عطــر‌آغشـــته‌ به‌ خـــون


Channel's geo and language: Iran, Persian


خوش اومدید💝
شما با بنر واقعی رمان وارد شدید
پایان خوش
وَ إِنْ یکادُ الَّذِینَ کفَروا لَیزْلِقُونَک بِأَبْصارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکرَ وَ یقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ_وَ ما هُوَ إِلَّا ذِکرٌ لِلْعالَمِین
تبلیغات رمان عطرآغشته‌به‌خون
@avin75920

Related channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Statistics
Posts filter


#پست_1


_آقا گفتن مواد تحریک کننده که اثر کرد دختره رو ببریم تو اتاقی که به‌نام شایگان رزرو شده!

بادیگارد نگاهی به دخترک که با چشمانی خمار به دیوار تکیه داده و صورتش از شدت تحریک شدگی سرخ بود انداخت. لبش را تر کرد و گفت:
_به‌نظرت قبلش یه حالی باهاش نکنیم؟

نفر بعدی سریع ضربه‌ای به‌سرش زد.
_خفه‌شو مگه نمیدونی اون نامزد رئیسه فقط باید ببریم توی اتاق و ولش کنیم!

مرد در اتاق را باز کرد و دخترک زیبایی که با بدنی داغ و سرخ شده به خودش می‌پیچید به داخل هل داد.
_چک کردم این اتاق به‌نام شایگان رزرو شده. زودباش بریم تا واسه‌مون شر نشده!

به‌محض رفتن آن دونفر دخترک میان تاریکی خودش را روی تخت انداخت و دستش را بین پاهایش فرو برد.

بدنش از شدت داغی به‌هم می‌پیچید و به‌طرز تحریک آمیزی نفس نفس میزد.
همین که داشت به نقطه‌ی پایان می‌رسید ناگهان در اتاق باز شد و مردی با قدی بلند و هیکلی مهیب و ترسناک وارد اتاق شد!

مرد با دیدن تن نیمه برهنه و بدن اغواگر دخترک لحظه‌ای مات ماند و با چشمانی سرخ نگاهش کرد.
_تو دیگه کی هستی؟ برای هارون شایگان جنده فرستادن؟

دخترک گیج از حرف‌هایش از جا بلند شد و دستش را دور گردن محکم مرد حلقه کرد همانطور که خودش را به او می‌مالید با نفسی گرفته گفت:
_خیلی داغه... لای پاهام می‌سوزه!

هارون که اولین‌بار بود در زندگی‌اش با چنین لعبت زیبا و پرنازی ملاقات می‌کرد نفس تندی کشید و زمزمه کرد:
_عجب توله‌ای هستی... می‌خوای چه‌جوری سوزششو رفع کنم؟ با زبونم؟

https://t.me/+FWr5yQMkbxc3MzY8
https://t.me/+FWr5yQMkbxc3MzY8
https://t.me/+FWr5yQMkbxc3MzY8


بچه اون حرومی تو شکمت نفس میکشه به اندازه کافی گناه نیست تازه سیسمونی درست کردی واسه من؟

با بغض به مادرجان نگاه میکنم .
باور نمیکردم این حرف ها از زبان او باشد.

_حرومی ؟ این بچه پسرتونه ...

سیلی محکمی روی گونه ام میزند

_فکر کردی پسرم بچتو گردن گرفت نفهمیدم ؟
پسرمو خوب میشناسم دختر جون تا شب عقد تو چشاتم نگاهم نمیکرد چطوری تو شیکمت بچه کاشت ؟

بغض میکنم.
چطور فهمیده بود؟
سرتاپایی صورتی در دستم مشت میشود .

_این ... چه حرفیه

دست روی بینی اش میکوبد 
_هیششش ببر صداتو حاج اقا نشنوه !

نمیخوام مایه ابرو ریزی محل بشم که تا حالا خفه خون گرفتم عروس لال شو !
 بچه رو یواشکی بدنیا میاریم میگیم سقط شد
بعدم میدیدم دست یکی که از پس این نجاستت بربیاد فهمیدی؟

با ترس عقب میروم و دست روی شکمم میگذارم
_نه چی دارین میگین؟
بچمو به کسی نمیدم 

از موهایم جلو میکشدم
صدایش را پایین می اورد

_حرف نزن! حرف نزن بی ابرو !
پس چی ؟
فکر کردی بچه اون پسر لقمه حرومو من تو این خونه بزرگ میکنم ؟ 
دختری که با مرد نامحرم زیر یه سقف بزرگ شده همین میشه دیگه !

