Forward from: بنرهای فول اخلاقی اوریگامی
- دالیوش،( داریوش) آقای ببلو بیدال شده نمیخوابه.
داریوش سر جا نشست و دست به صورتش کشید. پرسید:
- آقای ببلو کیو پسرم؟
برنا به خشتک شلوارش اشاره کرد و گفت:
- آقای ببلو میگه جیش دالم.
داریوش پرسید:
- ببرمت دستشویی؟
برنا سر بالا انداخت و گفت:
- دُرنا گفته فقط با خودش برم جیش تُنم. گفته آقای ببلو خصوصیه نباید تَسی ببینتش!
داریوش کلافه گفت:
- پسرم بابایی که عیب نداره ببیندش.
برنا اخم کرد و متاسف گفت:
- چقد بی ادبی دالیوش! به درنا بگو بیاد منو ببره جیش تنم.
درنا رفته بود، امروز صبح و برای همیشه!
داریوش گفته بود و خواسته بود برود... او میخواست بماند اما عروس خونبس بود و داریوش او را نمیخواست.
برنا داشت به گریه میافتاد، دستش را به شلوارش بند کرده بود و گفت:
- دالیوش آقای ببلو داله میریزهههه... جیش تُنم به شلوارم عمه بهار داد میزنه..... بِدو ( بگو) درنا بیاد منو ببره جیش تنم.
مستاصل مانده بود، نمیدانست چه کند. بچه اش بی تابی میکرد.
هر چه به درنا زنگ میزد جوابش را نمیداد. دست برنا را گرفت و گفت:
- فقط همین یع بار بیا بریم با داریوش جیش کن بعدش میرم درنا رو میارم. باشه؟
برنا با گریه فین فین کرد و گفت:
- دالیوش قول میدی؟
داریوش میخواست جواب بدهد که بچه بی حال رویِ زمین افتاد، لای چشم هایش باز بود، آرام لب زد:
- دالیوش به درنا بگو بیاد واسم کیک دلست کنه گشنمه...
این بچه از صبح چیزی نخورده بود؟ او را بغل گرفت و بچه رویِ او جیش کرد...
بهار دقیقا جز به هم ریختن زندگی او چه غلطی کرده بود؟ نگاهش به در بود، باید درنا را برمیگرداند، به خاطر بچه اش که مادر میخواست... به خاطر خودش که دلسوزی را جز او نداشت... باید میرفت دنبالش و از دلش در می آورد اما...
https://t.me/+OhZZdiwHNvwzMzVk
https://t.me/+OhZZdiwHNvwzMzVk
https://t.me/+OhZZdiwHNvwzMzVk
داریوش سر جا نشست و دست به صورتش کشید. پرسید:
- آقای ببلو کیو پسرم؟
برنا به خشتک شلوارش اشاره کرد و گفت:
- آقای ببلو میگه جیش دالم.
داریوش پرسید:
- ببرمت دستشویی؟
برنا سر بالا انداخت و گفت:
- دُرنا گفته فقط با خودش برم جیش تُنم. گفته آقای ببلو خصوصیه نباید تَسی ببینتش!
داریوش کلافه گفت:
- پسرم بابایی که عیب نداره ببیندش.
برنا اخم کرد و متاسف گفت:
- چقد بی ادبی دالیوش! به درنا بگو بیاد منو ببره جیش تنم.
درنا رفته بود، امروز صبح و برای همیشه!
داریوش گفته بود و خواسته بود برود... او میخواست بماند اما عروس خونبس بود و داریوش او را نمیخواست.
برنا داشت به گریه میافتاد، دستش را به شلوارش بند کرده بود و گفت:
- دالیوش آقای ببلو داله میریزهههه... جیش تُنم به شلوارم عمه بهار داد میزنه..... بِدو ( بگو) درنا بیاد منو ببره جیش تنم.
مستاصل مانده بود، نمیدانست چه کند. بچه اش بی تابی میکرد.
هر چه به درنا زنگ میزد جوابش را نمیداد. دست برنا را گرفت و گفت:
- فقط همین یع بار بیا بریم با داریوش جیش کن بعدش میرم درنا رو میارم. باشه؟
برنا با گریه فین فین کرد و گفت:
- دالیوش قول میدی؟
داریوش میخواست جواب بدهد که بچه بی حال رویِ زمین افتاد، لای چشم هایش باز بود، آرام لب زد:
- دالیوش به درنا بگو بیاد واسم کیک دلست کنه گشنمه...
این بچه از صبح چیزی نخورده بود؟ او را بغل گرفت و بچه رویِ او جیش کرد...
بهار دقیقا جز به هم ریختن زندگی او چه غلطی کرده بود؟ نگاهش به در بود، باید درنا را برمیگرداند، به خاطر بچه اش که مادر میخواست... به خاطر خودش که دلسوزی را جز او نداشت... باید میرفت دنبالش و از دلش در می آورد اما...
https://t.me/+OhZZdiwHNvwzMzVk
https://t.me/+OhZZdiwHNvwzMzVk
https://t.me/+OhZZdiwHNvwzMzVk