمش را...
دستم را روی دیوار سر کوچه گذاشتم و همان لحظه، تصویر ماهوری که در بدترین شرایط به دیوار تکیه داده بود و گریه میکرد در خاطرم نقش بست، ماهوری که نمی‌دانست از داغ بی آبرویی که به بار آورده بود گریه کند یا باب امیری که صبح بهترین شبش تنهایش گذاشته بود، یا به خاطر درد شیشه خورده ای که وقتی زهرا از خانه بیرون پرتش میکرد، کف پایش را مجروح کرده بود...
بغض سنگینی گلویم را پر کرد و آرام مسیر را ادامه دادم، کم کم داشتم نزدیک میشدم و قلبم به تقلید از گذشته ضربان گرفته بود.


#پارت_315
#رمان_مخمور_شب

ساک به دست آخرین چراغ پذیرایی را هم خاموش کردم و در را قفل زدم. رفتن از آن خانه مانند به تمام کردن صد در صدی داستان های گذشته ام بود و به خود قول داده بودم امروز، آخرین روزی باشد که گذشته را مرور میکنم...
تاکسی گرفتم اما مقصدم خانه پدربزرگ نبود، میخواستم برای آخرین بار گذشته ام را مرور و با خیال راحت پشت سر بگذارمش.
آدرس اول خانه قدیمی مان بود، همان خانه ای که در آن پر شده بودم از عقده محبت... از راننده خواستم کمی منتظر بماند و از ماشین پیاده شدم.
با دیدن دکه سر کوچه لبخندی زدم. جوری به نظم گذشته اش برگشته بود که انگار از ابتدا، آن پیرمردی که با او در آن جا صحبت کرده بودم ساخته وهم و خیال من بود.
آرام نزدیک کوچه شدم و از به ساختمانمان نگاه کردم. افکارم پر شده بود از تصاویر کودکی و نوجوانی ام، در تمام خاطرات جای یک چیز خالی بود. آرامش! محبت واقعی...
اگر الان از من می‌پرسیدند، مسبب آن حس دوست داشتنی نبودن و لایق نحبت نبودن از کجا نشات می‌گرفت، قطعا همان دوران را نشان میدادم که در عوض پذیرش خود، منتظر تاییدی از جانب مادر یا پدر بودم. نفسم را بند به زندگی مشترک آنها می دیدم و فکر میکردم اگر سرانجام آن دعوا های متعدد به جدایی ختم شود، زندگی من تمام می‌شود.
در حقیقت حال که فکرش را میکنم، کاش ازهمان ابتدا جداشده بودند، در آن صورت حداقل من می‌توانستم محبت یکی از طرفین را داشته باشم و آنقدر با حقارت خود را نگاه نمیکردم.
شاید آنها هم تقصیری نداشتند، اما در هرصورت، اختلاف آنها باعث شرم و کوچک دیدن خود مقابل پگاه میشد و در نتیجه پگاه مرا خرد میدید، اما نه بابت اختلاف پدر مادر، بلکه بابت آن حس حقارتی که خودم به او منتقل میکردم.
هنوز چشمم به ساختمان بود که درش باز شد و پگاه، با ظاهر تعقیر کرده ای بیرون آمد. اول متوجه من نشد اما به محظ دیدن من خشکش زد. چند ثانیه نگاهم کرد و با تردید پرسید :
- ما.. ماهور؟ تویی؟
پشتم را به او کردم و سمت ماشینی که منتظر گذاشته بودم دویدم. از او فرار نکرده بودم، در واقع دیگر ارزشی در آنها نمیدیدم که حتی همکلامشان شوم.
در گذشته از ترس تنهایی، به هر نوعی با او مدارا میکردم اما امروز، تنهایی ترجیح من بود. انتخاب من برای داشتن سلامت و روان آسوده...


#پارت_314
#رمان_مخمور_شب
وارد خانه که شدم، احساس بی وزنی مرا در بر گرفت. آن خانه برایم حال و هوای آزادی داشت. به اتاق رفتم و بی مقدمه، ساکم را روی تخت انداختم.

همان‌طور که شروع به جمع کردن وسایل کردم، ذهنم به جاهای دور کشیده شد. یاد مهدیار و گلخانه‌اش افتادم. مدت‌ها بود که هیچ خبری از او و بهار نداشتم. حتی ساناز هم، که همیشه مثل سایه‌ای اطراف زندگی‌ام پرسه می‌زد، انگار محو شده بود. شاید در گذشته به دنبال پاسخی برای ناپدید شدنشان می‌گشتم، اما اگر میزان اهمیتشان را از من میپرسیدند، پاسخم صفر بود.

