#پارت_۵۰۶
#یک_عاشقانه_بی_صدا
#آرزو_صاد
مرگ همیشه برام واژه ی ترسناکی بود. از وقتی که با همین کلمه مامان خونه رو ترک کرد و دیگه هیچوقت برنگشت فهمیدم که چیز خوبی نیست. با همون سن کمم میفهمیدم زندگی بعد از این واژه قرار نیست به راحتی گذشته بشه.
و حالا یکبار دیگه هم گریبان گیر من شده بود. مرگ یه بار دیگه در این خونه رو زد و عزیزم رو ازم گرفت. من هیچوقت اون کوهی که دختر ها ازش حرف میزدن رو نداشتم. خسرو برام پدر نبود، ولی الان که دیگه صدای نفس هاش توی این دنیا نمیپیچه فهمیدم که من حتی به اون سایه ی نصفه و نیمه هم راضی بودم.
به همون بودن های ناقصش و زخم زبون هاش راضی بودم. الان که از دستش داده بودم حاضر بودم تموم داشته هام رو بدم تا یک شب دیگه کنارم باشه. پیشم بمونه و برام از بچگیم تعریف کنه. در گوشم قصه بگه و تا خوابم ببره موهام رو نوازش کنه.
من هیچ کدوم از این هارو تجربه نکرده بودم و مقصر این حالم قرار بود زیر خروار ها خاک بخوابه و تنهام بذاره. یه حفره ی بزرگ و خالی ای توی وجودم بود که احساس میکردم با هیچی قرار نیست پر بشه. من ویرون شده ی دنیای خودم بودم.
" اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ عَبْدِكَ وَ رَسُولِكَ ، وَ أَهْلِ بَيْتِهِ الطَّاهِرِينَ، وَ اخْصُصْهُمْ بِأَفْضَلِ صَلَوَاتِكَ وَ رَحْمَتِكَ وَ بَرَكَاتِكَ وَ سَلَامِكَ "
صدای قرآن و گریه ی اطرافیان آزارم میداد. بالا سر قبری ایستاده بودم که تا ثانیه های دیگه قرار بود تن پدرم رو تا ابد در آغوش بگیره و خونه ی ابدیش بشه. نفس کم اورده بودم و همه چیز رو تار میدیدم. دانیال گریون و سرگردون روی زمین نشسته بود و به قبر نگاه میکرد.
•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @yekasheghanebiseda ⛓ 🍷
#یک_عاشقانه_بی_صدا
#آرزو_صاد
مرگ همیشه برام واژه ی ترسناکی بود. از وقتی که با همین کلمه مامان خونه رو ترک کرد و دیگه هیچوقت برنگشت فهمیدم که چیز خوبی نیست. با همون سن کمم میفهمیدم زندگی بعد از این واژه قرار نیست به راحتی گذشته بشه.
و حالا یکبار دیگه هم گریبان گیر من شده بود. مرگ یه بار دیگه در این خونه رو زد و عزیزم رو ازم گرفت. من هیچوقت اون کوهی که دختر ها ازش حرف میزدن رو نداشتم. خسرو برام پدر نبود، ولی الان که دیگه صدای نفس هاش توی این دنیا نمیپیچه فهمیدم که من حتی به اون سایه ی نصفه و نیمه هم راضی بودم.
به همون بودن های ناقصش و زخم زبون هاش راضی بودم. الان که از دستش داده بودم حاضر بودم تموم داشته هام رو بدم تا یک شب دیگه کنارم باشه. پیشم بمونه و برام از بچگیم تعریف کنه. در گوشم قصه بگه و تا خوابم ببره موهام رو نوازش کنه.
من هیچ کدوم از این هارو تجربه نکرده بودم و مقصر این حالم قرار بود زیر خروار ها خاک بخوابه و تنهام بذاره. یه حفره ی بزرگ و خالی ای توی وجودم بود که احساس میکردم با هیچی قرار نیست پر بشه. من ویرون شده ی دنیای خودم بودم.
" اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ عَبْدِكَ وَ رَسُولِكَ ، وَ أَهْلِ بَيْتِهِ الطَّاهِرِينَ، وَ اخْصُصْهُمْ بِأَفْضَلِ صَلَوَاتِكَ وَ رَحْمَتِكَ وَ بَرَكَاتِكَ وَ سَلَامِكَ "
صدای قرآن و گریه ی اطرافیان آزارم میداد. بالا سر قبری ایستاده بودم که تا ثانیه های دیگه قرار بود تن پدرم رو تا ابد در آغوش بگیره و خونه ی ابدیش بشه. نفس کم اورده بودم و همه چیز رو تار میدیدم. دانیال گریون و سرگردون روی زمین نشسته بود و به قبر نگاه میکرد.
•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @yekasheghanebiseda ⛓ 🍷