💐🍃💐🍃💐
#پارت۳۵۰
سلمان چشم بست و نفس عمیقی کشید. باید فکرش را متمرکز میکرد. دیبا در موقعیتی نبود که بشود ضربتی با او برخورد کرد. هر اشتباهی میتوانست تاوان بزرگی داشته باشد. چشمانش را که باز کرد. کمی آرام شده بود. سعی کرد لبخند بزند. پشت سر دیبا به راه افتاد.
_ متوجه هستی چی میگی دیباجان؟اون بچه به شرطی حاضر شد با خانوادهاش بره که ارتباطش با ما قطع نشده باشه. اگه تو هم بخوای باهاش حرف نزنی، دوری خیلی براش سخت میشه!
دیبا کنار تنها درخت سیب وسط باغ ایستاد. دست دراز کرد و سیبی از شاخه جدا کرد. یکی از تفریحاتش همین بود که بیاید و خودش میوهی روزانهاش را از درختان حیاط که نه، باغ خانهشان بچیند. اصلاً میوههایش انگار طعم بهشت میدادند.
سیب را به بینیاش چسباند و عمیق بو کشید. سلمان عصبی از این همه آرامش او، لب زیر دندان برد. دیبا دیگر داشت زیاده روی میکرد. اینکه نخواهد ستایش و حتی نیلوفر و دیگر اعضای خانواده او را ببیند، زیاد غیر قابل درک نبود، اما حامی فرق میکرد. حامی از تمام دنیا جدا بود، لااقل برای دیبا.
_از نزدیک بودن به من و خانوادهم چی به اون بچه رسیده به جز بدنامی و بدبختی که حالا به خاطر دوری مون ناراحت بشه؟! حامی بچه است، نمیفهمه چی براش خوبه و چی بد، ما که متوجهیم. بذار عادت کنه به زندگی کردن. حنانه و حامی لیاقت یه زندگی آروم رو دارن. زندگی که نه دارا تونست براشون بسازه و نه وقتی به من نزدیکن میتونن بهش برسن. حالا که آرمان حاضر شده برای حامی پدر باشه، بذار حامی هم پسری کردن رو یاد بگیره، دور از من و دردسرهای زندگیم!
حرفش تمام شد و با شانههایی افتاده به طرف ساختمان به راه افتاد. قدمهایش سنگین شده بود. درست مثل قلب سلمان که از این همه درد میان کلمات دیبا، وزن گرفته بود. هر بار که میآمد خیال کند حال دیبایش رو به بهبود است، یک نشانه، یک حرف، یک جمله، یک حرکت از دیبا، تمام معادلاتش را به هم میریخت.
#پارت۳۵۰
سلمان چشم بست و نفس عمیقی کشید. باید فکرش را متمرکز میکرد. دیبا در موقعیتی نبود که بشود ضربتی با او برخورد کرد. هر اشتباهی میتوانست تاوان بزرگی داشته باشد. چشمانش را که باز کرد. کمی آرام شده بود. سعی کرد لبخند بزند. پشت سر دیبا به راه افتاد.
_ متوجه هستی چی میگی دیباجان؟اون بچه به شرطی حاضر شد با خانوادهاش بره که ارتباطش با ما قطع نشده باشه. اگه تو هم بخوای باهاش حرف نزنی، دوری خیلی براش سخت میشه!
دیبا کنار تنها درخت سیب وسط باغ ایستاد. دست دراز کرد و سیبی از شاخه جدا کرد. یکی از تفریحاتش همین بود که بیاید و خودش میوهی روزانهاش را از درختان حیاط که نه، باغ خانهشان بچیند. اصلاً میوههایش انگار طعم بهشت میدادند.
سیب را به بینیاش چسباند و عمیق بو کشید. سلمان عصبی از این همه آرامش او، لب زیر دندان برد. دیبا دیگر داشت زیاده روی میکرد. اینکه نخواهد ستایش و حتی نیلوفر و دیگر اعضای خانواده او را ببیند، زیاد غیر قابل درک نبود، اما حامی فرق میکرد. حامی از تمام دنیا جدا بود، لااقل برای دیبا.
_از نزدیک بودن به من و خانوادهم چی به اون بچه رسیده به جز بدنامی و بدبختی که حالا به خاطر دوری مون ناراحت بشه؟! حامی بچه است، نمیفهمه چی براش خوبه و چی بد، ما که متوجهیم. بذار عادت کنه به زندگی کردن. حنانه و حامی لیاقت یه زندگی آروم رو دارن. زندگی که نه دارا تونست براشون بسازه و نه وقتی به من نزدیکن میتونن بهش برسن. حالا که آرمان حاضر شده برای حامی پدر باشه، بذار حامی هم پسری کردن رو یاد بگیره، دور از من و دردسرهای زندگیم!
حرفش تمام شد و با شانههایی افتاده به طرف ساختمان به راه افتاد. قدمهایش سنگین شده بود. درست مثل قلب سلمان که از این همه درد میان کلمات دیبا، وزن گرفته بود. هر بار که میآمد خیال کند حال دیبایش رو به بهبود است، یک نشانه، یک حرف، یک جمله، یک حرکت از دیبا، تمام معادلاتش را به هم میریخت.