💐🍃💐🍃💐
#پارت۳۷۶
سلمان که با خنده شروع به حرف زدن کرد، دیبا انگشتانش را روی لبان او گذاشت.
ــ دوباره شروع نکن سلمان، خودت هم خوب میدونی اگه نبودی، خودم هم خیلی وقت پیش از خودم ناامید میشدم!
سلمان اخمی کرد.
ــ دیگه چی؟ دفعهی آخرت بود این حرف رو زدی. زندگیمون سخت بوده، درست، ولی از پس همه چی براومدیم. تو سراشیبی که حرف ناامیدی نمیزنن!
نفس عمیقی کشید. لبخندی زد و ادامه داد:
ــ تازه من باید ازت تشکر کنم، سبحان میگفت کارهای انتقال مالکیت خونه، به همون شیرخوارگاهی که اونجا رو اجاره کرده بودن، تموم شده. باید یه سر برم مشهد، واسه امضای آخرش. بعد دیگه همه چی تمومه!
دیبا با ذوق پرسید:
ــ یعنی خونه رو دادین به شیرخوارگاه؟
ــ آره دیگه، مگه خودت نخواستی؟
یک قطره اشک روی گونهی دیبا چکید.
ــ من فقط آرزوم رو گفتم. فکرش رو هم نمیکردم سبحان راضی بشه.
سلمان آرام برخاست و دیبا را هم با خودش همراه کرد.
ــ مگه میشه تو چیزی بخوای و من بتونم برآوردش کنم، ولی نه بگم بهت؟ سبحان هم خودش حسابی از پیشنهادت استقبال کرد. ما که به پول اون خونه نیاز نداشتیم، شاید با این کار ثوابش برسه به روح الی و بابامون!
دیبا دست دور گردن سلمان حلقه کرد. لبخندش از ته دل بود.
ــ به خاطر همه چی ممنون، مرسی که به زور و با نقشه اومدی تو زندگیم! مرسی که گند زدی به همه چی! مرسی که خودت همه چی رو بهتر از قبل ساختی! خدا میدونه چقدر به خاطر داشتنت خوشحالم.
سلمان سر خم کرد و پیشانی به پیشانی دیبا چسباند.
ــ من ممنونم از تو، مرسی که من رو به فرش میکشونی، بعد سعی میکنی به عرش برسونیم. در هر صورت خبرداری که تا ته ته دنیا، خودم یه تنه، نوکر تو و تمام خواستههاتم!
خبر داشت. بهتر از هرکسی میدانست نگاه سلمان به لبان اوست که بجنبد و خواستهای داشته باشد، آنوقت زمین و زمان را برای برآوردنش، به هم میدوخت.
دیبا لب روی لبهای سلمان گذاشت و همانجا از ته دل لب زد:
ــ معلومه که آره!
اتفاقات بعد از آن دیگر نوشتنی نیست. باید سلمان و دیبا باشی، یا خودت را جای آنها بگذاری، تا ادامهی زندگی را به روش آنها ببینی و حس کنی و بسازیاش!
زندگی همه ما پر از فراز و نشیبهای عجیب و غریب است. مهم این است که در تمام این فراز و نشیبها، دست خدا را محکم در دست بگیریم و همه چیز را به دستان قدرتمند او بسپاریم. خدا خودش همه چیز را عالی طراحی میکند و همه را درست سر جای خودشان مینشاند!
پایان
۱۶/۸/۱۴۰۳
۲۱:۳۵
#پارت۳۷۶
سلمان که با خنده شروع به حرف زدن کرد، دیبا انگشتانش را روی لبان او گذاشت.
ــ دوباره شروع نکن سلمان، خودت هم خوب میدونی اگه نبودی، خودم هم خیلی وقت پیش از خودم ناامید میشدم!
سلمان اخمی کرد.
ــ دیگه چی؟ دفعهی آخرت بود این حرف رو زدی. زندگیمون سخت بوده، درست، ولی از پس همه چی براومدیم. تو سراشیبی که حرف ناامیدی نمیزنن!
نفس عمیقی کشید. لبخندی زد و ادامه داد:
ــ تازه من باید ازت تشکر کنم، سبحان میگفت کارهای انتقال مالکیت خونه، به همون شیرخوارگاهی که اونجا رو اجاره کرده بودن، تموم شده. باید یه سر برم مشهد، واسه امضای آخرش. بعد دیگه همه چی تمومه!
دیبا با ذوق پرسید:
ــ یعنی خونه رو دادین به شیرخوارگاه؟
ــ آره دیگه، مگه خودت نخواستی؟
یک قطره اشک روی گونهی دیبا چکید.
ــ من فقط آرزوم رو گفتم. فکرش رو هم نمیکردم سبحان راضی بشه.
سلمان آرام برخاست و دیبا را هم با خودش همراه کرد.
ــ مگه میشه تو چیزی بخوای و من بتونم برآوردش کنم، ولی نه بگم بهت؟ سبحان هم خودش حسابی از پیشنهادت استقبال کرد. ما که به پول اون خونه نیاز نداشتیم، شاید با این کار ثوابش برسه به روح الی و بابامون!
دیبا دست دور گردن سلمان حلقه کرد. لبخندش از ته دل بود.
ــ به خاطر همه چی ممنون، مرسی که به زور و با نقشه اومدی تو زندگیم! مرسی که گند زدی به همه چی! مرسی که خودت همه چی رو بهتر از قبل ساختی! خدا میدونه چقدر به خاطر داشتنت خوشحالم.
سلمان سر خم کرد و پیشانی به پیشانی دیبا چسباند.
ــ من ممنونم از تو، مرسی که من رو به فرش میکشونی، بعد سعی میکنی به عرش برسونیم. در هر صورت خبرداری که تا ته ته دنیا، خودم یه تنه، نوکر تو و تمام خواستههاتم!
خبر داشت. بهتر از هرکسی میدانست نگاه سلمان به لبان اوست که بجنبد و خواستهای داشته باشد، آنوقت زمین و زمان را برای برآوردنش، به هم میدوخت.
دیبا لب روی لبهای سلمان گذاشت و همانجا از ته دل لب زد:
ــ معلومه که آره!
اتفاقات بعد از آن دیگر نوشتنی نیست. باید سلمان و دیبا باشی، یا خودت را جای آنها بگذاری، تا ادامهی زندگی را به روش آنها ببینی و حس کنی و بسازیاش!
زندگی همه ما پر از فراز و نشیبهای عجیب و غریب است. مهم این است که در تمام این فراز و نشیبها، دست خدا را محکم در دست بگیریم و همه چیز را به دستان قدرتمند او بسپاریم. خدا خودش همه چیز را عالی طراحی میکند و همه را درست سر جای خودشان مینشاند!
پایان
۱۶/۸/۱۴۰۳
۲۱:۳۵