عطــر‌آغشـــته‌ به‌ خـــون


Channel's geo and language: Iran, Persian


خوش اومدید💝
شما با بنر واقعی رمان وارد شدید
پایان خوش
وَ إِنْ یکادُ الَّذِینَ کفَروا لَیزْلِقُونَک بِأَبْصارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکرَ وَ یقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ_وَ ما هُوَ إِلَّا ذِکرٌ لِلْعالَمِین
تبلیغات رمان عطرآغشته‌به‌خون
@aryanmanesh98

Related channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Statistics
Posts filter


.آخرین فرصت برای عضویت در vip
بعد از پایان رمان در vip فایل بدون سانسور در اختیار اعضا قرار میگیره


شما  با پرداخت 50 هزار تومان  میتونید بیاید vip
6037701508602353
فاطمہ اسفندے بانک کشاورزے
❤️‍🔥 با فرستادن شات پرداخت لینک رو از ایشون بگیرید👇👇👇👇
@atreaghshteadmin




Forward from: گسترده 💎مروارید 💎
- دختره هنوزم مثل ۷ سال پیش سیبیل داره عزیز؟
اگر اره که تا هستم بریم براش خواستگاری...تو که نتونستی بندازیش به یکی عروسش کنی حداقل خودم دومادش کنم


از صدای مردانه بلند و همراه با خنده اش عزیز اخم میکند

- صداتو بیار پایین پسر ، میرسه به گوش بچه ام دلش میگیره ..خجالت میکشه...

بچمی که عزیز میگفت دختر عمه اش بود
رها ...
۷ سال میشد که ایران نبود

آن زمان ها پدربزرگش گیر داده بود دخترک را عقد کند .
نخواسته بود ...
گفته بود رها جای خواهرش است تا دست از سرش بردارند.

- میگم عزیز این شوهرت خدا بخواد بیخیال ما شده دیگه اره؟ نخواد باز این دختره رو ببنده به ریش من...
اگه قراره دوباره حرفشو پیش بکشه برم خونه خودم!

لحنش جدی بود .
برخلاف دقایق پیش که شوخی میکرد اینبار سخت ابرو درهم کشیده بود.

قحطی دختر هم که می آمد حاضر نبود برای یک دقیقه هم او را تحمل کند چه رسد به آنکه زنش شود.

عزیز با غصه می گوید

- لیاقتشو نداری ...
بچه ام از خانمی و قشنگی مثل قرص ماه میمونه ، اون آقاجون ذلیل شده ات عقل نداره که خیال میکنه از تو واسه اون بچه مرد درمیاد ...!

از فکر آنکه پدربزرگش هنوز هم بیخیال ماجرا نشده باشد صدا بالا میبرد

- من گه میخورم که بخوا واسه اون تحفه‌ای که شما بهش میگی قرص ماه مرد باشم ، باشه ارزونی خاطرخواهاش ...

عربده هایش به گوش دخترک رسیده بود...از اتاقش بیرون آمده بود
حالا هم با تنی یخ زده پشت در آشپزخانه ایستاده بود و صدای آن مرد را می شنید.

همان مردی که هفت سال چشم انتظارش مانده بود
که پنهانی دوستش داشت و اما او ...
نمیخواستش ، واضح بود...

صدای عصبانیش در تمام خانه پیچیده بود

- جمع کن بریز و بپاشتو عزیز ، این مدت هی زنگ زدی ، هی گفتی مادر دلمون تنگ شده به این بهونه؟ که پای منو بکشی تو این خراب شده و باز کله امو بکار بگیری بگی زن بگیر؟ اونم کی؟ رها؟

زهرخندی میزند و بی آنکه بداند گفته هایش چه زخمی بر دل دخترک میزند ادامه میدهد

- من دم مرگم که باشم و بگن چاره زنده موندنم خوابیدن با این دختره اس ترجیحم اینه همونجا جونمو دو دستی تقدیم عزرائیل کنم ...حالا برات روشن شد عزیز؟ حالا تو و شوهرت بیخیال زندگی من میشید؟

خیره در چشمان اشکی عزیزش با همان لحن تند می غرد

- شب خوبی بود ، خوش گذشت ، دستتم درد نکنه ، خداحافظ

پیش از آنکه به عقب بچرخد این رهاست که با صدای گرفته ای می گوید

- عزیز تقصیری نداره ...

از شنیدن صدا نیشخندی روی لبش می نشیند..

به سویش برمیگردد و می بیند دخترکی را که با آن سر زیر افتاده دم آشپزخانه ایستاده است.

دست در جیب فرو برده ، به سمتش می رود و
در یک قدمی اش می ایستد

- میدونم دختر عمه ، خوب میدونم تمام این مسخره بازیا زیر سر خودته ، کرم توئه ، چون عادت کردی به برداشتن لقمه بزرگتر از دهنت ، اما..