دیگر نیازی نداشتم که بدانم کجا هستند، چه می‌کنند، یا چه سرنوشتی برایشان رقم خورده است. آن‌ها بخشی از گذشته‌ای بودند که من به‌طور کامل پشت سر گذاشته بودم. گذشته‌ای که حالا مثل آینه‌ای شکسته به نظر می‌رسید؛ قابل ترمیم نبود، اما درخششی هم نداشت که بخواهم به آن بچسبم.

دستم به کتابی خورد که مدت‌ها پیش در گوشه کمد گذاشته بودم. کتابی که همیشه در روزهای سخت کنارم بود، آن زمان هایی که وسوسه مصرف مواد پیرم را در می‌آورد و من با زوم شدن روی جمله های کتاب سعی میکردم ذهنم را مشغول کنم.اما حالا دیگر حتی نیازی به ورق زدنش هم حس نمی‌کردم. نگاه کوتاهی به جلدش انداختم و در همان لحظه فهمیدم چقدر از اولین باری که آن را در دست گرفته بودم تغییر کرده‌ام.

اعتیاد و ترک اعتیاد، بزرگ‌ترین مبارزه زندگی‌ام بود. روزهای اول، هر دقیقه‌اش به اندازه یک سال طول می‌کشید. هر بار که وسوسه می‌شدم، انگار می‌خواستم از دره‌ای پایین بیفتم، اما حالا، حس می‌کردم که تمام آن زنجیرها از دست و پایم باز شده‌اند...

لبخندی به خودم زدم. به صدای نفس‌هایم گوش دادم و حس کردم که برای اولین بار، واقعاً به زندگی برگشته‌ بودم. نفس کشیدن دیگر سنگین نبود. دیگر خبری از آن درد و خفگی شبانه‌ای که روزگارم را تاریک می‌کرد، نبود.

نگاهم به پنجره افتاد. نور غروب، فضای خانه را گرم کرده بود. یک لیوان چای برای خودم ریختم و روی کاناپه نشستم. فکر کردم که چقدر زندگی ساده‌تر شده بود. دیگر هیچ وابستگی‌ای به کسی یا چیزی نداشتم. حتی انتظاری هم از کسی نداشتم...

امیر، مهدیار، ساناز، بهار... هر کدامشان داستانی در زندگی من بودند، اما حالا دیگر هیچ‌کدامشان معنایی نداشتند. انگار در کتابی که من از زندگی ام می‌خواستم بنویسم، هیچ جایی برایشان نبود. این بار، فقط من و من بودیم.

در ذهنم، برنامه‌های جدیدی را مرور کردم. تصمیم داشتم فردا به باشگاه بروم و بعد هم برای مصاحبه کاری در یک فروشگاه حاضر شوم. شاید شروع ساده‌ای بود، اما همین قدم‌های کوچک، برایم مثل یک پیروزی بزرگ به نظر می‌رسید.

دیگر نمی‌خواستم گذشته‌ام را مرور کنم. هر بار که ذهنم به آن روزها می‌رفت، به خودم یادآوری می‌کردم که این فقط بخشی از مسیر بود، نه تمام آن. گذشته، مرا به اینجا رسانده بود، اما نمی‌توانست در اینجا بماند.

لیوان چایم را به لب بردم و با خودم فکر کردم: زندگی همین لحظه هاییه که می‌سازم و زمانی که میگذره دیگه برنمیگرده... من آمادم که این لحظه‌ها رو پر کنم. از نو. تنهایی.


#پارت_313
#رمان_مخمور_شب

سکوت کردم و سر به زیر انداختم. مشاور ادامه داد:

- ماهور، چیزی که الان نیاز داری، ساختن یه زندگی جدیده. باید به خودت فرصت بدی تا از نو شروع کنی. به خودت فکر کن؛ چی می‌تونه تو رو خوشحال کنه؟ چه چیزایی هستن که همیشه دوست داشتی انجام بدی اما هیچ‌وقت فرصت نداشتی؟

لحظه‌ای فکر کردم. جوابم واضح نبود، اما حس کردم باید به سمت چیزی حرکت کنم که حواسم را از گذشته پرت کند. گفتم:

- نمی‌دونم. شاید... شاید باید مشغول کاری بشم. یا حتی یه چیزی که بتونم انرژیم رو تخلیه کنم....
او لبخند زد و گفت:

- دقیقاً! پیشنهاد من اینه که به یه کلاس ورزشی بری. الان که دوره سختی ترک رو گذروندی باید خودتو تقویت کنی. ورزش هم بهت کمک می‌کنه جسمت قوی‌تر بشه و هم ذهنت رو آروم‌تر می‌کنه. علاوه بر این، باید به فکر کار کردن باشی. یه شغل می‌تونه حس استقلال و مفید بودن رو در تو تقویت کنه....
حرف‌هایش برایم جذاب بود. مدتی بود که فکر می‌کردم باید به زندگی‌ام شکلی بدهم، اما هیچ‌وقت دقیق نمی‌دانستم از کجا شروع کنم. حالا این پیشنهادها مثل نقشه‌ای جلوی پایم گذاشته شده بودند. گفتم:

- کار کردن... نمی‌دونم از کجا شروع کنم. ولی شاید بشه امتحانش کرد.
او گفت:

- لازم نیست کار پیچیده یا سنگین باشه. حتی یه شغل ساده، مثل فروشندگی یا کار توی یه فروشگاه، می‌تونه قدم خوبی باشه. مهم اینه که احساس کنی در حال ساختن زندگی خودت هستی.

