💐🍃💐🍃💐
#پارت۲۰
به یاد نداشت آخرین باری که لبان او از حالت صاف در آمده بود، کی بود.
اصلا یادش نمیآمد چهرهی او را به جز در دو حالت اخم و بیحسی دیده باشد.
شاید هم آنقدر درگیر خودش و اتفاقات دور و برش بود که حواسش به این مرد نباشد.
_اگر خسته میشی میتونیم یه سر بریم فرودگاه یا راهآهن ، بالاخره یه بلیط گیر میاریم.
_اصلا حواسم به دور بودن مسیر نبود!
دیبا این را گفت و باز رو بر گرداند. تمام کشتیهایش یکباره غرق شده بود.
هنوز به زندگی در این شهر عادت نکرده بود . به این دوری از تمام آنهایی که میشناختشان.
هر چند نزدیک بودنش هم تاثیر در حالش نداشت.
هیچ کس در هیچ کجای تهران بزرگ، چشم به راه او و حامی منظورش نبود.
_اشکال نداره ، عوضش من حسابی فکرش رو کردم ، تمام وسایل رو هم دیشب گذاشتم تو ماشین، اگه یه کله رانندگی کنم ، ساعت دو نهایتا تهرانیم، مشکلی که نداری؟!
بیآنکه بخواهد کامل به طرف سلمان چرخیده بود. انتظار شنیدن این جملات را از اویی که چندین روز نقش زندانبانش را داشت، به هیچوجه نداشت.
_پس بچهها چی؟!
لبخند سلمان حالا دیگر علاوه بر وضوح ، مهر و محبت هم داشت.
_نگران بچهها هم نباش ، سپردمشون به یه آدم مطمئن!
کمی نگاهش کرد. سلمان زیادی متفاوت با همیشه بود.
موهای بورش حسابی بلنده شده بود. ته ریشش هم زیر نور خورشید صبحگاهی برق میزد.
سلمان که با یک لبخند گشاد، روبه او سرتکان داد ، تازه به خودش آمد. " باشهای" زمزمه کرد و باز سر چرخاند .
از نگاه کردن به سلمان و حرکاتش ، چیزی جز سرگردانی نصیبش نمیشد.
#پارت۲۰
به یاد نداشت آخرین باری که لبان او از حالت صاف در آمده بود، کی بود.
اصلا یادش نمیآمد چهرهی او را به جز در دو حالت اخم و بیحسی دیده باشد.
شاید هم آنقدر درگیر خودش و اتفاقات دور و برش بود که حواسش به این مرد نباشد.
_اگر خسته میشی میتونیم یه سر بریم فرودگاه یا راهآهن ، بالاخره یه بلیط گیر میاریم.
_اصلا حواسم به دور بودن مسیر نبود!
دیبا این را گفت و باز رو بر گرداند. تمام کشتیهایش یکباره غرق شده بود.
هنوز به زندگی در این شهر عادت نکرده بود . به این دوری از تمام آنهایی که میشناختشان.
هر چند نزدیک بودنش هم تاثیر در حالش نداشت.
هیچ کس در هیچ کجای تهران بزرگ، چشم به راه او و حامی منظورش نبود.
_اشکال نداره ، عوضش من حسابی فکرش رو کردم ، تمام وسایل رو هم دیشب گذاشتم تو ماشین، اگه یه کله رانندگی کنم ، ساعت دو نهایتا تهرانیم، مشکلی که نداری؟!
بیآنکه بخواهد کامل به طرف سلمان چرخیده بود. انتظار شنیدن این جملات را از اویی که چندین روز نقش زندانبانش را داشت، به هیچوجه نداشت.
_پس بچهها چی؟!
لبخند سلمان حالا دیگر علاوه بر وضوح ، مهر و محبت هم داشت.
_نگران بچهها هم نباش ، سپردمشون به یه آدم مطمئن!
کمی نگاهش کرد. سلمان زیادی متفاوت با همیشه بود.
موهای بورش حسابی بلنده شده بود. ته ریشش هم زیر نور خورشید صبحگاهی برق میزد.
سلمان که با یک لبخند گشاد، روبه او سرتکان داد ، تازه به خودش آمد. " باشهای" زمزمه کرد و باز سر چرخاند .
از نگاه کردن به سلمان و حرکاتش ، چیزی جز سرگردانی نصیبش نمیشد.