پیش از آنکه حرف بعدی روی زبانش بیاید این دخترک است که سر بالا میگیرد...

که نگاهش قفل چشمان مردی میشود که از دیدن چهره اش حیران مانده بود  ...
که ناباور زل زده بود به آن دو تیله طوسی رنگ ...
باورش نمیشد این دختر همان رها باشد...
همانی که ۷ سال پیش مسخره اش میکرد...


چشمانش ، چرا هیچ وقت متوجه رنگشان نشده بود؟

- من شما رو دوست ندارم بامداد خان ، شما جای برادر من میمونید.
نگران آقاجون هم نباشید خودم باهاش حرف میزنم ...

بغضش را فرو می فرستد و سخت ادامه میدهد

- عزیز بخاطر شما از صبح کلی زحمت کشیده ، بمونید ، من امشب با دوستام میرم بیرون ، خونه نیستم که حضورم بخواد اذیتتون کنه .

می گوید و بی آنکه یک لحظه دیگر بماند رو از مردی که دلش را ، قلبش را پای آن دو تیله طوسی رنگ باخته بود ، میگیرد و از پیش نگاهش میگذرد...

https://t.me/+d1AP3EGj5ecyNGU0
https://t.me/+d1AP3EGj5ecyNGU0
https://t.me/+d1AP3EGj5ecyNGU0
https://t.me/+d1AP3EGj5ecyNGU0


Forward from: گسترده 💎مروارید 💎
#پارت_3

-عاقبت زنای خرابی مثل تو همینه❌️

هوویش بود..یک زن بزرگ با دستهایی پر از النگوهای طلایی..آب داغ را بر سر دخترک ریخت و به موهایش چنگ زد

کل وجودش سوخت..هنوز خونریزی اش تمام نشده بود..زبیده حرص میخورد و به دستهایش به جانش افتاده بود..

او را به بیرون از حمام هل داد و روی زمین کشید
-توروخدا نکن..مگه من خواستم؟! من چیکارت کردم؟!

زمین پر از خون شده بود و زبیده با دیدنش موهای دختر کوچک را محکم چنگ زد
-خفه شو دختره بدکاره...فکر کردی نمیدونم از خدات بود از اون سگدونی نجاتت بدن؟!

رعنا از درد جیغ بلندی کشید که دست زبیده روی دهان کوچکش فرود آمد
-ننه من غریبم بازی در نیار..

یادش آمد قبل از آمدن به اینجا عروسکش را در راه انداخته بود
-عروسکم..عروسکمو میدی؟!

زبیده بی اهمیت به حرفش او را داخل آشپزخانه انداخت آهنگ داغ را محکم روی دستش کوبید جیغ و التماسهایش دل سنگ را آب میکرد..برای این چیزها خیلی کوچک بود..

کمی بعد او تن نیمه جان برهنه اش را با همان کوچکی داخل حیاط انداخت و لباسها را رویش پرت کرد
-که میخوای پسر بیاری وارث بشه آره؟! فکر بچه آوردن به سرت نزنه که داغشو رو دلت میذارم پتیاره..❌️

ده سال بعد

-یه زن پیدا کردم خان..خیلی خوشگله زیر درخت تو دشت بیهوش افتاده بود

برزان پسر خان اهالی به شکار رفته بود که این خبر را بهش دادند..
رفیقش با خنده نگاهش کرد
-انگار قسمتت اینه که این بار آهو شکار کنی🔥❤️‍🔥

به آن درخت که رسید شاخه ها را کنار زد و تن بیهوش زن را دید که در موهایش پیچیده شده بود

از زیبایی اش عنان از کف داد..رویش خم شد و انگشت از گردن تا بالای سینه اش کشید..ایستاد و درحالیکه از زن چشم در نمیداشت فریاد زد
-بیاریدش ده..همین امشب❌️🔥

https://t.me/+aTPFGCgMWUVjNDU0
https://t.me/+aTPFGCgMWUVjNDU0

https://t.me/+aTPFGCgMWUVjNDU0
https://t.me/+aTPFGCgMWUVjNDU0

https://t.me/+aTPFGCgMWUVjNDU0
https://t.me/+aTPFGCgMWUVjNDU0


Forward from: گسترده 💎مروارید 💎
ســـ🔥ــــورانـــــــ#پارت1

بین هوهوی وحشتناک باد، صدای پای زنی گم شده بود
شیطان صفتِ زیبا رویی که شرط کرده بود تا اتش نزند به زندگی فرهاد و زنش، رخت عروس تن نمیکند!

از پشت پنجره نگاهی به داخل ویلا انداخت و خنده ی روی لبشون خار شد به چشمش

این زندگی حق افسون بود نه نیلوفر

سالها منتظر این لحظه مانده بود
شب ها تا صبح نیلوفر را در ذهنش سلاخی میکرد و با تن فرهاد یکی میشد...