وقتی از جلسه بیرون آمدم، حس عجیبی داشتم. حرف‌های مشاور مثل نوری در تاریکی بود. فهمیدم که همه‌ی این حس‌هایی که درونم بود، طبیعی بودند. این‌که هنوز درگیر گذشته باشم، این‌که حس کنم وسط راه گیر کرده‌ام، این‌ها بخشی از پروسه‌ی بهبود بود.

به این فکر کردم که باید از جایی شروع کنم. تصمیم گرفتم فردا سری به یک باشگاه ورزشی بزنم و برای یک کلاس ثبت‌نام کنم. همچنین، باید دنبال یک شغل ساده می‌گشتم. شاید این‌ها همه‌ی مشکلاتم را حل نمی‌کردند، اما حداقل یک قدم رو به جلو بودند... این موفقیت های کوچک بودند که راه موفقیت های بزرگ را هموار میکردند،.

همان‌طور که به سمت خانه می‌رفتم، زیر لب زمزمه کردم:

- زندگی جدید شروع شده...

137 0 0 27 15

#پارت_312
#رمان_مخمور_شب

انگار سنگینی تمام آن روزهای تلخ و تاریک روی شانه‌هایم نشسته بود. با این‌که توافق کرده بودیم، با این‌که بالاخره تصمیمی قطعی گرفته بودم، اما باز هم دل و ذهنم درگیر بود. قدم‌هایم به سمت خیابان می‌رفتند، اما فکرهایم در گذشته گیر کرده بودند.

ذهنم درگیر بود و مدام از خودم می‌پرسیدم: آیا واقعاً درست‌ترین کار را کردم؟ آیا باید به او فرصت دیگری می‌دادم؟

دلم نمی‌خواست این افکار بیش از این مرا تسخیر کنند. حس کردم باید این احساساتم را جایی بگذارم؛ جایی که کسی حرف‌هایم را بشنود و کمک کند خودم را پیدا کنم.

با مشاور تماس گرفتم و درخواست جلسه‌ای فوری کردم. خوشبختانه وقتی برایم خالی داشت. به سرعت به سمت مرکز مشاوره حرکت کردم.
***
وقتی وارد اتاق شدم، مثل همیشه حس آرامش فضا به من منتقل شد. مشاور با لبخند گفت:

- سلام، خوش اومدی. چیشده؟ به نظر میاد امروز خیلی حرف برای گفتن داری.

نشستم و دست‌هایم را روی زانویم گذاشتم. نفسی عمیق کشیدم و گفتم:

‌- امروز دادگاه طلاق بود. توافق کردیم، ولی... حس عجیبی دارم. هم سبک شدم، هم انگار یه چیزی توی دلم سنگینی می‌کنه...

مشاور با صدای آرامی گفت:

- این کاملاً طبیعیه، ماهور. جدایی، حتی وقتی بهترین تصمیم ممکن باشه، باز هم احساسات متناقضی رو ایجاد می‌کنه. می‌دونی چرا؟ چون داری یه بخش از زندگیت رو پشت سر می‌ذاری. حتی اگه اون بخش پر از درد و سختی بوده باشه، باز هم بخشی از تو بوده.

به این حرف فکر کردم. راست می‌گفت. امیر فقط یک آدم نبود؛ او بخشی از زندگی‌ام بود که با تمام سختی‌هایش، نمی‌توانستم به سادگی نادیده‌اش بگیرم. گفتم:

- اما چرا هنوز اینقدر حس می‌کنم همه‌چیز سخت و مبهمه؟ چرا حتی وقتی می‌دونم این بهترین کار بود، باز هم این فکرها ولم نمی‌کنن؟

مشاور چند لحظه سکوت کرد. سپس گفت:

- چون هنوز کامل رها نکردی، ماهور. جدایی عاطفی همیشه زمان می‌بره. این چیزی نیست که با یک جلسه دادگاه یا یک تصمیم تموم بشه. اما خبر خوب اینه که تو الان توی مسیر درستی. مهم اینه که خودت رو سرزنش نکنی. به خودت اجازه بده این احساسات رو تجربه کنی، اما درگیرشون نشو...