دستش را کنار میزنم 
با صدای لرزان درمانده میگویم
_هیروان داداشم بود

سیلی بعدی روی لب هایم بود

_ننه باباتون یکی بود که داداشت بود ؟ شب عروسیت کجا بود داداشت؟

اصلا مادرت چند روز صیغه باباش بود و تو رو دستشون موندی؟

ولت کرد با یه مرد نامحرم که دوبرابر تو سن داشت که مثلا داداشته و هعیی!
خدا میدونه چه غلطایی که باهم نکردین تنهایی ! 

بعدم تورو با بچه ولت کرد نه؟

ان مرد پدر بچه ام نبود.
من شوهر داشتم پدر بچه ام هم شوهرم بود!

تا به خودم بیاید لگدی به شکمم میزند که جیغ میزنم

_ راستشو بگو پتیاره چی گفتی به پسرم که خرش کردی؟ گفتی ماچت کرده و ازش حامله شدی؟

به او گفته بودم نامزد قبلی ام رهایم کرده بود و او از خوش قلبی اش باور کرده بود.
یک لحظه هم به من شک نکرده بود.

_مادرجان لاره کجایین ؟
مهمون دارین

با شنیدن صدای اقا امیرحسین تقلا میکنم که کنار برود.
سریع خودم را جمع میکنم.
نمیخواستم حرف هایش به گوش او هم برسد!

_حرفی بهش بزنی میزارمت پشت در!
به وقتش یواشکی از شرش خلاص میشیم!

نفسم درست بالا نیامده بود.
بچه من مگر لکه بود که از شرش خلاص شوند؟

فکر رها کردن نطفه ای که بخاطرش همه چیز را رها کرده ام و اینهمه دروغ گفتم دیوانه ام میکرد.

_ لاره؟

به خودم می ایم و با لبخند در اتاق را باز میکنم.
به چهره مرد مهربانی نگاه میکنم که با قلب صافش جانم را نجات داده بود.

_چطوری بانو ؟
امروز یکی تو حجره دنبالت میگشت
تا گفت هیروان شاه منش ... فهمیدم برادرته !
همین بود اسمش دیگه ؟ چرا زودتر دعوتش نکردی؟ ....

او پشت سرهم میگوید و من گوش هایم سوت میزند .
هرچقدر سعی کرده بود گذشته لعنتی و برادری که برادر نبود را خاک کنم نشده بود .

بلاخره آمده بود سراغم ! فهمیده بود که خواهر کوچولویش ازدواج کرده ؟
 
_میگم بیاد اینجا میدونستم خوشحال میشی

مادر دست روی گونه اش میزند .
اسم هیروان شاه منش لرز به تنم انداخته بود.
دیگر دیر شده بود 

_یاالله صابخونه ؟

همین که پا به سالن میگذارد میشناسمش.

هیبت مردانه در لباس سرتا پا مشکی در چندمتری ام بود.
هنوز همان چشمان سرد و هیکل ترسناک را داشت.

نگاهش دور تا دور سالن میچرخد و روی من مکث میکند.
لبخند پر معنایی میزند 

_ به به عروس کوچولوی منو ببین!

دست به دیوار میگیرم.
مردی که چند ماه پیش مرا با انگ همخوابگی هایمان در محل
و شکم برآمده تنها گذاشته بود برگشته بود.

بی مقاومت در اغوشم میگیرد .
در میان هیکل بزرگش عطرش راه نفسم را میبندد 

_دوماد میدونه بچه تو شکمت مال کیه عروس خانوم؟ یا باز به همه دروغ گفتی که هیروان داداشت بود ؟
https://t.me/+E9-C4pwbh3I3OGY0
https://t.me/+E9-C4pwbh3I3OGY0
https://t.me/+E9-C4pwbh3I3OGY0


- تپلی بیا برات پیتزا خریدم!

ملوک صدایش را پایین آورد و آرام گفت:

- آقا فکر کنم ایوا خانم چون توی سن بلوغ هستن، بهشون می‌گید تپلی ناراحت می‌شن!