خاطره ی یک جنون بی تکرار...


اشاره ای به دو مردی که در حیاط ویلا منتظر دستورش بودند کرد تا برق را قطع کنند

این بزم نیازی به نور نداشت... تا چند ساعت دیگه کل شهر نورباران میشد!

ویلا غرق تاریکی شد که صدای جیغ ظریف نیلوفر را شنید

پشت بندش فرهاد بلند گفت : از چی میترسی نیلوفرم؟ من اینجام! حتما بخاطر باد، برق قطع شده. شمع اینجا هست الان میارم

قبل از اینکه فرهاد سالن را ترک کند، افسون وارد شد

-کجا میخوای بری فرهاد جانم؟ مگه همیشه نمیگفتی از تاریکی آرامش میگیری؟ بخاطر تو همه جا رو تاریک کردم!

نیلوفر هین بلندی کشید. بودن افسون خطرناکتر از تاریکی و طوفان بود

فرهاد در تاریکی سمت صدا چرخید

تشخیص چشمان درشت و براق فسون اصلا سخت نبود... حداقل نه برای فرهاد!

-اینجا چیکار میکنی افسون؟ مگه امشب عروسیت نیست؟

قهقهه‌ی بلند افسون در فضای سالن اکو شد و دلشوره ی نیلوفر لحظه به لحظه بیشتر....

احساس خطر میکرد
میدانست افسون به خونش تشنه است و نمیتوانست خوشبین باشد به حضور نا به هنگام معشوقه‌ی سابق همسرش، آن هم درست شب عروسی اش!

مراسمش چه؟ مجلس بدون عروس مگر میشود؟

خواست سمت اشپزخانه برود تا چاقویی برای دفاع از خود و عزیزانش بیاورد که با فریاد بلند افسون، زَهره اش ترکید!
-بمون سر جات نیلوفر....!

فرهاد بهتر از همه خوی شیطانی افسون را میشناخت
خواست از درِ دوستی وارد شود

-نگفتی افسون جان... اینجا چیکار میکنی؟

افسون نیشخندی زد و محکم و گفت : اومدم جونتونو بگیرم فرهاد!

فرهاد میدانست افسون هنوز هم به قدری عاشق هست که طاقت نیاورد خار به پای فرهاد برود!

نیلوفر اما رنگ از رخش پرید و خون در رگ هایش منجمد شد از آن تهدید پر از اطمینان!

مغزش دستور فرار داد
نوزاد ۵ماهه اش را محکمتر در آغوش فشرد و سعی کرد راه فرار پیدا کند

او هم ته دلش میدانست افسون بلایی سر فرهاد نمی اورد و اگر ترکشی باشد، مستقیما قلب نیلوفر یا طفلش را هدف میگیرد!

افسون سرمست خندید
-اومدم جشن عروسیمو پیش شما بگیرم!
راستشو بخوای ازت انتظار نداشتم فرهاد... من و تو با هم بزرگ شدیم
حالا شب عروسیم اومدی ویلا که توی مراسم نباشی؟
نگفته بودم سر سفره ی عقد فقط از تو اجازه میگیرم چون تو تنها کس و کار منی؟

فرهاد آب تلخ گلوشو بلعید و به نیلوفر نگاهی انداخت


نیلوفر تمام حواسش پی در تراس بود که حالا تبدیل شده بود به دروازه ی نجاتش از دست این شیطانِ مونث!

از حواس پرتی افسون استفاده کرد و قدم اول را سمت تراس برداشت که شانه اش از پشت کشیده شد و جیغ بعدی نیلوفرِ لرزان را به دنبال داشت

فرهاد سمتش خیز برداشت که دست دیگری در تاریکی مانع از جلو رفتنش شد

افسون حساب همه را کرده بود

دور فرهاد و نیلوفر چرخید و صدای کفش های پاشنه بلندش که در فضا میپیچید، ترس و دلواپسی را بیشتر به نیلوفر القا میکرد

فرهاد بلند فریاد کشید : ول کن زنمو بیناموس!

افسون مقابل فرهاد ایستاد و لب زد
-غیرتی میشی واسش؟ نگران منم میشی؟
واست مهم نبود امشب منو میفرستن حجله‌ی شاهرخ فرهمند؟

فرهاد طاقت از دست داد و بلندتر فریاد زد : بین من و تو هیچی نبوده افسون! اینا همه توهم ذهن مریضته

افسون نیشخند زد

شنیدن این حرف از زبان فرهاد واقعا سخت بود
کاش فرهاد میفهمید افسونِ امشب با همیشه فرق دارد
میفهمید و با نبش قبرِ گذشته، خنجر به قلبش فرو نمیکرد و مرگش را دردناکتر!

