💐🍃💐🍃💐
#پارت۳۶۵
تکانی به خودش داد. تاب بزرگ وسط محوطهی خانهشان، شده بود خلوتگاه همیشگیاش.
ــ بریم قدم بزنیم دیبا خانوم؟
سلمان دستانش را دو طرف تاب گذاشت و او را هول داد. دیبا کمی به عقب چرخید. لبههای کلاهش اجازه نمیداد سلمان آنطور که دوست دارد، به او نزدیک شود.
ــ خوابم گرفته بود!
سلمان محکمتر تاب را هول داد.
ــ پس مزاحم خوابتون شدم!
دیبا پاهایش را روی زمین گذاشت تا تاب را نگه دارد. حین پایین آمدن گفت:
ــ نه، خسته شدم از استراحت.
دامن لباس محلیاش را رها کرد. مدتها بود لباسهای محلی روستا را میپوشید. موهایش از گوشهایش پایینتر نمیرفت. حواسش بود بلافاصله بعد از بلند شدن ریشهی آنها به اندازهی یک سانت، همه را کراتینه کند. از موی فر خاطرات خوبی نداشت.
اینها وسواسهای به جا مانده از همان شبیخون چند ماهه به روح و جسمش بود! حاصل بلایی که پوریا سر او آورده بود. به جز موارد اضطراری هم روسری نمیپوشید. میانهاش با کلاه بهتر بود. مردم روستا هم به او و شکل و شمایلش عادت کرده بودند. بیشتر از ده سال بینشان رفته و آمده بود. در تمام این سالها، بیشتر از یک روز هم از روستا خارج نمیشد. شده بود یکی از ساکنان دائمی روستا!
به خاطر لبههای کلاهش نمیتوانست خیلی به سلمان نزدیک شود. چند قدمی با او همراه شد. آخر هم نوچ بلندی کرد.
ــ یه دقیقه واستا، الان برمیگردم.
سلمان با چشمانی گرد رفتنش را تماشا کرد. طولی نکشید که دیبا، با شمایلی جدید، برگشت. یک روسری توری کوچک، با رنگ شاد او را به کل عوض کرده بود. سلمان لبخندی زد و سری تکاند. دیبا مدتها بود تنها برای دلش زندگی میکرد. روز نمیگذراند، از تک تک لحظات عمرش برای لذت بردن استفاده میکرد. داشت تلاشش را میکرد که دنیایش را همانطور که میخواهد تغییر دهد. درست بر خلاف خیلی از انسانها که دنیا هر جور که میخواهد خمیرهشان را شکل داده و عوضش میکند!
دیبا به طرف سلمان دوید. دستش را به طرف او دراز کرد و گفت:
ــ حالا بریم!
#پارت۳۶۵
تکانی به خودش داد. تاب بزرگ وسط محوطهی خانهشان، شده بود خلوتگاه همیشگیاش.
ــ بریم قدم بزنیم دیبا خانوم؟
سلمان دستانش را دو طرف تاب گذاشت و او را هول داد. دیبا کمی به عقب چرخید. لبههای کلاهش اجازه نمیداد سلمان آنطور که دوست دارد، به او نزدیک شود.
ــ خوابم گرفته بود!
سلمان محکمتر تاب را هول داد.
ــ پس مزاحم خوابتون شدم!
دیبا پاهایش را روی زمین گذاشت تا تاب را نگه دارد. حین پایین آمدن گفت:
ــ نه، خسته شدم از استراحت.
دامن لباس محلیاش را رها کرد. مدتها بود لباسهای محلی روستا را میپوشید. موهایش از گوشهایش پایینتر نمیرفت. حواسش بود بلافاصله بعد از بلند شدن ریشهی آنها به اندازهی یک سانت، همه را کراتینه کند. از موی فر خاطرات خوبی نداشت.
اینها وسواسهای به جا مانده از همان شبیخون چند ماهه به روح و جسمش بود! حاصل بلایی که پوریا سر او آورده بود. به جز موارد اضطراری هم روسری نمیپوشید. میانهاش با کلاه بهتر بود. مردم روستا هم به او و شکل و شمایلش عادت کرده بودند. بیشتر از ده سال بینشان رفته و آمده بود. در تمام این سالها، بیشتر از یک روز هم از روستا خارج نمیشد. شده بود یکی از ساکنان دائمی روستا!
به خاطر لبههای کلاهش نمیتوانست خیلی به سلمان نزدیک شود. چند قدمی با او همراه شد. آخر هم نوچ بلندی کرد.
ــ یه دقیقه واستا، الان برمیگردم.
سلمان با چشمانی گرد رفتنش را تماشا کرد. طولی نکشید که دیبا، با شمایلی جدید، برگشت. یک روسری توری کوچک، با رنگ شاد او را به کل عوض کرده بود. سلمان لبخندی زد و سری تکاند. دیبا مدتها بود تنها برای دلش زندگی میکرد. روز نمیگذراند، از تک تک لحظات عمرش برای لذت بردن استفاده میکرد. داشت تلاشش را میکرد که دنیایش را همانطور که میخواهد تغییر دهد. درست بر خلاف خیلی از انسانها که دنیا هر جور که میخواهد خمیرهشان را شکل داده و عوضش میکند!
دیبا به طرف سلمان دوید. دستش را به طرف او دراز کرد و گفت:
ــ حالا بریم!