#پارت_318
#رمان_مخمور_شب
با کشیده شدن بازو ام توسط او، ناچار متوقف شدم و سمتش برگشتم.
- صبر کن... گفتم اینجا چیکار میکنی؟
مشخص بود دستپاچه شده، برملا شدن تمام دستش سخت بود؟ فکرش را نمیکرد در یک لحظه تمام قسم و آیه هایش بی اثر شود؟
دستم را از دستش کشیدم و با نگاه از بالا به پایینی به او گفتم:
- مطمعن باش نیمدم تو رو ببینم یا مواد بگیرم.
از جبهه ای که مقابلش گرفته بودم خوشش نیامد، انگار فهمیده بود دیگر نمیتواند از در تضعیف احساسات و مظلوم نمایی، با من وارد مکالمه شود.
- پس چرا اومدی؟
بی توجه به سوالش، خیره به چشمانش که حال کریه ترین نگاه در نظرم می آمد، لب زدم:
- میدونی صبح که از دادگاه اومدیم یه درصد دلم سوخت، گفتم شاید، شاید بر فرض محال میتونستیم یه شروع دیگه باهم داشته باشیم و اشتباه کردم. اما خوب شد که اومدم، خوب شد که خدا جلوی چشمم آورد چه آدم کثیفی هستی. دنبالم نیا دیگه حتی اسم منم به زبونت نیار، لیاقت شنیدن همین حرفا هم نداری ها ولی بدون بزرگ ترین پشیمونی زندگیمی.
تند حرف زده بودم؟ حقش بود... تحقیر هایم به مزاجش خوش نیامده بود که جوری رو عوض کرد، که انگار اصلا او نبود که تا دیروز التماس مرا میکرد...
- برو بابا فکر کردی چی؟ یه بابا پولدار داری تهش خودت مگه کی که با من اینطور حرف میزنی؟
پوزخند دیگری به لبم نشست، اثبات حرف های مشاور چه تلخ بود در آن لحظه، تحلیلش از پذیرش ناگهانی امیر برای ازدواج با من، طمع به اموالی بود که ممکن بود زمانی به من برسد و حال که خارج از چهارچوب احساسات به او نگاه میکردم، چه آدم بی لول و کم شخصیتی به نظرم می آمد.
دهانم را برای پاسخ دادن باز کردم، اما پشیمان شدم، بدون زدن حرفی از او فاصله گرفتم و پشت کردم. حین رفتن صدایش در گوشم پیچید:
- دیر یا زود خودت برمیگردی برای من زیاد تو نقش ادم های موفق نرو، دیدی که یه روز بعد طلاقت خودت اومدی دنبالم.
باز هم نمیخواستم پاسخش را دهم، ارزشش را نداشت... بگذار در خیال خام خودش آمدن مراپای خودش مینوشت، بگذار فکر کند یک روز ممکن بود سمت او برگردم اما من خوب میدانستم چندی قبل، تمام بار خاطرات و گذشتهام را با سکوت، در بغل او انداخته و آنجا را، با حتی جزئی ترین خاطره ای از او ترک کرده بودم.
با رسیدن به ماشین نفس عمیقی کشیدم و گونه خیسم را با دست خشک کردم، خوب شد که آمده بودم... خوب شده بود که برای بار هزارم چهره واقعی امیر به من ثابت و عزمم برای رسیدن به آینده ای روشن راسخ تر شده بود.
#رمان_مخمور_شب
با کشیده شدن بازو ام توسط او، ناچار متوقف شدم و سمتش برگشتم.
- صبر کن... گفتم اینجا چیکار میکنی؟
مشخص بود دستپاچه شده، برملا شدن تمام دستش سخت بود؟ فکرش را نمیکرد در یک لحظه تمام قسم و آیه هایش بی اثر شود؟
دستم را از دستش کشیدم و با نگاه از بالا به پایینی به او گفتم:
- مطمعن باش نیمدم تو رو ببینم یا مواد بگیرم.
از جبهه ای که مقابلش گرفته بودم خوشش نیامد، انگار فهمیده بود دیگر نمیتواند از در تضعیف احساسات و مظلوم نمایی، با من وارد مکالمه شود.
- پس چرا اومدی؟
بی توجه به سوالش، خیره به چشمانش که حال کریه ترین نگاه در نظرم می آمد، لب زدم:
- میدونی صبح که از دادگاه اومدیم یه درصد دلم سوخت، گفتم شاید، شاید بر فرض محال میتونستیم یه شروع دیگه باهم داشته باشیم و اشتباه کردم. اما خوب شد که اومدم، خوب شد که خدا جلوی چشمم آورد چه آدم کثیفی هستی. دنبالم نیا دیگه حتی اسم منم به زبونت نیار، لیاقت شنیدن همین حرفا هم نداری ها ولی بدون بزرگ ترین پشیمونی زندگیمی.
تند حرف زده بودم؟ حقش بود... تحقیر هایم به مزاجش خوش نیامده بود که جوری رو عوض کرد، که انگار اصلا او نبود که تا دیروز التماس مرا میکرد...
- برو بابا فکر کردی چی؟ یه بابا پولدار داری تهش خودت مگه کی که با من اینطور حرف میزنی؟
پوزخند دیگری به لبم نشست، اثبات حرف های مشاور چه تلخ بود در آن لحظه، تحلیلش از پذیرش ناگهانی امیر برای ازدواج با من، طمع به اموالی بود که ممکن بود زمانی به من برسد و حال که خارج از چهارچوب احساسات به او نگاه میکردم، چه آدم بی لول و کم شخصیتی به نظرم می آمد.
دهانم را برای پاسخ دادن باز کردم، اما پشیمان شدم، بدون زدن حرفی از او فاصله گرفتم و پشت کردم. حین رفتن صدایش در گوشم پیچید:
- دیر یا زود خودت برمیگردی برای من زیاد تو نقش ادم های موفق نرو، دیدی که یه روز بعد طلاقت خودت اومدی دنبالم.
باز هم نمیخواستم پاسخش را دهم، ارزشش را نداشت... بگذار در خیال خام خودش آمدن مراپای خودش مینوشت، بگذار فکر کند یک روز ممکن بود سمت او برگردم اما من خوب میدانستم چندی قبل، تمام بار خاطرات و گذشتهام را با سکوت، در بغل او انداخته و آنجا را، با حتی جزئی ترین خاطره ای از او ترک کرده بودم.
با رسیدن به ماشین نفس عمیقی کشیدم و گونه خیسم را با دست خشک کردم، خوب شد که آمده بودم... خوب شده بود که برای بار هزارم چهره واقعی امیر به من ثابت و عزمم برای رسیدن به آینده ای روشن راسخ تر شده بود.