#پارت_۵۱۸
#یک_عاشقانه_بی_صدا
#آرزو_صاد
سری تکون داد و ملایم نجوا کرد:
_ بعدا بهم بگو چقدر خرج کردی عماد... من اصلا تو حال خودم نبودم نفهمیدم چیشد؛ همه رو بنویس بهم بگو!
اخمی از حرفش روی صورتم نشست. اون من رو از خودش نمیدونست؟ برعکس نگار که منتظر جاری شدن اون خطبه بود تا من رو شوهرش بدونه، من از زمانی که تو بغلم گرفتمش اون رو زن خودم میدونستم. برام مهم نبود هنوز اسمش توی شناسنامه ام نیست؛ من درقبالش مسئول بودم و این حرف ها اذیتم میکرد.
گرچه هنوز یه حس ترس مسخره ته دلم زندگی میکرد و هرچه زودتر خواستار رسمی شدن این رابطه بود ولی میدونستم فعلا نمیشه، اوضاع بهم ریخته بود.
_ غذاتو بخور به این چیزها کار نداشته باش.
قاشق رو توی بشقاب گذاشت و بهم چشم غره رفت. لبخندی از نگاه عصبیش روی صورتم نشست:
_ جان؟... فعلا غذا بخور جون بگیری با من سر و کله بزنی بعد واسه من چشم غره برو!
لبخند بی حالی زد و بی میل یه تیکه از جوجه ی کنار بشقابش رو خورد. همین هم خوب بود.
_ من فردا میرم بچه ها... میخواستم امشب برم ولی بلیط گیرم نیومد...
نگار در حالی که غذا رو قورت میداد لب زد:
_ بری؟ خب بمون دایی چرا میخوای بری؟... ما اینجا تنهاییم تو اون جا تنها؛ یکم بمون چی میشه مگه؟
مسعود بی حرف به نگار خیره شده بود و چیزی نمیگفت. در آخر نگار طاقت نیاورد و پرسید:
_ دوست نداری پیشمون باشی؟
•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @yekasheghanebiseda ⛓ 🍷
#یک_عاشقانه_بی_صدا
#آرزو_صاد
سری تکون داد و ملایم نجوا کرد:
_ بعدا بهم بگو چقدر خرج کردی عماد... من اصلا تو حال خودم نبودم نفهمیدم چیشد؛ همه رو بنویس بهم بگو!
اخمی از حرفش روی صورتم نشست. اون من رو از خودش نمیدونست؟ برعکس نگار که منتظر جاری شدن اون خطبه بود تا من رو شوهرش بدونه، من از زمانی که تو بغلم گرفتمش اون رو زن خودم میدونستم. برام مهم نبود هنوز اسمش توی شناسنامه ام نیست؛ من درقبالش مسئول بودم و این حرف ها اذیتم میکرد.
گرچه هنوز یه حس ترس مسخره ته دلم زندگی میکرد و هرچه زودتر خواستار رسمی شدن این رابطه بود ولی میدونستم فعلا نمیشه، اوضاع بهم ریخته بود.
_ غذاتو بخور به این چیزها کار نداشته باش.
قاشق رو توی بشقاب گذاشت و بهم چشم غره رفت. لبخندی از نگاه عصبیش روی صورتم نشست:
_ جان؟... فعلا غذا بخور جون بگیری با من سر و کله بزنی بعد واسه من چشم غره برو!
لبخند بی حالی زد و بی میل یه تیکه از جوجه ی کنار بشقابش رو خورد. همین هم خوب بود.
_ من فردا میرم بچه ها... میخواستم امشب برم ولی بلیط گیرم نیومد...
نگار در حالی که غذا رو قورت میداد لب زد:
_ بری؟ خب بمون دایی چرا میخوای بری؟... ما اینجا تنهاییم تو اون جا تنها؛ یکم بمون چی میشه مگه؟
مسعود بی حرف به نگار خیره شده بود و چیزی نمیگفت. در آخر نگار طاقت نیاورد و پرسید:
_ دوست نداری پیشمون باشی؟
•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @yekasheghanebiseda ⛓ 🍷