جاوید بی تفاوت خندید و پیتزاها را از جعبه بیرون کشید.
با سر به اتاق ایوا اشاره زد:

- این بچه تو سن بلوغه؟

ملوک با ناراحتی چشم بست و سری تکان داد.
چه می‌گفت از پریود شدن یتیم حاج محراب به پسر عمویش؟

- شما هفته‌ای یه بار میاید عمارت... من همش پیششون هستم متوجه می‌شم.

جاوید دوباره با بیخیالی خندید.
دخترک پنج سال بود با او زندگی می‌کرد.
خودش به مدرسه می‌بردش.
برایش خوراکی می‌خرید.
عطر و شامپوهای دوست داشتنی‌اش را.
کیف و عروسک های صورتی رنگش را.

هیچ نشانه‌ای از بلوغ در دخترک تپلی دوست داشتنی‌اش ندیده بود.

جاوید دوست داشت وقتی تپلی صدایش می‌زد و او جیغش به هوا می‌رفت.

با صدای پر خنده بی تفاوت به ملوک دوباره صدا بالا برد:

- تپلی؟ بیا شام آوردم.

ملوک با تاسف سر تکان داد.
می‌دانست آقای عمارت دخترک را همیشه به چشم بچه‌ای می‌بیند که پنج سال پیش سرپرستی‌اش را به عهده گرفته.

اما او از دل ایوای هفده ساله باخبر بود.
می.دید چطور وقتی جاوید تماس می‌گیرد و می‌گوید امشب عمارت است چطور می‌دود و به خودش می‌رسد.
می‌دید چطور از وقتی جاوید تپلی صدایش می‌کند، سعی می‌کرد رژیم بگیرد با اینکه دخترک یک پر گوشت بیشتر روی استخوان هایش نبود و فقط به خاطر صورت گرد و گونه‌های برجسته‌اش جاوید تپلی خطابش می‌کرد!

- سلام.

جاوید با لبخند سمتش چرخید:

- سلام به روی ماه نشستت تپل...

با دیدن ایوا حرفش نصفه ماند و اخم‌هایش کم کم در هم رفت.
ملوک می‌دانست الان تیر خشمش مستقیم به او اصابت می‌کند!

ایوا جانش آب رفته بود!
نسبت به هفته‌ی قبل تا این هفته به خاطر رژیمش تقریبا دخترک نصف شده بود!

جاوید با غیظ، هشدار آمیز به ملوک نگاه کرد:

- ملوک؟ این بچه چرا انقدر لاغر شده؟

ملوک سری تکان داد.
چه می گفت وقتی آقای عمارت اصلا در آن فازها نبود!
می‌گفت چون تو دخترک را تپلی خطاب می‌کنی یک هفته‌ی گذشته، لب به آب و غذا نزده تا لاغر شود و به چشم تو بیاید؟

جاوید از جا برخاست و دست ایوا را گرفت.
با خودش سمت مبل برد.
روی مبل نشست و ایوا را روی پاهایش نشاند.

دستش را دور کمرش حلقه کرد و یک قاچ از پیتزای درون بشقاب سمت دهانش گرفت:

- بخور ببینم جوجه‌م. تو چرا انقدر آب رفتی تپلی؟

ملوک می‌دانست جان جاوید بند جان ایوایش بود.
اما به چشم زن نگاهش نمی‌کرد و همین عذاب الیم بود برای دخترک...

ایوا صورتش را سمت مخالف چرخاند و لب زد:

- نمی‌خوام.

جفت ابروی جاوید بالا پرید.
دخترک یک مرگش شده بود!

- پیتزای گوشت قارچ که دوست داری خریدم...

ایوا سرش را به چپ و راست تکان داد و با بدقلقی گفت:

- گفتم نمی‌خوام! من دیگه فست فود نمی‌خورم!

پریود شده بود.
جاوید خبر نداشت از بلوغ زدنش.
به خاطر هورمون‌هایش، اخلاق بی ثباتش، دچار نوسانات بیشتری هم شده بود!

جاوید پیتزا را درون بشقاب انداخت و از چا بلند شد.

- باشه... نخور جوجه‌م. دعوا نداریم که تپلی.

ایوا چشمش را برهم فشرد و از بین دندان هایش غرید:

- به من نگو تپلی!