#پارت_311
#رمان_مخمور_شب

قاضی نگاهی به هر دوی ما انداخت و با لحنی آرام اما جدی گفت:

- طلاق توافقی به این معنیه که هر دو طرف به پایان این رابطه رسیدن و نمی‌خوان بیشتر از این، اختلافات و مشکلات ادامه پیدا کند. اما همیشه این نکته رو به زوجینی که برای طلاق توافقی اقدام می‌کنند می‌گم: طلاق یک پایان است، اما نباید به‌عنوان شکستی تلخ بهش نگاه کنید. این فرصتی برای هر دو طرفه که زندگی خودشون رو به شکل متفاوتی ادامه بدن.
او ادامه داد:
- حکم طلاق شما، پس از ارائه گواهی مشاوره خانواده و گذراندن دوره عده برای خانم، صادر خواهد شد. شما می‌توانید پس از پایان مراحل قانونی، اسناد نهایی را دریافت کنید.

نگاهش را بین من و امیر تقسیم کرد و گفت:

- جلسه امروز به پایان می‌رسد. برای هر دو طرف، آرزوی آرامش دارم.

وقتی از اتاق قاضی بیرون آمدیم، حس عجیبی داشتم. این‌بار نه مثل قبل سبک شده بودم و نه مثل قبل سنگین. بیشتر از هر چیزی حس می‌کردم که فصل جدیدی از زندگی‌ام در حال شروع شدن است. امیر پشت سرم آمد. صدایش آرام بود، اما هنوز چیزی در آن حسرت و تردید داشت.

- ماهور، همینو می‌خواستی، نه؟
لحظه‌ای ایستادم و بدون این‌که به او نگاه کنم، گفتم:
- آره، این چیزیه که لازم بود انجام بشه.
او چیزی نگفت. فقط سرش را پایین انداخت و به سمت خروجی حرکت کرد. دلسوزی برای دیگران خوب بود اما تنها زمانی که موجب آسیب به خودت نشود. من هم به مسیر خودم ادامه دادم، باید وسایلم را جمع و به خانه پدربزرگ میرفتم. مخصوصا خواسته بودم که کسی در دادگاه همراهی ام نکند.


یکم استراحت کمم آخر شب برمیگردم 💞🖤


#پارت_310
#رمان_مخمور_شب

حس عجیبی داشتم، نه کاملاً آرام بودم و نه کاملاً مضطرب. چیزی میان سبک‌بالی و فشار سنگینی که روی شانه‌هایم احساس می‌کردم. این طلاق، تصمیم عاقلانه ای بود که برای ادامه روند درمانی و آینده ام باید میگرفتم، اما حالا که روزش فرا رسیده بود، حس کردم چیزی در درونم همچنان دارد مقاومت می‌کند؛ شاید خاطرات، شاید عادت، شاید ترس از آینده.

مجدد در آینه به خود نگاه کردم، نمی‌خواستم ظاهر آشفته یا بی‌توجهی داشته باشم. وقتی از خانه بیرون زدم، هوا به نظر سنگین‌تر از همیشه می‌آمد. انگار آسمان هم می‌خواست سهمش را از این روز بگیرد.

وقتی به مجتمع قضایی رسیدم، امیر را دیدم که روی یکی از نیمکت‌های سالن نشسته بود. سرش پایین بود و نگاهش روی کف سالن خیره مانده بود. نگاهش نکردم، اما او متوجه من شد. بلند شد، اما چیزی نگفت. در دل به خودم یادآوری کردم که این روز، پایان یک فصل و شروع فصلی دیگر است. یاداور شدم که او دیشب، نتوانسته بود تعقیرش را ثابت کند و این یعنی حرف تو خالی... حرف هایی که به واقعیت بدل نمیشد همان دروغ های پیش از موعد بودند.

وقتی وارد اتاق شدیم، قاضی پشت میزش نشسته بود. مردی میان‌سال، با عینک و چهره‌ای آرام. مدارک روی میزش مرتب چیده شده بود و یکی از پرونده‌ها را باز کرد. نگاهش به ما افتاد و با لحنی رسمی گفت:

‌- پرونده طلاق توافقی خانم ماهور بزرگمهر و آقای امیر فضلی. طرفین حاضر هستند؟
با صدایی آرام اما مطمئن گفتم:

- بله، حاضر هستم.
امیر هم با صدای کوتاهی گفت:
- منم هستم.
قاضی پرونده را ورق زد و گفت:

- بر اساس مدارک ارائه شده، شما درخواست طلاق توافقی داده‌اید. می‌خوام مطمئن بشم که هر دو طرف، بدون اجبار یا فشار این تصمیم را گرفته‌ند. درسته؟
به قاضی نگاه کردم و گفتم:

- بله...
قاضی نگاهش را به امیر دوخت. او کمی مکث کرد، سپس با صدایی آرام گفت:

