#پارت_306
#رمان_مخمور_شب
لباس گرم پوشیدم و از خانه خارج شدم. قبل از خروج از ساختمان چند نفس عمیق کشیدم محض باز کردن در، دیدمش... روی موتور منتظر نشسته بود... دیدن آن موتور و او، مرا یاد آن شبی انداخت که... مرورش هم دردناک بود... همان شبی که مجبور به ازدواج با من شد!
با دیدن من یک ضرب از روی موتور پرید، بادگیر مشکی رنگش به او می آمد اما دیگر در نظرم آن مجذوبیت افسانه ای را نداشت... چهره اش عادی تر از هر زمانی در نظرم می آمد.
آرام سلام کردم:
- سلام...
چند قدم نزدیکم شد.
- از آخرین باری که دیدمت چقدر عوض شدی.
اصلا قصد آن را نداشتم که بابت دیر امدنش بازخواستش کنم چرا که اگر دلیل مهمی داشت خودش میگفت. در واقع بیشتر شبیه به آن می امد که برای او، آن ملاقات به اندازه من مهم و اولویت نبوده.
دست هایم را به سینه زدم و مستقیم رفتم سراغ اصل مطلب:
- چه حرفی میخواستی بزنی؟
- فردا... واقعا میخوای طلاق بگیریم؟!
نگاهش کردم. عمیق، چشمانش هنوز هم نافذ بود و احساساتش را بروز نمیداد. سرم را به نشان تایید تکان دادم، حال نوبت منطق بود، به خواست دلم او را تا اینجا کشیده بودم و حال باید عاقلانه صحبت میکردم:
- دلیلی برای طلاق نگرفتن هست؟
چشمانش را لحظه ای بست و با کف دست، موهای کوتاهش را سمت پیشانی کشید.
- ولی من هنوز دوستت دارم...
سرم را بالا گرفتم و مستقیم خیره به چشمانش لب زدم:
- باشه ولی به من بگو ادم چجوری وقتی یکیو دوست داره اذیتش میکنه؟ ناراحتیش براش مهم نیست؟ و راحت همه رو جاش میذاره؟
قدم دیگری نزدیک امد، بی اجازه دستان یخ زده ام را در دست گرفت و گفت:
- احمق بودم، خریت کردم...
بالافاصله دستم را از دستانش بیرون کشیدم. لمسش مانند به برق گرفتی هنوز هم میتوانست منطق را از من بگیرید.
آدم هرچقدر هم مقاومت میکرد باز هم مقابل کسی که روزی عاشقانه میپرسیدش احساساتش جوش میآورد... در جواب آن سوال های پر درد من خریت کردن، کافی بود؟
- واقعا انتظار داری بعد اینهمه دوری من باور کنم؟ تو میدونستی من جایی برای رفتن نداشتم، دیدی حال روحیم چقدر داغونه. شاید من مرده بودم، شاید هزار و یه بلا سرم آورده بودن، دوست داشتن تو کافیه برای گذشتن از همه اینا؟
#رمان_مخمور_شب
لباس گرم پوشیدم و از خانه خارج شدم. قبل از خروج از ساختمان چند نفس عمیق کشیدم محض باز کردن در، دیدمش... روی موتور منتظر نشسته بود... دیدن آن موتور و او، مرا یاد آن شبی انداخت که... مرورش هم دردناک بود... همان شبی که مجبور به ازدواج با من شد!
با دیدن من یک ضرب از روی موتور پرید، بادگیر مشکی رنگش به او می آمد اما دیگر در نظرم آن مجذوبیت افسانه ای را نداشت... چهره اش عادی تر از هر زمانی در نظرم می آمد.
آرام سلام کردم:
- سلام...
چند قدم نزدیکم شد.
- از آخرین باری که دیدمت چقدر عوض شدی.
اصلا قصد آن را نداشتم که بابت دیر امدنش بازخواستش کنم چرا که اگر دلیل مهمی داشت خودش میگفت. در واقع بیشتر شبیه به آن می امد که برای او، آن ملاقات به اندازه من مهم و اولویت نبوده.
دست هایم را به سینه زدم و مستقیم رفتم سراغ اصل مطلب:
- چه حرفی میخواستی بزنی؟
- فردا... واقعا میخوای طلاق بگیریم؟!
نگاهش کردم. عمیق، چشمانش هنوز هم نافذ بود و احساساتش را بروز نمیداد. سرم را به نشان تایید تکان دادم، حال نوبت منطق بود، به خواست دلم او را تا اینجا کشیده بودم و حال باید عاقلانه صحبت میکردم:
- دلیلی برای طلاق نگرفتن هست؟
چشمانش را لحظه ای بست و با کف دست، موهای کوتاهش را سمت پیشانی کشید.
- ولی من هنوز دوستت دارم...
سرم را بالا گرفتم و مستقیم خیره به چشمانش لب زدم:
- باشه ولی به من بگو ادم چجوری وقتی یکیو دوست داره اذیتش میکنه؟ ناراحتیش براش مهم نیست؟ و راحت همه رو جاش میذاره؟
قدم دیگری نزدیک امد، بی اجازه دستان یخ زده ام را در دست گرفت و گفت:
- احمق بودم، خریت کردم...
بالافاصله دستم را از دستانش بیرون کشیدم. لمسش مانند به برق گرفتی هنوز هم میتوانست منطق را از من بگیرید.
آدم هرچقدر هم مقاومت میکرد باز هم مقابل کسی که روزی عاشقانه میپرسیدش احساساتش جوش میآورد... در جواب آن سوال های پر درد من خریت کردن، کافی بود؟
- واقعا انتظار داری بعد اینهمه دوری من باور کنم؟ تو میدونستی من جایی برای رفتن نداشتم، دیدی حال روحیم چقدر داغونه. شاید من مرده بودم، شاید هزار و یه بلا سرم آورده بودن، دوست داشتن تو کافیه برای گذشتن از همه اینا؟