💐🍃💐🍃💐
#پارت۳۶۱
چهرهی نجمه شکل علامت سوال بود. دیبا را میشناخت. اصلاً تمام ساکنین روستا او را میشناختند. شهرزادهی تازه واردی بود که به خاطر نوع پوشش و لهجهی خاصش مدتی بود همه در موردش صحبت میکردند. دیبا داستان را برای او تعریف کرد. نجمه که معلم ترمه هم بود و علاوه بر آن، مثل تمام اهالی روستا با ترمه و همسرش نسبت فامیلی داشت، قبول کرد و به طرف خانه سلمان رفت.
دیبا مسیر باقیمانده تا مرکز بهداشت را دوید. کمی بعد همراه مامای روستا به خانه برگشته بودند. سلمان و حامد همسر بیست و چند سالهی ترمه برای خرید باغ رفته بودند. دیبا تمام مدت پشت در ساختمان رژه میرفت. سلمان که اتومبیلش را پارک کرد و پیاده شد با دیدن او و حالت پریشانش به طرف او دوید.
_ چی شده عزیزم؟ خوبی؟!
صورت دیبا به آنی خیس خیس شد. نالههای ترمه چند دقیقهای بود که به فریاد تبدیل شده بود. دست لرزانش را به طرف ساختمان گرفت.
_ من آره، ولی ترمه...!
و با صدای بلند گریست. نگاه سلمان بین چهرهی دیبا و دری که پشت آن اتفاقات حیرت انگیزی در جریان بود، چرخید. برای لحظهای چشمش روی موهای کوتاه و بدون پوشش دیبا توقف کرد. همسرش از شدت شوک حتی همان کلاه دوره داری که همیشه میپوشید را هم فراموش کرده بود. دست دور شانه دیبا انداخت و او را به خودش چسباند.
_باشه عزیزم، تو بیا بریم تو ماشین بشین تا من ببینم چه کاری ازم برمیاد.
دیبا مطیعانه با او همراه شد. صدای جیغ ترمه، همان لحظه بلند شد. همسرش جلوی در رژه میرفت. او هم برای پدر شدن و قبول مسؤلیت زیادی بچه بود. هیچ کدام در ازدواجشان رضایت خانواده را نداشتند. دلیل این همه تنهایی هم همین بود.
سلمان دیبا را داخل اتومبیلش نشاند. صندلی را خواباند و از او خواست چشمهایش را ببندد. دیبا هوش و حواس حجاب گرفتن را نداشت، اما نگاههای آدمهایی که با شنیدن خبر دور ساختمان جمع شده بودند، حواس جمع و کنجکاو بود.
#پارت۳۶۱
چهرهی نجمه شکل علامت سوال بود. دیبا را میشناخت. اصلاً تمام ساکنین روستا او را میشناختند. شهرزادهی تازه واردی بود که به خاطر نوع پوشش و لهجهی خاصش مدتی بود همه در موردش صحبت میکردند. دیبا داستان را برای او تعریف کرد. نجمه که معلم ترمه هم بود و علاوه بر آن، مثل تمام اهالی روستا با ترمه و همسرش نسبت فامیلی داشت، قبول کرد و به طرف خانه سلمان رفت.
دیبا مسیر باقیمانده تا مرکز بهداشت را دوید. کمی بعد همراه مامای روستا به خانه برگشته بودند. سلمان و حامد همسر بیست و چند سالهی ترمه برای خرید باغ رفته بودند. دیبا تمام مدت پشت در ساختمان رژه میرفت. سلمان که اتومبیلش را پارک کرد و پیاده شد با دیدن او و حالت پریشانش به طرف او دوید.
_ چی شده عزیزم؟ خوبی؟!
صورت دیبا به آنی خیس خیس شد. نالههای ترمه چند دقیقهای بود که به فریاد تبدیل شده بود. دست لرزانش را به طرف ساختمان گرفت.
_ من آره، ولی ترمه...!
و با صدای بلند گریست. نگاه سلمان بین چهرهی دیبا و دری که پشت آن اتفاقات حیرت انگیزی در جریان بود، چرخید. برای لحظهای چشمش روی موهای کوتاه و بدون پوشش دیبا توقف کرد. همسرش از شدت شوک حتی همان کلاه دوره داری که همیشه میپوشید را هم فراموش کرده بود. دست دور شانه دیبا انداخت و او را به خودش چسباند.
_باشه عزیزم، تو بیا بریم تو ماشین بشین تا من ببینم چه کاری ازم برمیاد.
دیبا مطیعانه با او همراه شد. صدای جیغ ترمه، همان لحظه بلند شد. همسرش جلوی در رژه میرفت. او هم برای پدر شدن و قبول مسؤلیت زیادی بچه بود. هیچ کدام در ازدواجشان رضایت خانواده را نداشتند. دلیل این همه تنهایی هم همین بود.
سلمان دیبا را داخل اتومبیلش نشاند. صندلی را خواباند و از او خواست چشمهایش را ببندد. دیبا هوش و حواس حجاب گرفتن را نداشت، اما نگاههای آدمهایی که با شنیدن خبر دور ساختمان جمع شده بودند، حواس جمع و کنجکاو بود.