- بله، ما با هم تصمیم گرفتیم.
اگر طبق داستان ها پیش می‌رفت امیر باید دادگاه را بهم می‌ریخت و میگفت زنم را به هیچ قیمتی طلاق نمیدهم اما برای هزارمین بار او به من ثابت کرد، زندگی، عاشقانه های رنگارنگ و زیبای داستان ها نبود... واقعیت همیشه سنگین تر، بی رحم تر و منطقی تر از خیال بود. بررسی مدارک و جزئیات توافق کمی طول کشید،
قاضی با دقت گفت:

- در طلاق توافقی، لازم است که تمام جزئیات مربوط به حقوق طرفین مشخص شده باشد. این شامل مهریه، نفقه، جهیزیه، و اگر فرزندی دارید، حضانت اوست. آیا در این موارد به توافق رسیده‌اید؟

وکیلم که کنار من نشسته بود، از جا بلند شد و گفت:

- بله جناب قاضی. تمامی توافقات به صورت مکتوب و رسمی ثبت شده و در پرونده موجود است. مهریه بخشیده شده و جهیزیه برگردانده شده. حضانت فرزندی وجود ندارد، زیرا زوجین فرزندی نداشتند.
قاضی سری تکان داد و مدارک را بررسی کرد. سپس گفت:

- بسیار خوب. شما توافق کرده‌اید که طلاق بدون ادعاهای مالی یا حقوقی صورت بگیره. آیا هر دو این توافق رو تأیید می‌کنید؟
من زودتر گفتم:

- بله، تأیید می‌کنم.
امیر کمی مکث کرد، مرا نگاه کرد و من به سرعت نگاهم را دزدیدم، گفت:
- بله، من هم تأیید می‌کنم.


#پارت_309
#رمان_مخمور_شب

برای بار هزارم به آن نتیجه رسیده بودم که دوست داشتن بدون احترام، دوست داشتن بدون تعهد، عشق بدون اعتماد و رابطه ای بدون تلاش برای ساختن، هیچ نتیجه مطلوبی رقم نمیزد.

من در آن مدت خوب یاد گرفته بودم که یک انسانم، چیزی که پیش از آن آنقدر هم برایم اهمیت نداشت، اما حقیقت آن بود که من هم یک انسان بودم با حق تصمیم گیری، حق خوشحال بودن و حق شاد زندگی کردن. مجبور نبودم خود را به خواست دیگران قربانی میکردم...

مثلا دیگر چون پگاه یا امسال آن ناراحت میشدند مجبور نبودم خودم ناراحتی را تحمل کنم.

چون پدر یا مادر باهم کنار نمی آمدند مجبور به غم نبودم، چون پدر مشروبات الکی مصرف میکرد من نباید خودم را عذاب میدادم چون مسبب هیچکدامشان من نبودم.

و حال تنها بنا به دلتنگی امیر، مجبور به قبول آینده تاریک و غم انگیز برای خود نبودم.

در همان افکار خوابم برد و صبح، با صدای زنگ ساعتی که از قبل کوک کرده بودم بیدار شدم.

لباس تمیز به تن کردم و یک صبحانه مفصل برای خودم آماده کردم. آخرین روز مستقل زندگی کردنم بود اما خوب میدانستم پس از آن، دیگر به هیچکس توان ناراحت کردنم را نمیدادم.


#پارت_308
#رمان_مخمور_شب

نفس عمیقی کشیدم، مشخص بود که فکرش را نمی‌کرد مجدد تلفنش را چک میکردم و انتظارش را داشت همان ماهور ساده خوش خیال، تمام حرف هایش را باور و او را به آغوش می‌کشید.
در اصل صحبت کردن با او، به جای حس بد حال مرا خوب کرده بود. چون مطمعن شده بودم هیچ جوره و در هیچ حالتی تصمیم اشتباه نگرفتم.
- من خیلی وقته دارم راه خودمو میرم. خوشحالم به این نتیجه رسیدی. فردا توی دادگاه میبینمت پس.
پشتم را به او کردم و منتظر شنیدن حرف هایش نماندم. به سرعت به ساختمان رفتم و در را بستم. پشت در تکیه زدم و چند نفس عمیق برای مهار بغض نشسته در گلویم کشیدم. پس از چند ثانیه، صدای استارت موتورش مرا متوجه کرد که رفته است...
***
تمام شب را خوابم نبرد، فکرم حسابی درگیر بود. حتی قرص های آرامبخش تجویز مشاور هم نتوانسته بود افکارم را نابود کند.
آدمی که خودش هم می‌دانست تعقیر نمیکند چه انتظاری از من برای باور عشقش داشت؟
طبق معمول عشق را برای ما اشتباه جا انداخته بودند، اکثرا مفهوم عشق را با خودگذشتگی اشتباه می‌گرفتند، آنکه کسی را تحت هر شرایطی و هر حالی بپذیری نامش عشق نبود، در واقع تو از خودت برای حال بهتر شخص دیگر میگذشتی و این اشتباه بود.
حداقل در ان موقعیت تعبیر من از عشق، یک احترام و محبت دو جانبه بود. به مثال اگر فلان شرایط طرف دوم موجب آزار من میشد، من هیچ اجباری برای پذیرش او نداشتم و آن شخص متقابل احساسات من باید آن شرایط نامساعد و ناراحت کننده را از میان برمیداشت.
میتوانستم مثال یک مجسمه هنری را در برابری با عشق مقایسه کنم که اگر آبش کم بود خشک و شکننده، اگر خاکش کم بود بد حالت و ترک خورده و اگر دستی به ترمیمش نمی آمد، بی حالت و بی معنا میشد. در حقیقت رابطه من با امیر، جای تعهد و اعتماد خالی بود و آن رابطه، هیچ وقت نمی‌توانست نتیجه زیبایی برایمان داشته باشد.