جاوید غش غش خندید.
لپ های آب رفته‌اش را کشید و گونه‌اش را محکم بوسید:

- تو چوب کبریت هم بشی باز تپلی منی!

ایوا اخم کرد و رو برگرداند.
جاوید از کیفش سرکلیدی توت فرنگی صورتی را که برای ایوا خریده بود بیرون کشید و سمتش گرفت.

- بیا ببین اینو... شبیه خودته! لپاشو ببین!

ایوا عصبی جیغ کشید:

- مگه من بچم برام عروسک می‌خری هنوز جاوید؟ من کجام شبیه اینه؟ اه... همه‌ش با کارات دیوونه م می‌کنی...

و کفری سمت اتاقش رفت و در را محکم برهم کوبید.
جاوید بهت زده سمت ملوک چرخید.

- این چش بود؟

ملوک بی حرف نگاهش کرد.
جاوید سرکلیدی را روی میز انداخت و سمت اتاق ایوا رفت.
در را یک ضرب باز کرد:

- ایوا می‌خوام دلیل این رفتارت‌و....

با دیدن ایوا که شلوارش را درآورده بود و بسته‌ی نواربهداشتی در دستش، وسط اتاق خشکش زده بود، حرف درون دهانش ماسید.

بزاق دهانش را فرو داد و نگاهش را بهت زده چندبار روی ایوا و بسته‌ی صورتی درون دستش چرخاند.
دخترکش کی انقدر بزرگ شده بود که بلوغ بزند؟
کی بلوغ زده بود که او نفهمیده بود؟

دستش روی دستگیره‌ی در سر خورد و بهت‌زده نالید:

- آخه تو کی پریود شدی بچه؟

https://t.me/+IkrIjpx7-nQzZWVk
https://t.me/+IkrIjpx7-nQzZWVk
https://t.me/+IkrIjpx7-nQzZWVk
https://t.me/+IkrIjpx7-nQzZWVk


_چرا انقدر از بقیه دور شدید؟

با شنیدن صدای تارخ ترسیده تو جام پریدم.

طرفش برگشتم

_میخواستم یکم تنها باشم به این همه شلوغی عادت ندارم…

کنارم قرار گرفت دستش توی جیبش گذاشت به دریا زل زد

_منم از شلوغی متنفرم اما بخاطر پارسا تحمل میکنم.

به نیم رخش چشم دوختم. اولین بار بود توی کل عمرم جذب یه مرد شده بودم.

همیشه دلم میخواست فاصله بگیرم از مردا اما وقتی امشب اونو دیدم این حسو نداشتم.

با اینکه هنوز یکساعته شناخته بودمش بدجوری آدم درگیر میکرد.

متوجه نگاه من شد و طرفم چرخید.
نگاهش اول به چشمام بعد به لبام دوخت.

_چندسالته؟

سرمو کج کردم که تیکه ای از موهام روی صورتم افتاد
_۲۳ شما چی؟

لبخندی زد و دستش جلو آورد شاخه مویی که رو صورتم افتاده بود پشت گوشم داد.

_۳۰ زیاد فاصله نداریم.

یهو تو یه حرکت دست دیگشو پشت کمرم گذاشت و منو به خودش چسبوند.

دستی که پشت گوشم بود گذاشت پشت گردنم سرمو محکم نگه داشت لبامو به بازی گرفت.

جوری با ولع میبوسید که شوکه شده بودم ، اول شوکه بودم اما کم کم چشمام بسته شد و منم همراهی کردم.

این مرد همونی بود که کل جمع میگفتن سمت هیچ دختری نمیره و حتی حضورش امشب فقط بخاطر رفیقش بوده…

دستش رو طرف لباسم برد که زود دستشو گرفتم
_نه…

نگاه خمارش به چشمام افتاد
_خیلی زود پیش رفتم…ببخــ…

دستمو توی موهاش کشیدم لب زدم
_اینجا نه…

من میخواستم اما لب ساحل نمیشد کاری کرد.

با شنیدن جملم لبخندی زد و دستشو زیر پام انداخت و منو از زمین بلند کرد.