به آنی خنده از لبش پر کشید و طغیان کرد
-هیچی نبوده؟ یادت رفته صبحی که فریدون منِ غرق خون رو از بغلت بیرون کشید و با همون وضع از عمارت بیرون کرد؟
فرهاد... فرهاد من... چطور میتونی انقد رذل باشی؟ فرهاد رویاهای افسون که اینجوری نبود!

فرهاد تقلا کرد تا از دست مرد غولپیکری که از پشت سر مهارش کرده بود خلاص شود اما فقط دست و پا زدنی بی حاصل عایدش شد

افسون ناخن نوک تیزش را آرام روی گردن فرهاد کشید و لب زد : چون بابام باغبونِ خونه زاد حاج اسدالله بود باید عین یه تیکه اشغال پرتم میکردین بیرون؟
گفته بودم برمیگردم... گفته بودم خون دختر سرکش اسدالله خان تو رگای منم هست

مکث کرد و قبل از اینکه فرهاد فرصت کند ذهنش را سر و سامان دهد، فریاد زد : لختش کن هاشم!

مردمک چشمان فرهاد گشاد شد و وقتی تغییری در حالت مردِ پشت سرش ندید، متوجه اوضاع شد

صدای جیغ های گوشخراش نیلوفر با فریادهای فرهاد در هم امیخت و شد سمفونیِ دلنشین افسون....
https://t.me/+mHgyOrZ7NA1mNWY0
https://t.me/+mHgyOrZ7NA1mNWY0
پارت واقعی 🔥


Forward from: گسترده 💎مروارید 💎
#part77
- لخت شو بیا بغلم. امشبو باید پیش من بخوابی..

چاووش می گوید و می بیند دخترک از حرص چشمانش درشت شده که دستانش را تسلیم بالا می برد

- ببین دخترخانوم این برف تا فردا قرار نیست بند بیاد... اتوبوس هم داغون شده کسی جز ما زنده نیست با این لباسای خیس، آتیش نهایت یکی دو ساعت روشنه بعدش از سرما میمیریم! تو که نمی خوای بمیری؟

دخترک حرصی می غرد:

- ت...تا تورو نکشم نه!

چانه اش از سرما می لرزد و دندان هایش صدا می دهد.

از آن اتوبوس گنده و مسافرینش فقط این‌دو نفر سالم مانده بودند

آلمایی که از همان بدو ورود به اتوبوس با این مردک مغرور دعوایش شده و حالا مجبور بود در آغوشش بخوابد

- چیکار میکنی پس؟ لباساتو در بیار زودباش...

آلما عاصی دست به پالتویش می گیرد
دستانش یخ زده اند

- کسی برای کمک نمیاد؟

مرد راحت تر از او لباس هایش را در می آورد
از پس آن همه عضله مگر سرما داخل می رود

- پلیس و حلال احمر تا بتونن پیداکنن ماشین و طول میکشه... تا فردا...

آلما ناچار مانتوی خیسش را هم در می آورد‌
حالا فقط یک شلوارش مانده و یک‌لباس زیرش...

- نمی‌میریم؟

چاووش‌دراز می کشید روی لباس هایشان و به او اشاره می زند

- نمی‌ذارم بمیری کوچولو...بیا تا یخ نزدی..

با فشردن لب هایش در آغوش باز کرده ی‌ مرد دراز می کشد و می غرد

- من کوچولو نیستم... حواستم به‌ کارات باشه من تکواندو بلدم...

خنده ی توگلویی مرد مور مورش می‌کند
از این مرد بدش می آید اما اگر این مرد نبود‌ میمرد
او کمکش کرده‌و این آلونک را پیدا کرده بودند

چاووش با حس سرما چشم باز میکند.
دخترک در آغوشش می لرزد

- دخترخانوم... هی چشماتو باز کن. چیشده؟

- س... سردمه...خیلی سرده...

شب از نیمه گذشته و دمای هوا پایین تر رفته و آتش خاموش شده
چاووش با فشردن دندان هایش روی هم بلند می‌شود

- اینجوری نمیشه لجبازی نکن لباساتو کامل در میام... می‌خوام گرمت خب؟

می گوید و با در آوردن شلوار دخترک تنش را رویش می کشد
مجبور است نباید بگذارد این دختر هم بمیرد...

- چ... چیکار می‌کنی؟

لب های چاووش زیر گلوی دخترک رفته و پوست نرمش را می بوسد

- مجبوریم... باید گرم بمونیم...خب؟

می گوید و با فشردن پایین تنه اش...

ادامه‌ی پارت‌🤍👇🏻

https://t.me/+VDleLWgCOGY0MjY0
https://t.me/+VDleLWgCOGY0MjY0
https://t.me/+VDleLWgCOGY0MjY0
https://t.me/+VDleLWgCOGY0MjY0


ریپلای پارت اول رمان جذاب و هات
#عطرآغشته‌به‌خون ‼️❌


Forward from: گسترده 💎مروارید 💎
شورت توری قرمزی که پاره شده بود و از رو تختش برداشتم👙

زیر لب‌ گفتم..
- باز جای شکرش هست که دخترای مردم و بی شلوار نمی‌فرسته خونشون بی شورت می‌فرسته!