#پارت_307
#رمان_مخمور_شب

پشت لبش را خارش داد، به نظر جوابی نداشت. باز هم کوتاه جواب داد:
- همه رو قبول دارم، اشتباه کردم. ولی تو دلت بزرگ تر از این حرفاست...
پوزخندی بی اختیار به لبم نشست، به تعبیر ساده تر، مرا خر تر از آن حرف ها میدانست که مقابل او و حرف هایش مقاومت کنم.
ادامه داد:
- خیلی دلم تنگ شده، برای بغل کردنت، بوسیدنت و حتی برای کنارت راه رفتن، برای دست پختت برای همه چیزت... من عوض شدم...
به سختی بغض گلویم را فرو دادم و به جبران نزدیکی که او ایجاد کرده بود، چند قدم عقب رفتم:
- حرفات خیلی قشنگه ها، جوری که منم الان دلم تنگ شد. ولی جفتمونم میدونیم فقط قشنگ حرف میزنی، کاش عمل کردن بلد بودی یه ذره...
- حرفام قشنگ نیست چیزیه که از ته قلبم داره میگم...
نفسم را سنگین بیرون دادم. جدال احساسی برای من سم بود. نمیتوانستم باز هم وارد بازی احساسات شوم، احساساتم، مهربانی و عشقم برای من بدل به یک ضعف بزرگ شده بود که به سختی مهارشان میکردم.
- میشه گویشتو بدی بهم؟
به سرعت حالت چهره اش عوض شد و همان کافی بود تا من از آن بعد احساسی ای که برای چند دقیقه تحت تاثیر حرف هایش درونش غرق شده بودم خارج شوم. با جدیت دستم را دراز کردم و گفتم:
- میخوام از تعقیراتت مطمعن بشم. میشه بهم بدیش؟
کمی چین به پیشانی اش انداخت و گفت:
- چه ربطی داره؟
مصمم تر کمی دستم را تکان دادم و گفتم:
- لطفا تلفنت رو بهم میدی؟
- من دارم الان از خودمون حرف میزنم، چرا گیر به گوشی دادی؟
دستم را عقب کشیدم و با حفظ پوزخند گفتم:
- منم همین فکر رو کرده بودم.
تلفنش را مردد از جیبش بیرون کشید اما بالافاصله به جایش برگرداند. به نظر می‌رسید، از آمدنش پشیمان بود.
- چی بگم تو حرفای منو دیگه باور نمیکنی. خواستم آخرین بار باهم حرف بزنیم، فردا بعد دادگاه هرکس راه خودشو میره...


