#پارت_311
#رمان_مخمور_شب
قاضی نگاهی به هر دوی ما انداخت و با لحنی آرام اما جدی گفت:
- طلاق توافقی به این معنیه که هر دو طرف به پایان این رابطه رسیدن و نمیخوان بیشتر از این، اختلافات و مشکلات ادامه پیدا کند. اما همیشه این نکته رو به زوجینی که برای طلاق توافقی اقدام میکنند میگم: طلاق یک پایان است، اما نباید بهعنوان شکستی تلخ بهش نگاه کنید. این فرصتی برای هر دو طرفه که زندگی خودشون رو به شکل متفاوتی ادامه بدن.
او ادامه داد:
- حکم طلاق شما، پس از ارائه گواهی مشاوره خانواده و گذراندن دوره عده برای خانم، صادر خواهد شد. شما میتوانید پس از پایان مراحل قانونی، اسناد نهایی را دریافت کنید.
نگاهش را بین من و امیر تقسیم کرد و گفت:
- جلسه امروز به پایان میرسد. برای هر دو طرف، آرزوی آرامش دارم.
وقتی از اتاق قاضی بیرون آمدیم، حس عجیبی داشتم. اینبار نه مثل قبل سبک شده بودم و نه مثل قبل سنگین. بیشتر از هر چیزی حس میکردم که فصل جدیدی از زندگیام در حال شروع شدن است. امیر پشت سرم آمد. صدایش آرام بود، اما هنوز چیزی در آن حسرت و تردید داشت.
- ماهور، همینو میخواستی، نه؟
لحظهای ایستادم و بدون اینکه به او نگاه کنم، گفتم:
- آره، این چیزیه که لازم بود انجام بشه.
او چیزی نگفت. فقط سرش را پایین انداخت و به سمت خروجی حرکت کرد. دلسوزی برای دیگران خوب بود اما تنها زمانی که موجب آسیب به خودت نشود. من هم به مسیر خودم ادامه دادم، باید وسایلم را جمع و به خانه پدربزرگ میرفتم. مخصوصا خواسته بودم که کسی در دادگاه همراهی ام نکند.
#رمان_مخمور_شب
قاضی نگاهی به هر دوی ما انداخت و با لحنی آرام اما جدی گفت:
- طلاق توافقی به این معنیه که هر دو طرف به پایان این رابطه رسیدن و نمیخوان بیشتر از این، اختلافات و مشکلات ادامه پیدا کند. اما همیشه این نکته رو به زوجینی که برای طلاق توافقی اقدام میکنند میگم: طلاق یک پایان است، اما نباید بهعنوان شکستی تلخ بهش نگاه کنید. این فرصتی برای هر دو طرفه که زندگی خودشون رو به شکل متفاوتی ادامه بدن.
او ادامه داد:
- حکم طلاق شما، پس از ارائه گواهی مشاوره خانواده و گذراندن دوره عده برای خانم، صادر خواهد شد. شما میتوانید پس از پایان مراحل قانونی، اسناد نهایی را دریافت کنید.
نگاهش را بین من و امیر تقسیم کرد و گفت:
- جلسه امروز به پایان میرسد. برای هر دو طرف، آرزوی آرامش دارم.
وقتی از اتاق قاضی بیرون آمدیم، حس عجیبی داشتم. اینبار نه مثل قبل سبک شده بودم و نه مثل قبل سنگین. بیشتر از هر چیزی حس میکردم که فصل جدیدی از زندگیام در حال شروع شدن است. امیر پشت سرم آمد. صدایش آرام بود، اما هنوز چیزی در آن حسرت و تردید داشت.
- ماهور، همینو میخواستی، نه؟
لحظهای ایستادم و بدون اینکه به او نگاه کنم، گفتم:
- آره، این چیزیه که لازم بود انجام بشه.
او چیزی نگفت. فقط سرش را پایین انداخت و به سمت خروجی حرکت کرد. دلسوزی برای دیگران خوب بود اما تنها زمانی که موجب آسیب به خودت نشود. من هم به مسیر خودم ادامه دادم، باید وسایلم را جمع و به خانه پدربزرگ میرفتم. مخصوصا خواسته بودم که کسی در دادگاه همراهی ام نکند.