💐🍃💐🍃💐
#پارت۳۵۹
هر دو وارد خانه شدند و لباسهایشان را عوض کردند. ترمه به این هوا و این رگبارها عادت داشت. بزرگ شدهی همین جا بود و خوب میدانست باران پاییزی با هیچکس شوخی ندارد. دیبا حوله خشکی روی موهای ترمه انداخت.
_ برو بشین کنار بخاری تا چای بیارم.
ترمه با دودلی و مکث سر تکان داد و به طرف بخاری رفت.
خانه ی جدید سلمان و دیبا یک خانهی روستایی به تمام معنا بود. یک خانه با سقفی چوبی و اتاقهای کوچک. خبری از مبل و تخت خواب هم نبود. کف خانه با فرش پوشانده شده و سرامیک یا کفپوش خاصی نداشت. دیبا از سلمان خواسته بود همه چیز را جوری آماده کند که زندگیشان واقعاً از نو شروع شود.
ترمه و همسرش همسایههای دیوار به دیوار آنها بودند. سلمان خانه را از یکی از همکارانش خریده بود. خانه ای که مدتی میشد صاحبانش روستا را به مقصد تجربهی یک زندگی شهری تمام عیار ترک کرده بودند.
دنیای عجیبی است با آدمهای عجیبترش. یکی کاری را شروع میکند به امید موفقیت و دیگری همان کار را در همان روزها رها مینماید. یکی مثل سلمان و دیبا شهر و آدمهایش را به امید تجربهای بهتر در روستا برای همیشه ترک میکند و دیگری دل از روستا میکند. درست مانند مرگ و زندگی که هر تولدی ممکن است با یک مرگ همزمان باشد. اصلاً دنیا و آدمهایش با این تفاوتهاست که زیبا میشود.
کمی طول کشید تا دیبا بساط چای را به راه کند. یک لیوان شیر داغ هم برای ترمه آماده کرد. دخترک جثهای نداشت که جان نگهداری از یک طفل دیگر را هم داشته باشد.
خانهشان آشپزخانه راحتی داشت نه از آن بی در و پیکرهای مدرن! تا درش را میبستی، انگار وارد یک دنیای دیگر میشدی، دنیایی که فقط مال خودت بود! از آن طرف هم تا از آن خارج نمیشدی، نمیفهمیدی در بقیه جاهای خانه چه میگذرد. سینی به دست از آشپزخانه بیرون آمد.
_بیا ترم خانم، ببین چه چایی خوش رنگی برات آوردم!
#پارت۳۵۹
هر دو وارد خانه شدند و لباسهایشان را عوض کردند. ترمه به این هوا و این رگبارها عادت داشت. بزرگ شدهی همین جا بود و خوب میدانست باران پاییزی با هیچکس شوخی ندارد. دیبا حوله خشکی روی موهای ترمه انداخت.
_ برو بشین کنار بخاری تا چای بیارم.
ترمه با دودلی و مکث سر تکان داد و به طرف بخاری رفت.
خانه ی جدید سلمان و دیبا یک خانهی روستایی به تمام معنا بود. یک خانه با سقفی چوبی و اتاقهای کوچک. خبری از مبل و تخت خواب هم نبود. کف خانه با فرش پوشانده شده و سرامیک یا کفپوش خاصی نداشت. دیبا از سلمان خواسته بود همه چیز را جوری آماده کند که زندگیشان واقعاً از نو شروع شود.
ترمه و همسرش همسایههای دیوار به دیوار آنها بودند. سلمان خانه را از یکی از همکارانش خریده بود. خانه ای که مدتی میشد صاحبانش روستا را به مقصد تجربهی یک زندگی شهری تمام عیار ترک کرده بودند.
دنیای عجیبی است با آدمهای عجیبترش. یکی کاری را شروع میکند به امید موفقیت و دیگری همان کار را در همان روزها رها مینماید. یکی مثل سلمان و دیبا شهر و آدمهایش را به امید تجربهای بهتر در روستا برای همیشه ترک میکند و دیگری دل از روستا میکند. درست مانند مرگ و زندگی که هر تولدی ممکن است با یک مرگ همزمان باشد. اصلاً دنیا و آدمهایش با این تفاوتهاست که زیبا میشود.
کمی طول کشید تا دیبا بساط چای را به راه کند. یک لیوان شیر داغ هم برای ترمه آماده کرد. دخترک جثهای نداشت که جان نگهداری از یک طفل دیگر را هم داشته باشد.
خانهشان آشپزخانه راحتی داشت نه از آن بی در و پیکرهای مدرن! تا درش را میبستی، انگار وارد یک دنیای دیگر میشدی، دنیایی که فقط مال خودت بود! از آن طرف هم تا از آن خارج نمیشدی، نمیفهمیدی در بقیه جاهای خانه چه میگذرد. سینی به دست از آشپزخانه بیرون آمد.
_بیا ترم خانم، ببین چه چایی خوش رنگی برات آوردم!