#پارت_۲۲۱
#فانتوم
#آرزو_صاد
کمی عطر به خودم زدم و اتاق رو ترک کردم. با لبخند روی مبل نزدیک مهمون ها نشستم. گلوم از بغضی سنگین شده بود. بغضی از بی مهری مادرم! تک سرفه ای زدم تا صدام رو باز کنم:
_ حالتون خوبه مامانجون؟ پات بهتره؟
دستی روی پای دردناکش کشید:
_ خوبه مادر جان خوبه! دیگه پیر شدم عزیز من؛ توان از پاهام رفته... دکتر ها هم دیگه کاری از دستشون بر نمیاد.
اخمی از ناراحتی روی صورتم نشست:
_ این چه حرفیه؟ انشالله که هزارسال سالم و سلامت بالا سرمون باشی!
لبخندی زد و دیگه چیزی نگفت. به مامان نگاه کردم که ثانیه ای با انفجار فاصله داشت. من این حالتش رو میشناختم. میدونستم چیزی نمونده تا کنترلش رو از دست بده.
و همونم شد. خودش رو جلو کشید و با بغض زمزمه کرد:
_ باباجون... گفتم بیاید دور هم جمع بشیم برای پیمان یه کاری کنیم، بچه ام دیگه کلافه شده... کمکش کنیم نجات پیدا کنه دشمن شاد نشیم!
با گفتن کلمه ی دشمن، چشم غره ای به زد که هرچقدر سعی کردم نخندم نشد. خنده ی روی لب هام نشست که انگار برای اون شبیه یه آتیش زیر خاکستر بود. روی مهربونش رو کنار گذاشت و بهم توپید:
_ هااا... بخند! تونخندی کی بخنده... از خدات بود بچه م یه خرابکاری ای کنه، من که دیگه تو رو میشناسم!
هیچ کدوم از جملاتش اندازه اون " میشناسمش " دردناک نبود. اتفاقا همه چی برعکس بود. اونی کی همیشه منتظر بود من خرابکاری کنم تا توی سرم بکوبه پیمان بود.
هیچقوت نفهمیدم من و اون کلا خواهر و برادر خوبی نبودیم؛ یا فرق گذاشتن های مامان باعث شد به این روز بی افتیم!
اون هیچی از من نمیدونست و برای همون نمیتونست ادعا کنه که من رو میشناسه. ما فقط غریبه هایی بودیم که باهم نسبت خونی داشتیم؛ همین!
•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐
@fanttoom ⛓ 🍷