شورت و چندش وار تو مشمای مشکی انداختم.
- کمرش خشک نمیشه؟ اصلا مایع کمرش ته نمی‌کشه؟ این قدر میره رو کار آخه..!
یادم باشه از خاتون بپرشم چی تو غذاش میریزه به خوردش میده!
پس فردا شوهر کردم بدم بهش کمرشو سفت کنه لامصب چه جونی داره لعنتی!
خب دیگه چیزی از گند کاری های شبانش پیدا نیست و همه جا تمیز شد. ملافه تختشم صاف میکنم..عین وحشیا انگار کشتی میگیرن روش!؟

خواستم از اتاقش خارج بشم که یک باره صدای پا اومد وچشمام گرد شد.
اومده بود عمارت!؟ این وقت روز؟! شوخیش گرفته بود!

دستگیره درکه بالا پایین شد مثل فرفره رفتم زیر تخت دو نفره کینگش که قدو قواره خودش بودو چشمام ومحکم بستم!

مثل سگ ازش می‌ترسیدم اونم تازه فقط از راه دور دیده بودمش..
تو دلم ذکر می‌گفتم..خدایا خداوندا این اورانگوتانت من و نبینه..من جون سالم از این اتاق بیرون ببرم.
نظر میکنم به شوهره ندیده ونشناختم هرشب بدم در راه رضای تو و البته خودم.

وای اگر بفهمه دیشب اتاقش و تمیز نکردم و گذاشتم برای امروز سر از تنم جدا میکنه.
تو افکارم بودم که صدای مردونش بلند شد..

- لخت شو دَمر بخواب روتخت تا بیام!

چشمام گرد شد..با کی بود؟
که صدای دخترونه ای باعشوه بلند شد..
_لباس زیرامم در بیارم برات؟

دستام و گذاشتم روی دهنم تا نخندم و زمزمه کردم.
- نه جونم آقا دوست داره خودش جر بده پاره کنه!.. منم صبح به صبح جمع کنم. هر چی دعا و نذر بود یادم رفت..آخ جون سوپر زنده قراره ببینم.

صدای بم و جدی مردونش اومد.
_نه فقط دمر رو تخت بخواب تا خودم

یهو ساکت شد!
گوشام و تیزتر کردم ببینم چی میگه ولی کلا سکوت بود و یک دفعه پاهام گرفته شد و کشیده شدم از زیر تخت بیرون و جیغ فرا بنفشی کشیدم..

نگاه ترسیدم بین چشمای مشکی نافذش میگشت و دختره هم با چشمای گرد نگاهم میکرد که رو بهش محکم گفت..
- تو برو رد کارت پولتم روی دراور گذاشتم بردار.. من شاه ماهی تور کردم امشب.. خر ماهی نمیکنم

هنگ نگاهش کردم..
با من بود؟

با چشمای وق زده نگاه دختره کردم تا با التماس تنهام نزاره که پشت چشمی برام نازک کرد و بدون اینکه جیکش در بیاد خدا خواسته ازاتاق زد بیرون.
آب دهنم وقورت دادم و لب زدم..
- غلط کردم

ابروهاش وداد بالا و گفت..
-غلط که اره زیادی هم کردی..ولی عیب نداره ادب میشی که دیگه ازین غلطا نکنی کنیزک خوشگل من!
میخواستی از اون زیر چی و ببینی؟ پخش زنده هوم!؟
سکس اورجینال سه بعدی؟

به پته پته افتادم که یک دفعه کمرم و گرفت و پرت شدم رو تختش..

پیراهنش و بایه حرکت از تنش درآورد و نگاه ترسیدم روی عضلات تیکه تیکه ش چرخید..عمرا زنده بمونم.

- وقتی میتونی تجربش کنی چرا فقط نگاه!؟

- چی‌‌‌... ن‌..نه نه یه لحظه واستا..واستا ولم کن لباسم و نکش
به پیر به پیغمبر اومدم خونت و تمیز کنم مَ...من..


خدایا برا بقیه شورت پاره می‌کرد به من رسید به تیشرت و شلوارم رحم نداره!
کم مونده بود گریه کنم و تنم میلرزید که دستی به فک مردونش کشید.
- تو از من میترسی؟!

چه سوال مسخره ای؟!..دارم سگ لرز میکنم از دیدنت ترس چیه!؟
نگاهی به جثه بزرگش کردم سعی میکنم نگاهم پایین تر روی خشتکش نره
-بزار برم

رو تخت خم شد و اشاره ای به در اتاقش کرد
- این دختره که رفت به خاطر حضور تو پرید!
من کمرم و الان باچی خالی کنم؟

- زَ...زنگ بزن بهش بگو بیاد به خدا میرم التماسشو میکنم بیاد بده.

