#پارت_310
#رمان_مخمور_شب
حس عجیبی داشتم، نه کاملاً آرام بودم و نه کاملاً مضطرب. چیزی میان سبکبالی و فشار سنگینی که روی شانههایم احساس میکردم. این طلاق، تصمیم عاقلانه ای بود که برای ادامه روند درمانی و آینده ام باید میگرفتم، اما حالا که روزش فرا رسیده بود، حس کردم چیزی در درونم همچنان دارد مقاومت میکند؛ شاید خاطرات، شاید عادت، شاید ترس از آینده.
مجدد در آینه به خود نگاه کردم، نمیخواستم ظاهر آشفته یا بیتوجهی داشته باشم. وقتی از خانه بیرون زدم، هوا به نظر سنگینتر از همیشه میآمد. انگار آسمان هم میخواست سهمش را از این روز بگیرد.
وقتی به مجتمع قضایی رسیدم، امیر را دیدم که روی یکی از نیمکتهای سالن نشسته بود. سرش پایین بود و نگاهش روی کف سالن خیره مانده بود. نگاهش نکردم، اما او متوجه من شد. بلند شد، اما چیزی نگفت. در دل به خودم یادآوری کردم که این روز، پایان یک فصل و شروع فصلی دیگر است. یاداور شدم که او دیشب، نتوانسته بود تعقیرش را ثابت کند و این یعنی حرف تو خالی... حرف هایی که به واقعیت بدل نمیشد همان دروغ های پیش از موعد بودند.
وقتی وارد اتاق شدیم، قاضی پشت میزش نشسته بود. مردی میانسال، با عینک و چهرهای آرام. مدارک روی میزش مرتب چیده شده بود و یکی از پروندهها را باز کرد. نگاهش به ما افتاد و با لحنی رسمی گفت:
- پرونده طلاق توافقی خانم ماهور بزرگمهر و آقای امیر فضلی. طرفین حاضر هستند؟
با صدایی آرام اما مطمئن گفتم:
- بله، حاضر هستم.
امیر هم با صدای کوتاهی گفت:
- منم هستم.
قاضی پرونده را ورق زد و گفت:
- بر اساس مدارک ارائه شده، شما درخواست طلاق توافقی دادهاید. میخوام مطمئن بشم که هر دو طرف، بدون اجبار یا فشار این تصمیم را گرفتهند. درسته؟
به قاضی نگاه کردم و گفتم:
- بله...
قاضی نگاهش را به امیر دوخت. او کمی مکث کرد، سپس با صدایی آرام گفت:
- بله، ما با هم تصمیم گرفتیم.
اگر طبق داستان ها پیش میرفت امیر باید دادگاه را بهم میریخت و میگفت زنم را به هیچ قیمتی طلاق نمیدهم اما برای هزارمین بار او به من ثابت کرد، زندگی، عاشقانه های رنگارنگ و زیبای داستان ها نبود... واقعیت همیشه سنگین تر، بی رحم تر و منطقی تر از خیال بود. بررسی مدارک و جزئیات توافق کمی طول کشید،
قاضی با دقت گفت:
- در طلاق توافقی، لازم است که تمام جزئیات مربوط به حقوق طرفین مشخص شده باشد. این شامل مهریه، نفقه، جهیزیه، و اگر فرزندی دارید، حضانت اوست. آیا در این موارد به توافق رسیدهاید؟
وکیلم که کنار من نشسته بود، از جا بلند شد و گفت:
- بله جناب قاضی. تمامی توافقات به صورت مکتوب و رسمی ثبت شده و در پرونده موجود است. مهریه بخشیده شده و جهیزیه برگردانده شده. حضانت فرزندی وجود ندارد، زیرا زوجین فرزندی نداشتند.
قاضی سری تکان داد و مدارک را بررسی کرد. سپس گفت:
- بسیار خوب. شما توافق کردهاید که طلاق بدون ادعاهای مالی یا حقوقی صورت بگیره. آیا هر دو این توافق رو تأیید میکنید؟
من زودتر گفتم:
- بله، تأیید میکنم.
امیر کمی مکث کرد، مرا نگاه کرد و من به سرعت نگاهم را دزدیدم، گفت:
- بله، من هم تأیید میکنم.