#پارت_306
#رمان_مخمور_شب

لباس گرم پوشیدم و از خانه خارج شدم. قبل از خروج از ساختمان چند نفس عمیق کشیدم محض باز کردن در، دیدمش... روی موتور منتظر نشسته بود... دیدن آن موتور و او، مرا یاد آن شبی انداخت که... مرورش هم دردناک بود... همان شبی که مجبور به ازدواج با من شد!
با دیدن من یک ضرب از روی موتور پرید، بادگیر مشکی رنگش به او می آمد اما دیگر در نظرم آن مجذوبیت افسانه ای را نداشت... چهره اش عادی تر از هر زمانی در نظرم می آمد.
آرام سلام کردم:
- سلام...
چند قدم نزدیکم شد.
- از آخرین باری که دیدمت چقدر عوض شدی.
اصلا قصد آن را نداشتم که بابت دیر امدنش بازخواستش کنم چرا که اگر دلیل مهمی داشت خودش میگفت. در واقع بیشتر شبیه به آن می امد که برای او، آن ملاقات به اندازه من مهم و اولویت نبوده.
دست هایم را به سینه زدم و مستقیم رفتم سراغ اصل مطلب:
- چه حرفی میخواستی بزنی؟
- فردا... واقعا میخوای طلاق بگیریم؟!
نگاهش کردم. عمیق، چشمانش هنوز هم نافذ بود و احساساتش را بروز نمی‌داد. سرم را به نشان تایید تکان دادم، حال نوبت منطق بود، به خواست دلم او را تا اینجا کشیده بودم و حال باید عاقلانه صحبت میکردم:
- دلیلی برای طلاق نگرفتن هست؟
چشمانش را لحظه ای بست و با کف دست، موهای کوتاهش را سمت پیشانی کشید.
- ولی من هنوز دوستت دارم...
سرم را بالا گرفتم و مستقیم خیره به چشمانش لب زدم:
- باشه ولی به من بگو ادم چجوری وقتی یکیو دوست داره اذیتش میکنه؟ ناراحتیش براش مهم نیست؟ و راحت همه رو جاش میذاره؟
قدم دیگری نزدیک امد، بی اجازه دستان یخ زده ام را در دست گرفت و گفت:
- احمق بودم، خریت کردم...
بالافاصله دستم را از دستانش بیرون کشیدم. لمسش مانند به برق گرفتی هنوز هم میتوانست منطق را از من بگیرید.
آدم هرچقدر هم مقاومت می‌کرد باز هم مقابل کسی که روزی عاشقانه می‌پرسیدش احساساتش جوش می‌آورد... در جواب آن سوال های پر درد من خریت کردن، کافی بود؟
- واقعا انتظار داری بعد اینهمه دوری من باور کنم؟ تو میدونستی من جایی برای رفتن نداشتم، دیدی حال روحیم چقدر داغونه. شاید من مرده بودم، شاید هزار و یه بلا سرم آورده بودن، دوست داشتن تو کافیه برای گذشتن از همه اینا؟


#پارت_305
#رمان_مخمور_شب

تماس را وصل کردم و با صدای ارامی صحبت کردم:
- الو...
- سلام، میشه حضوری حرف بزنیم؟
منطف چیزی میگفت و قلب درخواست دیگری داشت، به عمد گذاشتم دلم پیروز شود تا بتوانم حرف عقل را به کرسی بنشانم. میدانستم با دیدنش اذیت میشدم، اما لازم بود برای آخرین بار، حرف هایم را به او میزدم، البته که او هم حرف هایی برای شنیده شدن داشت.
- برات لوکیشن میفرستم.
- منتظرم...
تماس را قطع کردم و لوکیشن خانه را برایش فرستادم، شاید دعوتش به خانه اشتباه بود و در یک مکان عمومی باید قرار میگذاشتم اما حوصله بیرون رفتن از خانه را هم نداشتم. دوست داشتم در ارامش برای آخرین بار با او صحبت میکردم.
کمی از چای ام نوشیدم و برایش نوشتم:
- تا نیم ساعت دیگه بیا، دیر نکنی لطفا.
- باشه.
موهایم را که بزور به پنج سانتی متر می‌رسید را مرتب کردم و یک دست لباس درست تن زدم. چای کهنه صبح را تعویض و چای دیگری دم کردم.
روی مبل زانو بغل زده بودم و خیره به ساعت انتظارش را می‌کشیدم.
بیش از نیم ساعت گذشته بود و هنوز سر و کله اش پیدا نشده بود، آدرس را گم کرده بود؟ می‌پرسیدم؟ اما اگر آنطور بود خودش تماس می‌گرفت...
کم کم داشت هوا تاریک میشد. بیش از دو و نیم ساعت از تایمی که قرار بود برای صحبت بیاید گذشته بود و من در آن حالت خیره به ساعت، برایم مرور شب هایی شد که به خانه نمی آمد و من تا صبح انتظارش را میکشیدم. تجربه آن حس برای من سخت و دردناک بود. و امیری که باز هم سر حرفش نمانده بود از من انتظار داشت حرف هایش را باور کنم؟
نیامدش از یک سو خوب و از سوی دیگر آزار دهنده بود. حداقل فهمیده بودم او همچنان آدمی نبود که سر حرف هایش بماند و از سوی دیگر تک چراق امید قلبم هم خاموش شده بود.
ساعت حوالی نه شب بود و دیگر از آمدنش ناامید شده بودم که زنگ آیفون خورد. جای هیجان و خوشی، پوزخندی به لبم نشست. از جا بلند شدم که تماس گرفت، تماسش را رد کردم و نوشتم:
- یکم صبرکن، میام پایین.
راه دادنش به خانه، آن ساعت شب در تنهایی برایم جالب نبود. نمیخواستم دیگر به او روی آن را دهم که ممکن بود همه چیز درست شود.