با تفریح نچی کردو گفت
- ندارم شمارشو
- با یکی دیگه خب کم نیستن که


احساس کردم می‌خواد بخنده..
_خوب آمار زیرخواب های منو داری!
با عجز گفتم..
- به جون خودم یه دختر الان میرم پیدا می‌کنم برات از یه وری بزار من برم فقط!

لبش و تر کرد و نگاهی به کل بدنم کرد که لرزیدم و با صدای خشنی پرسید
دختری!؟
با این سوالش یهو بی هوا زدم زیر گریه که چشماش گرد شد و من گفتم
- غلط کردم بزار برم!
نچی کرد و خودش و روی تخت کشید بالا..

- من که کاریت ندارم..بیا برو خونت.
قبل اینکه نیشم باز بشه ادامه داد..
_فقط قبلش اول من وآروم کن..حله؟
همین که کنارم فقط چشمات وببندی هم آروم میشم.قرار نیست بزنم نفت ازت در بیاد.


https://t.me/joinchat/FifRhvSM28NmMzc0

تو آغوشش بین دست و پاهاش قفل شده بودم که درگوشم گفت
- درد داری!؟

یهو بغضم ترکید و نچ کلافه ای کرد و با ترس گفتم..

- قرار بود فقط بخوابیم تا آروم بشی ولی..

دستش روی شکمم  نوازشی راه انداخت و کنار گوشم نجوا کرد..

- چیزی نشده که، برای کی میخواستی نگهش داری بهتر از من؟!
فعلا زیاد کاریت نداشتم فقط اصل کاری رو گرفتم تا ترست از با من بودن بریزه... دیدی که همچین بدم نبود!🔥

نمیدونی چند وقته تو نختم و تو ازم فراری!.. حالا دیگه جلد خودم و بغلم شدی.



بیش از 800 پارت آماده و جذاب 🔞‼️


عطـر‌آغشــته‌به‌خــــ🩸ــــون

#عطر‌آغشته‌به‌خون🐺🌔
#پارت_۸۰۸
#به‌قلم‌سما










_از کجا میدونی اون شخص گرگینه ممکن هر کسی باشه؟
نیشخندی زدم و با اعتماد به نفس کامل گفتم:
_من هم جاسوس های خودمو دارم جز اینها
عموم جاوید به شدت قدرت طلبه و چون یک امگا متولد شده هرگز نمیتونسته به قدرت برسه
اون زمان تولد گرگین از جادو سیاه استفاده کرده تا بتونه اونو الفا کنه
طبق اطلاعاتی که از یک جادوگر بدست آوردیم
گرگین امگا متولد شده
اما با پرداخت بهای که روح معصومانه اش بوده عموم اون رو تبدیل به آلفا کرده
اون جادوگر قبل از مرگش گفت:
"_روح گرگین به سیاهی شبه و هرگز پاک نمیشه"
_کدوم پدر احمقی چنین کاری می‌کنه؟
_پدری که دنبال قدرته و طمع داره
_پس اگر حدست درست باشه و گرگین اون فرد باشه ما باید عقب بایستیم
_دقیقا تا زمانی که خبرتون کنم
اماده باش باشید و اعلام بی طرفی کنید به وقتش با سربازانتون به کمک ما بیاید
#پایان‌فلش‌بک

با سرعت به طرف حلقه دویدم و بدون هیچ اتفاقی و حادثه‌ی واردش شدم.
اون حیوانات سیاه فرهاد زخمی رو و محاصره کرده بودند  و قصد حمله داشتن
_شاه من
_فرهاد اوریا در حال  باز کردن راهی برا خروجته اما فکر نکنم لازم باشه این حلقه فقط گرخون زندانی می‌کنه و تو گرخون نیستی ببین میتونی خارج بشی
_من تنهات نمیزارم
با حمله یکی از اون حیوانات بیریخت بدون فرصتی برا جواب شروع به جنگیدن کردم
حس می‌کردم نیروی فرهاد تحلیل رفته اما همچنان سعی می کرد شجاعانه کنارم بجنگه
گردن یکی از اون حیوانای عجیب و غریب و دریدم و بدون هیچ درنگی به طرف فرهاد دویدم و بدنشو به سمت دیوار حلقه بردم
_باید بری
با یک هل من فرهاد از حلقه خارج شد
با خروج فرهاد حلقه به رنگ سیاه در اومد و تمام موجودات و سرباز های تاریکی تا چند دقیقه  پیش کف زمین افتاده بودند  بلند شدن
اینجا چه خبره؟
قبل از گرون شدن بخرید
آخرین فرصت برای عضویت در vip با این قیمت
بعد از پایان رمان در vip فایل بدون سانسور در اختیار اعضا قرار میگیره