_ماشینم همینجاست…

انقدر عطش خواستن داشتم که نفهمیدم چه غلطی کردیم ‌…

https://t.me/+1e0LPPnAqMAyNzY0
https://t.me/+1e0LPPnAqMAyNzY0
https://t.me/+1e0LPPnAqMAyNzY0

سرمو روی شونش گذاشتم. جفتمون نفس نفس میزدیم.

دستمو روی بالا تنه لختش گذاشتم و نوازش کردم.
_خوبی؟

سرمو تکون دادم
_آره

دستش زیر چونم گذاشت و سرمو بالا برد لبامو به بازی گرفت.

همون لحظه در ماشین باز شد که سریع عقب کشیدیم.

_چه غلطی کردین؟ یا ابولفظل…

با شنیدن صدای مامان و بابام جیغی کشیدم نگاهم بهشون دوختم که مامان از حال رفت…

تازه فهمیده بودم چه غلطی کردم و رسما بدبخت شده بودم...

منی که تابحال دوست پسرم نداشتم حالا با یه مرد غریبه همخواب شده بودم…

https://t.me/+1e0LPPnAqMAyNzY0
https://t.me/+1e0LPPnAqMAyNzY0
https://t.me/+1e0LPPnAqMAyNzY0
https://t.me/+1e0LPPnAqMAyNzY0
https://t.me/+1e0LPPnAqMAyNzY0


پارت جدید


.


تخفیف عیدانه🌸🌸🌸🌸

@khanomesfandi

نوروزتون پیروز 🍀☘☘🌿🌱🌱🌱


❤️🌱فایل کامل #افسون‌زمان قیمت 30هزار تومان

❤️فایل کامل و بدون سانسور #عطرآغشته‌به‌خون 65 هزار تومان

❤️🌱 کانال vip #رسم‌خون 50هزار تومان

❤️🌸فایل کامل و بی سانسور  #معشوقه‌ی‌شیطان 40هزار تومان

❤️🌱کانال vip #بازگشت‌‌به‌زمان‌ 45


قیمت کل این مجموعه 230 تومانه که با تخفیف به شما 170 هزار تومان داده میشه




موضوع داستانها رو اینجا بخونید👇

@khanomesfandi

هزینه به این شماره حساب👇👇

6037701508602353

فاطمہ اسفندے

و ارسال شات برای ایشون
@atreaghshteadmin
لینک و دریافت کنید


پارت امشب👆👆👆

کیا گفتن عیدی😍😍👇👇👇
https://t.me/c/1562208165/39270


.


.


پارت جدید👆👆👆👆👆


.


عضویت VIP👇

🔞پارت گذاری در vip تقریبا تموم شده
🔞کانال vip حدود پنج ماه از کانال اصلی جلوتره
🔞پارت ها بدون سانسور هستند
🔞هزینه عضویت 50 هزار تومان می‌باشد

6037697667753542

بانک صادرات
فاطمہ اسفندے
❤️‍🔥 با فرستادن شات پرداخت لینک رو از ایشون بگیرید👇👇👇👇
@atreaghshteadmin


برای خرید فایل کامل، بدون سانسور، با تصاویر شخصیت ها و...‌‌‌‌ با قیمت 65 هزار تومان 👇👇👇👇
https://t.me/c/1562208165/38395


پارت جدیدددد


.


عضویت VIP👇

🔞پارت گذاری در vip تقریبا تموم شده
🔞کانال vip حدود پنج ماه از کانال اصلی جلوتره
🔞پارت ها بدون سانسور هستند
🔞هزینه عضویت 50 هزار تومان می‌باشد

6037697667753542

بانک صادرات
فاطمہ اسفندے
❤️‍🔥 با فرستادن شات پرداخت لینک رو از ایشون بگیرید👇👇👇👇
@atreaghshteadmin


برای خرید فایل کامل، بدون سانسور، با تصاویر شخصیت ها و...‌‌‌‌ با قیمت 65 هزار تومان 👇👇👇👇
https://t.me/c/1562208165/38395


بهترین منبع برای درامد زایی


بهترین منبع برای درامد زایی


رمان جدیدمون

دارنوش اوتانا آژمان جواهر ساز ماهری که دشمن خونی آیکان ورناکا چرا؟؟؟؟؟

بیا اینجا بخون👇👇👇

https://t.me/+GLa2kFFEpZc1ZWI0


این رمان فول رابطه هات و آروتیکه🚫🔞


پارت جدید

20 last posts shown.