#رمان_مخمور_شب
حس عجیبی داشتم، نه کاملاً آرام بودم و نه کاملاً مضطرب. چیزی میان سبکبالی و فشار سنگینی که روی شانههایم احساس میکردم. این طلاق، تصمیم عاقلانه ای بود که برای ادامه روند درمانی و آینده ام باید میگرفتم، اما حالا که روزش فرا رسیده بود، حس کردم چیزی در درونم همچنان دارد مقاومت میکند؛ شاید خاطرات، شاید عادت، شاید ترس از آینده.
مجدد در آینه به خود نگاه کردم، نمیخواستم ظاهر آشفته یا بیتوجهی داشته باشم. وقتی از خانه بیرون زدم، هوا به نظر سنگینتر از همیشه میآمد. انگار آسمان هم میخواست سهمش را از این روز بگیرد.
وقتی به مجتمع قضایی رسیدم، امیر را دیدم که روی یکی از نیمکتهای سالن نشسته بود. سرش پایین بود و نگاهش روی کف سالن خیره مانده بود. نگاهش نکردم، اما او متوجه من شد. بلند شد، اما چیزی نگفت. در دل به خودم یادآوری کردم که این روز، پایان یک فصل و شروع فصلی دیگر است. یاداور شدم که او دیشب، نتوانسته بود تعقیرش را ثابت کند و این یعنی حرف تو خالی... حرف هایی که به واقعیت بدل نمیشد همان دروغ های پیش از موعد بودند.
وقتی وارد اتاق شدیم، قاضی پشت میزش نشسته بود. مردی میانسال، با عینک و چهرهای آرام. مدارک روی میزش مرتب چیده شده بود و یکی از پروندهها را باز کرد. نگاهش به ما افتاد و با لحنی رسمی گفت:
- پرونده طلاق توافقی خانم ماهور بزرگمهر و آقای امیر فضلی. طرفین حاضر هستند؟
با صدایی آرام اما مطمئن گفتم:
- بله، حاضر هستم.
امیر هم با صدای کوتاهی گفت:
- منم هستم.
قاضی پرونده را ورق زد و گفت:
- بر اساس مدارک ارائه شده، شما درخواست طلاق توافقی دادهاید. میخوام مطمئن بشم که هر دو طرف، بدون اجبار یا فشار این تصمیم را گرفتهند. درسته؟
به قاضی نگاه کردم و گفتم:
- بله...
قاضی نگاهش را به امیر دوخت. او کمی مکث کرد، سپس با صدایی آرام گفت:
- بله، ما با هم تصمیم گرفتیم.
اگر طبق داستان ها پیش میرفت امیر باید دادگاه را بهم میریخت و میگفت زنم را به هیچ قیمتی طلاق نمیدهم اما برای هزارمین بار او به من ثابت کرد، زندگی، عاشقانه های رنگارنگ و زیبای داستان ها نبود... واقعیت همیشه سنگین تر، بی رحم تر و منطقی تر از خیال بود. بررسی مدارک و جزئیات توافق کمی طول کشید،
قاضی با دقت گفت:
- در طلاق توافقی، لازم است که تمام جزئیات مربوط به حقوق طرفین مشخص شده باشد. این شامل مهریه، نفقه، جهیزیه، و اگر فرزندی دارید، حضانت اوست. آیا در این موارد به توافق رسیدهاید؟
وکیلم که کنار من نشسته بود، از جا بلند شد و گفت:
- بله جناب قاضی. تمامی توافقات به صورت مکتوب و رسمی ثبت شده و در پرونده موجود است. مهریه بخشیده شده و جهیزیه برگردانده شده. حضانت فرزندی وجود ندارد، زیرا زوجین فرزندی نداشتند.
قاضی سری تکان داد و مدارک را بررسی کرد. سپس گفت:
- بسیار خوب. شما توافق کردهاید که طلاق بدون ادعاهای مالی یا حقوقی صورت بگیره. آیا هر دو این توافق رو تأیید میکنید؟
من زودتر گفتم:
- بله، تأیید میکنم.
امیر کمی مکث کرد، مرا نگاه کرد و من به سرعت نگاهم را دزدیدم، گفت:
- بله، من هم تأیید میکنم.