#پارت_۵۰۸ 🎁
#یک_عاشقانه_بی_صدا
#آرزو_صاد
دستی از پشت من رو به جلو هول داد و حالا من کنار تنی بودم که دیگه نفس نمیکشید. کنارش روی زانوهام نشستم و منتظر شدم تا پارچه سفید رو کنار بزنن. با نمایان شدن صورتش نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و قطره اشک بد قول و سمجی به پایین ریخت.
دستم رو بلند کردم و روی صورت سردش کشیدم:
_ بابایی...
دانیال خم شد و بوسه ای روی پیشونیش گذاشت. خوش به حالش که میتونست با خیال راحت گریه کنه. چرا بغض های من داشتن خفم میکردن؟
_ پاشید دیگه خوبیت نداره میت روی زمین بمونه...
دستی زیر بازوی من و دانیال اومد و تنمون رو به زور بلند کرد. با اعلام بلندگو ها همگی رو به قبله ایستادن و مشغول خوندن نماز شدن. سست و بی حس سرجام وایسادم و به صداهایی که می اومد گوش میدادم که سری کنار گوشم خم شد:
_ نگار خوبی؟ صدام رو میشنوی؟
صداش...
آها عماد بود. عمادی که خسرو زندگیش رو خراب کرده بود و من هنوز چیزی بهش نگفته بودم. چقدر بیچاره بودم...
بعد از تموم شدن نماز دوباره جنازه روی سر ها بلند شده بود و به سمت قبر میرفت. کاش دنیا همین جا تموم میشد:
_ لاَ اِلَهَ اِلاَّ اللهُ... لاَ اِلَهَ اِلاَّ اللهُ...
کنار قبر ایستادم و به آریایی نگاه کردم که کت و کفش رو در اورد و با کمک بقیه داخل قبر رفت. قرار بود تن خسرو رو اون توی خاک بذاره. دست یخ زدم توی گرمایی فرو رفت و وادارم کرد نگاهم رو بالا بیارم. عماد دستم رو گرفته بود.
•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @yekasheghanebiseda ⛓ 🍷
#یک_عاشقانه_بی_صدا
#آرزو_صاد
دستی از پشت من رو به جلو هول داد و حالا من کنار تنی بودم که دیگه نفس نمیکشید. کنارش روی زانوهام نشستم و منتظر شدم تا پارچه سفید رو کنار بزنن. با نمایان شدن صورتش نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و قطره اشک بد قول و سمجی به پایین ریخت.
دستم رو بلند کردم و روی صورت سردش کشیدم:
_ بابایی...
دانیال خم شد و بوسه ای روی پیشونیش گذاشت. خوش به حالش که میتونست با خیال راحت گریه کنه. چرا بغض های من داشتن خفم میکردن؟
_ پاشید دیگه خوبیت نداره میت روی زمین بمونه...
دستی زیر بازوی من و دانیال اومد و تنمون رو به زور بلند کرد. با اعلام بلندگو ها همگی رو به قبله ایستادن و مشغول خوندن نماز شدن. سست و بی حس سرجام وایسادم و به صداهایی که می اومد گوش میدادم که سری کنار گوشم خم شد:
_ نگار خوبی؟ صدام رو میشنوی؟
صداش...
آها عماد بود. عمادی که خسرو زندگیش رو خراب کرده بود و من هنوز چیزی بهش نگفته بودم. چقدر بیچاره بودم...
بعد از تموم شدن نماز دوباره جنازه روی سر ها بلند شده بود و به سمت قبر میرفت. کاش دنیا همین جا تموم میشد:
_ لاَ اِلَهَ اِلاَّ اللهُ... لاَ اِلَهَ اِلاَّ اللهُ...
کنار قبر ایستادم و به آریایی نگاه کردم که کت و کفش رو در اورد و با کمک بقیه داخل قبر رفت. قرار بود تن خسرو رو اون توی خاک بذاره. دست یخ زدم توی گرمایی فرو رفت و وادارم کرد نگاهم رو بالا بیارم. عماد دستم رو گرفته بود.
•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @yekasheghanebiseda ⛓ 🍷