#پارت_304
#رمان_مخمور_شب

به در خانه کلید انداختم و وارد شدم. به قدری در مسیر فکر کرده بودم که مغزم درد میکرد. آرامش و سکوت خانه ذهنم را باز میکرد.
یک لیوان چای ریختم و دستم را دور لیوان حلقه زدم تا گرمم شود. شرط پدربزرگ و پدر برای طلاق، زندگی مشترک با آنها بود. یعنی اگر فردا امیر قبول می‌کرد بصورت توافقی و در یک جلسه طلاق بگیریم، باید آن خانه را ترک میکردم.
تلفنم ویبره رفت، امیر بود و پیام هایش این روز ها با وجود زیبا بودنشان موجب آزار روانم میشد.
- ماهور اما من واقعا دوستت دارم، میدونی که طلاق راه برگشت نداره. دارم بهت میگم عوض شدم باورت میشه هرشبی که زندان سرمو روی بالش میذاشتم به تو فکر میکردم که چقدر اذیتت کردم و باید جبران کنم؟ میدونی من کس و کار نداشتم. محبت ندیدم عشق ندیدم، یعنی بلد نبودم چطور دوست داشته باشم، اما تو بهم یاد دادی، ماهور بخدا هر روز و شبی که کنار تو بودم بهترین روزای عمرم بود، من فقط با تو میتونم خوشحال باشم و تو فقط میتونی مال من باشی، نمیشه به حرفام یکم فکر کنی؟
اشک در چشمانم حلقه زده بود. با یک نفس عمیق بغضم را فرو دادم، هنوز دوستش داشتم؟ داشتم! دلتنگ شده بودم؟ خیلی زیاد... اما نه برای او، دلم برای آن روز هایی تنگ شده بود که در آغوشش خود را خوشبخت ترین دختر دنیا میدانستم، در حقیقت برای آن حس خوب دلتنگی میکردم. اما سوال اصلی آنجا بود، بار خوشی ها سنگین تر بود یا حال خرابی ها؟ به قطع ده برابر حس خوبی که از امیر گرفته بودم، حس بد هم دریافت‌ کرده بودم و فراموش کردن آنها و نادیده گرفتنشان غیرممکن بود.
اگر ماهور قبل این پیام را از امیر دریافت میکرد، به‌سرعت با او تماس می‌گرفت و میگفت او بیشتر از امیر دلتنگ آغوشش است اما من، نمیتوانستم دیگر باورش کنم، اویی که در اوج مرا زمین زده بود، باز هم قدرت آسیب به مرا داشت. با بغض درون گلو شروع به نوشتن کردم:

- امیر من این سوالو ازت می‌پرسم، تو کنار من خوشحال بودی چون من همه تلاشم رو میکردم که تو رو خوشحال کنم، اما من، کنار تو خوشحال بودم؟


به محض ارسال پیام، تلفنم زنگ خورد، خودش بود.


#پارت_303
#رمان_مخمور_شب

خانواده من در ابتدا با فکر طلاق چندان موافق نبودند، آن ها را با مشاورم آشنا کردم و در چند جلسه توجیهی، هر تردیدی که در دلم مانده بود را هم او رفع کرد.
مثلا بهتر بود حال که جوانی ام از دست نرفته بود اقدام به طلاق میکردم یا چهارسال دیگر با دو بچه قد و نیم قد؟
شاید امیر را هنوز هم دوست داشتم، شاید او هم بنا به گفته هایش مرا دوست داشت اما حرف بدون عمل چه ارزشی داشت؟ دوست داشتن بدون احترام و اعتماد چه؟
واقع گرایانه فکر میکردم، کسی که از جونم بیشتر دوستش داشتم مدت ها ذر اوج علاقه به من دروغ گفت و خیانت و از همه بدتر، در بدترین حال روحی روانی مرا ترک و سراقی از حالم نگرفت، حال که به تنهایی داشتم خوب می‌شدم، ارزش داشت او را مجدد کنارم راه دهم؟ با چه عنوانی؟!
بیوه شدن در سن کم شاید تجربه ترسناکی به نظر می‌رسید، شاید شانس ازدواج مجددم را بسیار کم می‌کرد، آن هم در کشوری مثل ایران، اما این سوال برای خودم ایجاد شده بود که به چه قیمت؟ قیمت روح و روان و جان من برابری می‌کرد با عشق به کسی که حرمت های مرا در هم شکسته بود؟
هیچ اطمینانی وجود نداشت که امیر، در زندگی مشترک حتی با بهترین شرایط و امکانات باز هم دستش به گناه نلغزد، چرا که چند بار به راحتی و بدون هیچ عذاب وجدانی انجامش داده بود.
پشیمان بود؟ اما سوال اصلی آن بود که آیا او هنگام خطا پشیمان بود؟ قطعا خیر... او زمانی پشیمان شد که من از دروغ هایش مطلع شدم و اگر متوجه نمیشدم، او هیچ وقت بابتش حس پشیمانی نمی‌گرفت.

20 last posts shown.