#جانان_من
#پارت730
_ آروشا...
با شنیدن اسمم از زبون ایمان به زور پلکام رو از هم فاصله دادم.
_ چشمات رو نبند باشه؟
پنبه ای روی سرم گذاشت که برای لحظه ای احساس سوزشش کردم و از لای دندون های بهم چفت شده ام "هیسی" کشیدم.
_ نمیدونم چطوری باید ازت معذرت خواهی کنم.
به خاطر حماقت و...
دست لرزونم رو بالا بردم و روی لبش گذاشتم.
انرژی واسه هیچ کاری نداشتم اما نمیتونستم خودخوری کردنش رو هم تحمل کنم
روی انگشت هام رو بوسه ای زد
دستم رو توی دستهای گرمش گرفت
_ داری منو میترسونی دختر
میبرمت بیمارستان...
اینجوری خیالم راحت تره
من که چیزی ام نشده بود که احتیاج به بیمارستان داشته باشم
میخواستم این رو بگم اما اینقدر خسته بودم که نمیتونستم در برابر سنگینی پلک هام مقاومت کنم
آخرین تصویری که دیدم ایمان بود که سراسیمه بغلم میکرد و از اتاق بیرون میرفت
_ بیبی من میرم بیمارستان..
میتونستم هنوز صدا های گنگی رو بشنوم ولی نمیتونستم بهشون هیچ واکنشی نشون بدم
آخر سر در برابر سیاهی که هر لحظه بهم نزدیک تر میشد تسلیم شدم و توی سکوت مطلق فرو رفتم...
#پارت730
_ آروشا...
با شنیدن اسمم از زبون ایمان به زور پلکام رو از هم فاصله دادم.
_ چشمات رو نبند باشه؟
پنبه ای روی سرم گذاشت که برای لحظه ای احساس سوزشش کردم و از لای دندون های بهم چفت شده ام "هیسی" کشیدم.
_ نمیدونم چطوری باید ازت معذرت خواهی کنم.
به خاطر حماقت و...
دست لرزونم رو بالا بردم و روی لبش گذاشتم.
انرژی واسه هیچ کاری نداشتم اما نمیتونستم خودخوری کردنش رو هم تحمل کنم
روی انگشت هام رو بوسه ای زد
دستم رو توی دستهای گرمش گرفت
_ داری منو میترسونی دختر
میبرمت بیمارستان...
اینجوری خیالم راحت تره
من که چیزی ام نشده بود که احتیاج به بیمارستان داشته باشم
میخواستم این رو بگم اما اینقدر خسته بودم که نمیتونستم در برابر سنگینی پلک هام مقاومت کنم
آخرین تصویری که دیدم ایمان بود که سراسیمه بغلم میکرد و از اتاق بیرون میرفت
_ بیبی من میرم بیمارستان..
میتونستم هنوز صدا های گنگی رو بشنوم ولی نمیتونستم بهشون هیچ واکنشی نشون بدم
آخر سر در برابر سیاهی که هر لحظه بهم نزدیک تر میشد تسلیم شدم و توی سکوت مطلق فرو رفتم...