💐🍃💐🍃💐
#پارت۳۶۳
در ساختمان که باز شد، دیبا اولین نفری بود که خودش را به نجمه رساند. لبخند مهربان نجمه مجوز ورود او به داخل ساختمان بود. نگاهها جور دیگری مهربان شده بود. دختر شهری اجازه داده بود یکی از اهالی در خانهاش وضع حمل کند و تازه خودش باعث نجات جان او و فرزندش شده بود. مگر میشد چنین شخصی را دوست نداشت؟
ترمه را برای زایمان به اتاق مهمان برده بودند. اتاقی که کوچکتر از دیگر اتاقهای خانه بود و راحتتر گرم میشد. به خاطر دو پلهای که از کف ساختمان بالاتر بود، هم نم کمتر به آن رسوخ میکرد و محیطش برای یک زائو بهتر بود. دیبا به محض ورود به اتاق، ترمه ی رنگ پریده را دید. صدای نق و نوق فرزندش هم میآمد. برای دیبا اما سلامت ترمه مهمتر بود. نسبت به او احساس مسئولیت میکرد.
کنار تشک او زانو زد. دستش را روی گونه او گذاشت. چشمان ترمه آرام باز شد. لبخند خستهای تحویل دیبا داد.
_ بالاخره تونستم!
دیبا بزرگ خندید. لبانش را به پیشانی سرد ترمه چسباند.
_ معلومه که تونستی. تو قویترین دختری هستی که تا حالا دیدم.
ـــ حالا این مامان قوی ما باید دختر کوچولوش رو سیر کنه قبل از اینکه انگشتاش رو بخوره.
جسم کوچک پتو پیچ، در آغوش ماما داشت ملچ ملوچ میکرد. انگشت شستش را در دهانش گذاشته بود و جوری می مکید که گویی میخواست با خوردن آن سیر شود. دیبا خودش را عقب کشید. ماما، نوزاد را در آغوش مادرش گذاشت. تمام چهرهی ترمه میخندید. درد داشت. چهرهاش مدام در هم میشد، اما شادیاش هم غیر قابل وصف بود. ثمره ی عشقش را به آغوش کشیده بود.
دیبا محو منظرهی مقابلش شده بود. عشق دختری هفده ساله به نوزادش نمیتوانست زیباتر از این باشد. در نظرش ترمه برای مادر شدن هنوز بچه بود، اما حسی که بین او و فرزندش دیده میشد، چیزی جز عشق نبود.
#پارت۳۶۳
در ساختمان که باز شد، دیبا اولین نفری بود که خودش را به نجمه رساند. لبخند مهربان نجمه مجوز ورود او به داخل ساختمان بود. نگاهها جور دیگری مهربان شده بود. دختر شهری اجازه داده بود یکی از اهالی در خانهاش وضع حمل کند و تازه خودش باعث نجات جان او و فرزندش شده بود. مگر میشد چنین شخصی را دوست نداشت؟
ترمه را برای زایمان به اتاق مهمان برده بودند. اتاقی که کوچکتر از دیگر اتاقهای خانه بود و راحتتر گرم میشد. به خاطر دو پلهای که از کف ساختمان بالاتر بود، هم نم کمتر به آن رسوخ میکرد و محیطش برای یک زائو بهتر بود. دیبا به محض ورود به اتاق، ترمه ی رنگ پریده را دید. صدای نق و نوق فرزندش هم میآمد. برای دیبا اما سلامت ترمه مهمتر بود. نسبت به او احساس مسئولیت میکرد.
کنار تشک او زانو زد. دستش را روی گونه او گذاشت. چشمان ترمه آرام باز شد. لبخند خستهای تحویل دیبا داد.
_ بالاخره تونستم!
دیبا بزرگ خندید. لبانش را به پیشانی سرد ترمه چسباند.
_ معلومه که تونستی. تو قویترین دختری هستی که تا حالا دیدم.
ـــ حالا این مامان قوی ما باید دختر کوچولوش رو سیر کنه قبل از اینکه انگشتاش رو بخوره.
جسم کوچک پتو پیچ، در آغوش ماما داشت ملچ ملوچ میکرد. انگشت شستش را در دهانش گذاشته بود و جوری می مکید که گویی میخواست با خوردن آن سیر شود. دیبا خودش را عقب کشید. ماما، نوزاد را در آغوش مادرش گذاشت. تمام چهرهی ترمه میخندید. درد داشت. چهرهاش مدام در هم میشد، اما شادیاش هم غیر قابل وصف بود. ثمره ی عشقش را به آغوش کشیده بود.
دیبا محو منظرهی مقابلش شده بود. عشق دختری هفده ساله به نوزادش نمیتوانست زیباتر از این باشد. در نظرش ترمه برای مادر شدن هنوز بچه بود، اما حسی که بین او و فرزندش دیده میشد، چیزی جز عشق نبود.