#رســـــــ𝕾𝖆𝖒𝖆𝕰𝖘𝖋𝖆𝖓𝖉𝖎ـــــــलखकـــمخون👑
#پارت_3
_بیا باید لباستو عوض کنیم بعد من تخت و مرتب میکنم و برات شیر برنج میارم
درد داری؟
لوس توی خودم جمع شدم و سر تکون دادم
_خیلی
_پس زود باش تا کاری کنم دردت کم شه.....
---------
بعد از خوردن معجونی که دایه بهم داد و خوردن شیر برنج
دیگه خوابم نبرد......
برای اینکه حالم کمی عوض بشه و اون خواب کذایی و از یاد ببرم آروم اتاقم و ترک کردمو به حیاط عمارت اومدم
عمارت!!!!
آره عمارت
پدر من یکی از قوی ترین مردان هند بود یک مرد زرتشتی ایرانی تبار که پسری نداشت
و این ننگ بود براش من فرزند ارشدش بودم آناهیتا دختری سفید با موهای طلایی پلاتینی
من کاملا متناقض با تمام دنیای اطرافم بودم
پدر و مادر سبزه رو بودن با موهای مشکی فر
حتی سارینا خواهر ۸ ساله امم شبیه والدینم بود اما من.....
خیلی ها میگفتن من نجسم و طلسم شدم
چون توی سرزمین بیگانه بدنیا اومدم اما مادر و پدرم مصمم این حرفها رو رد میکردن
با شنیدن صدایی خش خشی سریع ایستادم و نگاهی به اطراف انداختم
نکنه کسی بیرونه
اگر کسی منو اینجا ببینه بد میشه این دور از رسومات خانواده است
سعی کردم سریع به اتاقم برم اما دستی دورم پیچید و....
#دانای_کل
عادت کرده بود هر شب را با نوازش دختری سحر کند و حالا بخاطر قرارداد ازدواجش با دختر افسانهی کِریپور توی یک تخت به تنهای دراز کشیده بود.
کلافه نفسی گرفت بطری شرابش را روی میز رها کرد و با چنگ زدن سیگارش پا به تراس گذاشت.
اگر به خاطر ثروت و جهیزیه ارزشمند که کِریپور برای دخترش گذاشته بود، نبود هرگز پا به کشمیر نمیگذاشت اما چه کند که دختر بازی و قمار این روزهایش موقعیت خانواده اش را به لرزه انداخته بود و حالا او ابلیش مجبور به چنین ازدواج با دختر اروپایی چهرهی کریپور بود....
در میان دم و باز دم سیگارش بود که نگاهش به دخترک پوشیده در ساری سفید رنگ افتاد
رنگ موهای طلایی اش حتی در تاریکی شب هم میدرخشید
پوزخندی زد
شاید قراره است عروسش را بچشد
بی پروا دستی بر شلوارش کشید
مثل همیشه تحریک شده بود و تا تختش رو با زنی شریک نمیشد، آروم نمیگرفت
بی درنگ سیگارش را زیر پا له کرد و خود را به دخترک رساند انگار متوجه حضورش شده بود که نگاهی به اطراف انداخت و هراسان به سمت عمارت ییلاقی برگشت
#𝓢𝓪𝓶𝓪𝓔𝓼𝓯𝓪𝓷𝓭𝓲ـــᴇᴛᴇʀɴᴀʙʟᴏᴏᴅــــ𝓑𝓵𝓾𝓮𝓫𝓵𝓸𝓸𝓭❤️🔥
#پارت_3
_بیا باید لباستو عوض کنیم بعد من تخت و مرتب میکنم و برات شیر برنج میارم
درد داری؟
لوس توی خودم جمع شدم و سر تکون دادم
_خیلی
_پس زود باش تا کاری کنم دردت کم شه.....
---------
بعد از خوردن معجونی که دایه بهم داد و خوردن شیر برنج
دیگه خوابم نبرد......
برای اینکه حالم کمی عوض بشه و اون خواب کذایی و از یاد ببرم آروم اتاقم و ترک کردمو به حیاط عمارت اومدم
عمارت!!!!
آره عمارت
پدر من یکی از قوی ترین مردان هند بود یک مرد زرتشتی ایرانی تبار که پسری نداشت
و این ننگ بود براش من فرزند ارشدش بودم آناهیتا دختری سفید با موهای طلایی پلاتینی
من کاملا متناقض با تمام دنیای اطرافم بودم
پدر و مادر سبزه رو بودن با موهای مشکی فر
حتی سارینا خواهر ۸ ساله امم شبیه والدینم بود اما من.....
خیلی ها میگفتن من نجسم و طلسم شدم
چون توی سرزمین بیگانه بدنیا اومدم اما مادر و پدرم مصمم این حرفها رو رد میکردن
با شنیدن صدایی خش خشی سریع ایستادم و نگاهی به اطراف انداختم
نکنه کسی بیرونه
اگر کسی منو اینجا ببینه بد میشه این دور از رسومات خانواده است
سعی کردم سریع به اتاقم برم اما دستی دورم پیچید و....
#دانای_کل
عادت کرده بود هر شب را با نوازش دختری سحر کند و حالا بخاطر قرارداد ازدواجش با دختر افسانهی کِریپور توی یک تخت به تنهای دراز کشیده بود.
کلافه نفسی گرفت بطری شرابش را روی میز رها کرد و با چنگ زدن سیگارش پا به تراس گذاشت.
اگر به خاطر ثروت و جهیزیه ارزشمند که کِریپور برای دخترش گذاشته بود، نبود هرگز پا به کشمیر نمیگذاشت اما چه کند که دختر بازی و قمار این روزهایش موقعیت خانواده اش را به لرزه انداخته بود و حالا او ابلیش مجبور به چنین ازدواج با دختر اروپایی چهرهی کریپور بود....
در میان دم و باز دم سیگارش بود که نگاهش به دخترک پوشیده در ساری سفید رنگ افتاد
رنگ موهای طلایی اش حتی در تاریکی شب هم میدرخشید
پوزخندی زد
شاید قراره است عروسش را بچشد
بی پروا دستی بر شلوارش کشید
مثل همیشه تحریک شده بود و تا تختش رو با زنی شریک نمیشد، آروم نمیگرفت
بی درنگ سیگارش را زیر پا له کرد و خود را به دخترک رساند انگار متوجه حضورش شده بود که نگاهی به اطراف انداخت و هراسان به سمت عمارت ییلاقی برگشت
#𝓢𝓪𝓶𝓪𝓔𝓼𝓯𝓪𝓷𝓭𝓲ـــᴇᴛᴇʀɴᴀʙʟᴏᴏᴅــــ𝓑𝓵𝓾𝓮𝓫𝓵𝓸𝓸𝓭❤️🔥