💐🍃💐🍃💐
#پارت۳۶۶
سلمان از پیشکشی همسرش استقبال کرد و انگشتان او را میان دستش فشرد.
ــ راستی بهت گفتم صدرا میخواد واسه ادامه تحصیل بره ساری؟
سلمان تنها نگاهش کرد. دیگر فهمیده بود که دیبا برای حرف زدن نیاز به تأیید یا رد او ندارد. دیبا اصلاً حرف نمیزد که نظر کسی را بداند. حرف میزد که فکر نکند. حرف میزد که علاوه بر دهانش، فکرش هم مشغول باشد.
ــ ریحانه میگفت صدرا و رسول با هم قرار گذاشته بودن که برن هنرستان، ولی بابای رسول قبول نکرده. میشناسیش که، نظرش اینه که بچهها نباید از پدر و مادرشون دور باشن! فکر میکنم میترسه کسی به پسرش نظر داشته باشه!
خندهی دیبا، لبخند سلمان را به دنبال داشت.
ــ باید فردا بریم یه سرخونهی خاله دریا، دیروز گاوش زاییده، ریحانه گوسالهش رو دیده بود. میگفت مثل برف سفیده، فقط رو پیشونیش یه لکه سیاه داره. اگه قبول کنه، میخوام ازش بخرمش!
دیبا در حالی که دست سلمان را گرفته بود، عقبکی میرفت. آنقدر به مسیر آشنا بود که بتواند بدون دیدن هم، مسیر را طی کند. از سلمان هم خیالش راحت بود. اگر مانعی پشت سرش میبود، حتماً او را با خبر میکرد.
سلمان آزادانه خندید. کار هر روز دیبا همین بود. برای خودش کلکسیونی از حیوانات محلی درست کرده بود. حیاط پشت خانهشان را به چند قسمت تقسیم کرده و برای حیواناتش خانه ساخته بود.
مرغ و خروس، اردک و مرغابی، بز و بره و حتی گاو و گوساله را در آنجا نگه میداشت. چند وقتی هم بود که فکر خرید اسب به سرش زده بود. خودش هم تا جایی که میتوانست به آنها میرسید. هرچند هنوز نتوانسته بود با گاوها رابطهی خوبی برقرار کند. هر دو طرف از همدیگر میترسیدند، البته که دیبا بیشتر! زحمت رسیدگی به آنها را همان ریحانه نامی که روزی چند بار به خانهشان سر میزد، میکشید. دختر جوانی که علاوه بر دوستی با دیبا، رابطهی خوبی هم با حیوانها داشت. بلد بود چطور با آنها رفتار کند و راه و روش رسیدگی به آنها را خوب میدانست.
ــ حتماً واسه اونم قراره خونه درست کنیم؟!
دیبا حق به جانب پاسخ داد:
ــ آره دیگه، باید جا واسه موندن داشته باشه!
ــ اون که حتماً، فقط باید جا باشه که بتونی براش خونه بسازی یا نه؟!
دیبا شانه بالا انداخت.
ــ نگران نباش، همه چی درست میشه!
سالها بود به این جمله ایمان آورده بود. همه چیز یک روزی درست میشد، فقط صبر می خواست و امیدی که هرگز ناامید نشود!
#پارت۳۶۶
سلمان از پیشکشی همسرش استقبال کرد و انگشتان او را میان دستش فشرد.
ــ راستی بهت گفتم صدرا میخواد واسه ادامه تحصیل بره ساری؟
سلمان تنها نگاهش کرد. دیگر فهمیده بود که دیبا برای حرف زدن نیاز به تأیید یا رد او ندارد. دیبا اصلاً حرف نمیزد که نظر کسی را بداند. حرف میزد که فکر نکند. حرف میزد که علاوه بر دهانش، فکرش هم مشغول باشد.
ــ ریحانه میگفت صدرا و رسول با هم قرار گذاشته بودن که برن هنرستان، ولی بابای رسول قبول نکرده. میشناسیش که، نظرش اینه که بچهها نباید از پدر و مادرشون دور باشن! فکر میکنم میترسه کسی به پسرش نظر داشته باشه!
خندهی دیبا، لبخند سلمان را به دنبال داشت.
ــ باید فردا بریم یه سرخونهی خاله دریا، دیروز گاوش زاییده، ریحانه گوسالهش رو دیده بود. میگفت مثل برف سفیده، فقط رو پیشونیش یه لکه سیاه داره. اگه قبول کنه، میخوام ازش بخرمش!
دیبا در حالی که دست سلمان را گرفته بود، عقبکی میرفت. آنقدر به مسیر آشنا بود که بتواند بدون دیدن هم، مسیر را طی کند. از سلمان هم خیالش راحت بود. اگر مانعی پشت سرش میبود، حتماً او را با خبر میکرد.
سلمان آزادانه خندید. کار هر روز دیبا همین بود. برای خودش کلکسیونی از حیوانات محلی درست کرده بود. حیاط پشت خانهشان را به چند قسمت تقسیم کرده و برای حیواناتش خانه ساخته بود.
مرغ و خروس، اردک و مرغابی، بز و بره و حتی گاو و گوساله را در آنجا نگه میداشت. چند وقتی هم بود که فکر خرید اسب به سرش زده بود. خودش هم تا جایی که میتوانست به آنها میرسید. هرچند هنوز نتوانسته بود با گاوها رابطهی خوبی برقرار کند. هر دو طرف از همدیگر میترسیدند، البته که دیبا بیشتر! زحمت رسیدگی به آنها را همان ریحانه نامی که روزی چند بار به خانهشان سر میزد، میکشید. دختر جوانی که علاوه بر دوستی با دیبا، رابطهی خوبی هم با حیوانها داشت. بلد بود چطور با آنها رفتار کند و راه و روش رسیدگی به آنها را خوب میدانست.
ــ حتماً واسه اونم قراره خونه درست کنیم؟!
دیبا حق به جانب پاسخ داد:
ــ آره دیگه، باید جا واسه موندن داشته باشه!
ــ اون که حتماً، فقط باید جا باشه که بتونی براش خونه بسازی یا نه؟!
دیبا شانه بالا انداخت.
ــ نگران نباش، همه چی درست میشه!
سالها بود به این جمله ایمان آورده بود. همه چیز یک روزی درست میشد، فقط صبر می خواست و امیدی که هرگز ناامید نشود!