#جانان_من
#پارت741
با تقه ای که به در خورد، ایمان صاف ایستاد.
تیشرتش رو توی تنش مرتب کرد و با صدای بمش لب زد:
_ بفرمایید.
نگاهم روی رگ های برجسته بازوهای ورزشکاری اش که از زیر تیشرت بیرون زده بود، افتاد.
بچه ام اینقدر عجله کرده بود که حتی وقت نکرده بود لباش عوض کنه.
قربون اون صدای بم و هیکل ورزشکاری ات برم...
دلم میخواست یگ گاز از اون بازوها بگیرم.
با یادآوری چیزی اخم کمرنگی بین ابروهام نشست.
موقعی که مطهره بود هم همین لباس تنش بود؟
رفتیم خونه کی لباس عوض کرد؟
قبل شام یا بعد شام...
_ سلام.
با شنیدن صدای مامان از فکر بیرون اومدم.
نگاه نگران مامان روی من نشست.
_ سلام آقا ایمان.
ایمان شرمنده سلام کرد.
اما حرف دیگه ای نزد.
مامان با نگرانی جلو اومد.
_ خوبی عزیزم؟
#پارت741
با تقه ای که به در خورد، ایمان صاف ایستاد.
تیشرتش رو توی تنش مرتب کرد و با صدای بمش لب زد:
_ بفرمایید.
نگاهم روی رگ های برجسته بازوهای ورزشکاری اش که از زیر تیشرت بیرون زده بود، افتاد.
بچه ام اینقدر عجله کرده بود که حتی وقت نکرده بود لباش عوض کنه.
قربون اون صدای بم و هیکل ورزشکاری ات برم...
دلم میخواست یگ گاز از اون بازوها بگیرم.
با یادآوری چیزی اخم کمرنگی بین ابروهام نشست.
موقعی که مطهره بود هم همین لباس تنش بود؟
رفتیم خونه کی لباس عوض کرد؟
قبل شام یا بعد شام...
_ سلام.
با شنیدن صدای مامان از فکر بیرون اومدم.
نگاه نگران مامان روی من نشست.
_ سلام آقا ایمان.
ایمان شرمنده سلام کرد.
اما حرف دیگه ای نزد.
مامان با نگرانی جلو اومد.
_ خوبی عزیزم؟