بیست نفر از شما  با پرداخت 50 هزار تومان  میتونید بیاید vip
6037701508602353
فاطمہ اسفندے بانک کشاورزے
❤️‍🔥 با فرستادن شات پرداخت لینک رو از ایشون بگیرید👇👇👇👇
@atreaghshteadmin
#کپی‌حتی‌با‌قید‌نام‌نویسنده‌‌حرام‌است


قبل از گرون شدن بخرید
آخرین فرصت برای عضویت در vip با این قیمت
بعد از پایان رمان در vip فایل بدون سانسور در اختیار اعضا قرار میگیره


بیست نفر از شما  با پرداخت 50 هزار تومان  میتونید بیاید vip
6037701508602353
فاطمہ اسفندے بانک کشاورزے
❤️‍🔥 با فرستادن شات پرداخت لینک رو از ایشون بگیرید👇👇👇👇
@atreaghshteadmin


.


#اسپویل از Vip

#رایا
لخت و عور جلوش ایستاده بودم
و آیکان با نگاهی که توش حرص و تشنگی موج میزد بدنم رو وجب میکرد
_خوبه حتی زایمانم اندام کوچولوتو بهم نزده
همونقدر ریزه میزه
من عاشق اینم که زیرم گم میشی
لحنش به قدری شهوت آلود بود که بی اراده ناله‌ی تو گلویی کردم
آیکان نگاهی به زمین و بدن لختم انداخت
_چند دقیقه صبر کن الان میام
اونقدر داغ کرده بودم  که  حتی متوجه حرفش نشدم فقط دیدم به سرعت بیرون رفت و چند دقیقه بعد با  یک دست رخت خواب برگشت اونها جلوی پاهام پهن کرد و بهشون اشاره زد
_دراز بکش نمیخوام روی زمین خشک بکنمت
پوستت زخم میشه
_اوه
_بدو رایا دراز بکش......


پارت‌های Vip بدون سانسورن و Vip رو به پایان

قبل از افزایش قیمت عضو بشید
شما  با پرداخت 50 هزار تومان  میتونید بیاید vip
6037701508602353
فاطمہ اسفندے بانک کشاورزے
❤️‍🔥 با فرستادن شات پرداخت لینک رو از ایشون بگیرید👇👇👇👇
@atreaghshteadmin


پارت جدید👆👆👆


.


#اسپویل از Vip

#رایا
لخت و عور جلوش ایستاده بودم
و آیکان با نگاهی که توش حرص و تشنگی موج میزد بدنم رو وجب میکرد
_خوبه حتی زایمانم اندام کوچولوتو بهم نزده
همونقدر ریزه میزه
من عاشق اینم که زیرم گم میشی
لحنش به قدری شهوت آلود بود که بی اراده ناله‌ی تو گلویی کردم
آیکان نگاهی به زمین و بدن لختم انداخت
_چند دقیقه صبر کن الان میام
اونقدر داغ کرده بودم  که  حتی متوجه حرفش نشدم فقط دیدم به سرعت بیرون رفت و چند دقیقه بعد با  یک دست رخت خواب برگشت اونها جلوی پاهام پهن کرد و بهشون اشاره زد
_دراز بکش نمیخوام روی زمین خشک بکنمت
پوستت زخم میشه
_اوه
_بدو رایا دراز بکش......


پارت‌های Vip بدون سانسورن و Vip رو به پایان

قبل از افزایش قیمت عضو بشید
شما  با پرداخت 50 هزار تومان  میتونید بیاید vip
6037701508602353
فاطمہ اسفندے بانک کشاورزے
❤️‍🔥 با فرستادن شات پرداخت لینک رو از ایشون بگیرید👇👇👇👇
@atreaghshteadmin


پارت امشب


.


.


آخرین فرصت برای عضویت در vip
بعد از پایان رمان در vip فایل بدون سانسور در اختیار اعضا قرار میگیره


شما  با پرداخت 50 هزار تومان  میتونید بیاید vip
6037701508602353
فاطمہ اسفندے بانک کشاورزے
❤️‍🔥 با فرستادن شات پرداخت لینک رو از ایشون بگیرید👇👇👇👇
@atreaghshteadmin


_شکم تو.. باسن عقب.. قشنگ خم شو... آفرین دختر خوب.. حالا حرکت بده ببینم چی یاد گرفتی...

_میشه از پشتم بیای اینور...

متعجب از توی آینه روبه رو نگاهم میکنه خجالت زده و عرق کرده نگاهم و ازش میدزدم..

_پشتت مگه چی مشکلی داره.. حرکت و بزن کلی کار دارم امروز..

آخه مرتیکه یابو با کون هوا کرده اونم زیر نگاه خیره ات چطوری دمبل بزنم خب...

