#پارت_۴۸۶
#یک_عاشقانه_بی_صدا
#آرزو_صاد
میون اون همه درد، چشم های منتظرش رو میشناختم. من یه عمر با همین حس بهش نگاه کرده بودم. با قدم های آروم به طرف تخت رفتم و کنارش ایستادم. ماسک اکسیژن رو از روی صورتش برداشت تا بتونه حرف بزنه.
_ بلاخره... اومدی...
بغض توی گلوم رو به سختی به پایین فرستادم. زیر لب گفتم:
_ منتظرم بودی؟
به سختی سری تکون داد و چیزی نگفت. فقط نگاهم میکرد. من طرز نگاهش رو دوست نداشتم. از اون حس هایی که ته چشم هاش میدیدم میترسیدم. نفس عمیقی کشیدم و زمزمه کردم:
_ حالت خوب میشه نگران نباش... گفتن یه چند روز بستری بمونی خوب میشی بعد میتونیم بریم خونه... این کبودی ها چیه روی سر و صورت خسرو؟ دعوا کردی؟
چرت و پرت میگفتم و اصلا نمیدونستم دارم چیکار میکنم. دکتر امیدی بهم نداده بود که من الان داشتم خسرو رو آروم میکردم . تموم چیزهایی که حس میکردم من رو گیج کرده بودن. نمیدونستم از خودم عصبیم یا خسرو. نمیدونستم غمگینم یا عذاب وجدان داره خفم میکنه؟
لبخند تلخی صورت بی رنگ خسرو رو روشن کرد. به سختی کمی روی تخت جا به جا شد و به حرف اومد:
_ پلمپ آزمایشگاهت کار من نبود...
با شنیدن همین یه جمله دوباره درد و رنجی که توی این چند روز کشیده بودم جلوی چشم هام نقش بست. به سختی خودم رو کنترل کردم تا چیزی نگم. چشم بستم و وقتی به خودم مسلط شدم رو به صورت خسته اش گفتم:
_ ولش کن الان وقت این حرف ها نیست.
خواستم کمی از تخت فاصله بگیرم که دستم رو محکم گرفت و نذاشت. جا خوردم. دستاش های یخ بود، مثل تن من! آخرین بار که خسرو لمسم کرده بود کی بود؟ آخرین بار که نوازش دست های پدرانه ش رو داشتم چند سالم بود؟
•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @yekasheghanebiseda ⛓ 🍷
#یک_عاشقانه_بی_صدا
#آرزو_صاد
میون اون همه درد، چشم های منتظرش رو میشناختم. من یه عمر با همین حس بهش نگاه کرده بودم. با قدم های آروم به طرف تخت رفتم و کنارش ایستادم. ماسک اکسیژن رو از روی صورتش برداشت تا بتونه حرف بزنه.
_ بلاخره... اومدی...
بغض توی گلوم رو به سختی به پایین فرستادم. زیر لب گفتم:
_ منتظرم بودی؟
به سختی سری تکون داد و چیزی نگفت. فقط نگاهم میکرد. من طرز نگاهش رو دوست نداشتم. از اون حس هایی که ته چشم هاش میدیدم میترسیدم. نفس عمیقی کشیدم و زمزمه کردم:
_ حالت خوب میشه نگران نباش... گفتن یه چند روز بستری بمونی خوب میشی بعد میتونیم بریم خونه... این کبودی ها چیه روی سر و صورت خسرو؟ دعوا کردی؟
چرت و پرت میگفتم و اصلا نمیدونستم دارم چیکار میکنم. دکتر امیدی بهم نداده بود که من الان داشتم خسرو رو آروم میکردم . تموم چیزهایی که حس میکردم من رو گیج کرده بودن. نمیدونستم از خودم عصبیم یا خسرو. نمیدونستم غمگینم یا عذاب وجدان داره خفم میکنه؟
لبخند تلخی صورت بی رنگ خسرو رو روشن کرد. به سختی کمی روی تخت جا به جا شد و به حرف اومد:
_ پلمپ آزمایشگاهت کار من نبود...
با شنیدن همین یه جمله دوباره درد و رنجی که توی این چند روز کشیده بودم جلوی چشم هام نقش بست. به سختی خودم رو کنترل کردم تا چیزی نگم. چشم بستم و وقتی به خودم مسلط شدم رو به صورت خسته اش گفتم:
_ ولش کن الان وقت این حرف ها نیست.
خواستم کمی از تخت فاصله بگیرم که دستم رو محکم گرفت و نذاشت. جا خوردم. دستاش های یخ بود، مثل تن من! آخرین بار که خسرو لمسم کرده بود کی بود؟ آخرین بار که نوازش دست های پدرانه ش رو داشتم چند سالم بود؟
•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @yekasheghanebiseda ⛓ 🍷