💐🍃💐🍃💐
#پارت۳۶۷
هر کس از کنارشان میگذشت، حالشان را میپرسید. معتمد و مورد احترام همه بودند. سلمان هم خودش را با کشاورزی مشغول کرده بود. یک زن و شوهر روستایی تمام عیار شده بودند. انگار از اول هم برای زندگی شهری و دردسرهایش ساخته نشده بودند. زندگی روی خوشش را به آنها هم داشت نشان میداد.
همه چیز رنگیتر و جذابتر شده بود. حرفهایشان رنگ امید و آرزو داشت. دیبا سالها بود که سری به برادرانش هم نمیزد. هر پنجشنبه حلوا میپخت و در قبرستان روستا پخش میکرد. دلش با دارا صاف نمیشد. خبرش را داشت که عمه جانش، هر سال برای برادرزادههایش مراسم میگیرد. هر سال هم او را دعوت میکردند و او هر بار با بهانهای دعوتشان را رد میکرد.
دلیلی برای حضور در جمعی که مدتها قبل از آن رانده شده بود، نداشت. حنانه گفته بود که بهزاد مدتی است برگشته است، بدون همسرش! بهزاد نتوانسته بود دوری مادرش را بیش از این تاب بیاورد.
از اول هم بچه ننه بود. همسرش راضی نشده بود با او همراه شود، حتی وجود فرزندانشان هم باعث بازگشتشان به هم نشده بود. دیبا تمام گفتههای حنانه را بیحوصله و تنها از سر رفع تکلیف، گوش کرده بود. برایش مهم نبود چه بر سر زندگی بهزاد آمده است. بهزاد و آدمهای گذشته را در همان گذشته، جا گذاشته بود!
ــ بریم باغ؟
دیبا متعجب به طرف سلمان چرخید. سابقه نداشت این وقت روز، به باغ بروند. چیزی به غروب نمانده بود. سلمان از ترس دیبا از شب و تاریکی با خبر بود. صدای حیوانات وحشی و حتی زوزهی باد، هم ترسش را تشدید میکرد. این هم یکی از یادگاریهای به جا مانده از پوریا بود!
ــ باشه، بریم.
سلمان فشاری به دست دیبا وارد کرد و او را به طرف خودش کشید. دیبا که سکوت میکرد، دنیا برای او هم متوقف میشد. آنقدر او را میشناخت که بداند سکوتش برای زمانی است که هیچ راهی برای آرام کردن خودش پیدا نکرده باشد!
سرعت قدمهای دیبا بیشتر شد. کم مانده بود بدود! میخواست زودتر به باغ برسد. سلمان حتماً کار کوتاهی داشت و زود برمیگشتند، پس کارش هرچه زودتر انجام میشد، برای هر دو نفرشان بهتر بود!
#پارت۳۶۷
هر کس از کنارشان میگذشت، حالشان را میپرسید. معتمد و مورد احترام همه بودند. سلمان هم خودش را با کشاورزی مشغول کرده بود. یک زن و شوهر روستایی تمام عیار شده بودند. انگار از اول هم برای زندگی شهری و دردسرهایش ساخته نشده بودند. زندگی روی خوشش را به آنها هم داشت نشان میداد.
همه چیز رنگیتر و جذابتر شده بود. حرفهایشان رنگ امید و آرزو داشت. دیبا سالها بود که سری به برادرانش هم نمیزد. هر پنجشنبه حلوا میپخت و در قبرستان روستا پخش میکرد. دلش با دارا صاف نمیشد. خبرش را داشت که عمه جانش، هر سال برای برادرزادههایش مراسم میگیرد. هر سال هم او را دعوت میکردند و او هر بار با بهانهای دعوتشان را رد میکرد.
دلیلی برای حضور در جمعی که مدتها قبل از آن رانده شده بود، نداشت. حنانه گفته بود که بهزاد مدتی است برگشته است، بدون همسرش! بهزاد نتوانسته بود دوری مادرش را بیش از این تاب بیاورد.
از اول هم بچه ننه بود. همسرش راضی نشده بود با او همراه شود، حتی وجود فرزندانشان هم باعث بازگشتشان به هم نشده بود. دیبا تمام گفتههای حنانه را بیحوصله و تنها از سر رفع تکلیف، گوش کرده بود. برایش مهم نبود چه بر سر زندگی بهزاد آمده است. بهزاد و آدمهای گذشته را در همان گذشته، جا گذاشته بود!
ــ بریم باغ؟
دیبا متعجب به طرف سلمان چرخید. سابقه نداشت این وقت روز، به باغ بروند. چیزی به غروب نمانده بود. سلمان از ترس دیبا از شب و تاریکی با خبر بود. صدای حیوانات وحشی و حتی زوزهی باد، هم ترسش را تشدید میکرد. این هم یکی از یادگاریهای به جا مانده از پوریا بود!
ــ باشه، بریم.
سلمان فشاری به دست دیبا وارد کرد و او را به طرف خودش کشید. دیبا که سکوت میکرد، دنیا برای او هم متوقف میشد. آنقدر او را میشناخت که بداند سکوتش برای زمانی است که هیچ راهی برای آرام کردن خودش پیدا نکرده باشد!
سرعت قدمهای دیبا بیشتر شد. کم مانده بود بدود! میخواست زودتر به باغ برسد. سلمان حتماً کار کوتاهی داشت و زود برمیگشتند، پس کارش هرچه زودتر انجام میشد، برای هر دو نفرشان بهتر بود!