_این حرکت و باید سنگین زد... تا پایین خم شو.. پشتت و بده بالا بزار باسنت فرم بگیره..

کاری رو که گفته بود با هزار بدبختی انجام دادم. از توی آینه میدیدم چشمش به برآمدگی پشتمه...

_دارم درست میزنم؟

_آ... آره... آره... مطمئنی قبلا ورزش نمیکردی؟

منه احمق مربی فیتنس بودم اما به خاطر دوستم که می‌خواست یک آتو از پسر خاله اش بگیره مجبور شدم بیام باشگاهش ثبت نام کنم و حالا...

_چند سال پیش چند ماهی ایروبیک رفتم...

دستی به ته ریشش کشید و مشکوک خیره تنم شد... نگاهم به عضله های فرم گرفته و جذابش تو اون تاب و شلوارک افتاد.
لامصب عجب چیزی بود...

اگر یلدا از دوست دخترای رنگ و وارنگش و بی تعهدی خودش نمی‌گفت شاید منم مست قیافه و اندامش میشدم.

_جلسه بعد اومدی لباس کمتری بپوش یا حداقل جذب باشه.. اینجوری ماهیچه هاتو نمیبینم.

تا حالا دیدین کسی با هودی و شلوار شش جیب بره باشگاه!؟
خب من اومدم... نمیتونم بگم خودمم اندازه تو ماهیچه دارم و با لباس کمتر میفهمی ریگی به کفشمه.

_مربیییی...! یک لحظه میایییین؟

نگاهمون طرف دختر نیمتنه پوش چرخید.. من عوض اون عرق شرم ریختم..
تمام دارو ندارش و به اسم ورزش انداخته بود بیرون، انگار استخر پارتی اومده.

باشگاه مختلط بود و تمام دختراش از هر مدل تا تونسته بودن تو نشون دادن سرو سینه و باسنشون دست و دلبازی کرده بودن و هر بار یکی صداش میزد تا با کلی عشوه و تاب خوردن یه حرکت ازش بپرسه.

با رفتنش نفسی تازه کردم و زیر نظر گرفتمشون...
فقط حرکت ورزشی رو یاد میداد بدون هیچ تماس یا لاس زدنی..

این چه جورش بود... بهش نمیخورد بی سروپا یا ندید پدید باشه!

امروز دیگه روز آخر بود .. یک هفته تموم مثل ناشی ها اومدم و رفتم اما چیزی دستگیرم نشد.


_خسته نباشید...

از دیدنش اونم پشت سرم شوکه میشم..
داخل رختکن خانوما با یه نیم تنه کوتاه که حکم سوتین و داشت ایستاده بودم.

_شما اینجا چیکار میکنی؟

نگاهش روی عضلات بازو و ماهیچه های شکمم میچرخه... با خجالت دست هام و دور خودم میپیچم..
تا حالا انقدر تو دید یک مرد نبودم.


_برای چی به عنوان شاگردم ثبت نام کردی؟!  اونم با این بدن ورزیده ... کار خداهه یا چند سال ورزش؟

خط نگاهش از خط سینه ام بالا اومد و به چشم هام رسید...
آب نداشته دهنم و قورت میدم... تازه میفهمم یلدا در مورد جاذبه ی پسر دایی اش چی میگفت..
از هر اینچ به اینچ ماهیچه هاش هورمون مردونه گی و خطر می‌بارید.


_چشمم و بد جور گرفتی از همون روز اول... دروغه بگم نفهمیدم زیر اون لباس های گل و گشاد چه لعبتی رو قایم کردی ...
مخصوصا وقتی حواست نبود و حرکات ورزشی رو از خودم بهتر میزدی..
اما این چشم های پدر درار پر شرمت.. با گونه هایی که با هر حرکت و نگاهم سرخ و سفید میشدن مستم میکرد.

قدمی به عقب و دنبالم میاد..

_ از این به بعد باهم کار می‌کنیم.. هر دو تنها خصوصی.. روی تک تک این وسیله های میخوام بوی تنت تو و رد دست های من باشه.. مفهومه که چی میگم.؟

_ولی....من....دیگه....نمیخوام....بیام


پوزخند شیطانی و چشم های وحشیش و تا حالا ندیده بودم..!
برای هیچ کدوم از دخترای باشگاه اینجور بی حیا و دریده نبود.

_اومدنت با خودت بوده رفتنت با من عزیزم... از الان به بعد شما متعلق به منی خانم کوچولو...
تمام این بدن خوردنی و اون چشم های نجیبت..



https://t.me/+HPFLo8e9r544NDZk
https://t.me/+HPFLo8e9r544NDZk
https://t.me/+HPFLo8e9r544NDZk
https://t.me/+HPFLo8e9r544NDZk
https://t.me/+HPFLo8e9r544NDZk

20 last posts shown.