- تپلی بیا برات پیتزا خریدم!
ملوک صدایش را پایین آورد و آرام گفت:
- آقا فکر کنم ایوا خانم چون توی سن بلوغ هستن، بهشون میگید تپلی ناراحت میشن!
جاوید بی تفاوت خندید و پیتزاها را از جعبه بیرون کشید.
با سر به اتاق ایوا اشاره زد:
- این بچه تو سن بلوغه؟
ملوک با ناراحتی چشم بست و سری تکان داد.
چه میگفت از پریود شدن یتیم حاج محراب به پسر عمویش؟
- شما هفتهای یه بار میاید عمارت... من همش پیششون هستم متوجه میشم.
جاوید دوباره با بیخیالی خندید.
دخترک پنج سال بود با او زندگی میکرد.
خودش به مدرسه میبردش.
برایش خوراکی میخرید.
عطر و شامپوهای دوست داشتنیاش را.
کیف و عروسک های صورتی رنگش را.
هیچ نشانهای از بلوغ در دخترک تپلی دوست داشتنیاش ندیده بود.
جاوید دوست داشت وقتی تپلی صدایش میزد و او جیغش به هوا میرفت.
با صدای پر خنده بی تفاوت به ملوک دوباره صدا بالا برد:
- تپلی؟ بیا شام آوردم.
ملوک با تاسف سر تکان داد.
میدانست آقای عمارت دخترک را همیشه به چشم بچهای میبیند که پنج سال پیش سرپرستیاش را به عهده گرفته.
اما او از دل ایوای هفده ساله باخبر بود.
می.دید چطور وقتی جاوید تماس میگیرد و میگوید امشب عمارت است چطور میدود و به خودش میرسد.
میدید چطور از وقتی جاوید تپلی صدایش میکند، سعی میکرد رژیم بگیرد با اینکه دخترک یک پر گوشت بیشتر روی استخوان هایش نبود و فقط به خاطر صورت گرد و گونههای برجستهاش جاوید تپلی خطابش میکرد!
- سلام.
جاوید با لبخند سمتش چرخید:
- سلام به روی ماه نشستت تپل...
با دیدن ایوا حرفش نصفه ماند و اخمهایش کم کم در هم رفت.
ملوک میدانست الان تیر خشمش مستقیم به او اصابت میکند!
ایوا جانش آب رفته بود!
نسبت به هفتهی قبل تا این هفته به خاطر رژیمش تقریبا دخترک نصف شده بود!
جاوید با غیظ، هشدار آمیز به ملوک نگاه کرد:
- ملوک؟ این بچه چرا انقدر لاغر شده؟
ملوک سری تکان داد.
چه می گفت وقتی آقای عمارت اصلا در آن فازها نبود!
میگفت چون تو دخترک را تپلی خطاب میکنی یک هفتهی گذشته، لب به آب و غذا نزده تا لاغر شود و به چشم تو بیاید؟
جاوید از جا برخاست و دست ایوا را گرفت.
با خودش سمت مبل برد.
روی مبل نشست و ایوا را روی پاهایش نشاند.
دستش را دور کمرش حلقه کرد و یک قاچ از پیتزای درون بشقاب سمت دهانش گرفت:
- بخور ببینم جوجهم. تو چرا انقدر آب رفتی تپلی؟
ملوک میدانست جان جاوید بند جان ایوایش بود.
اما به چشم زن نگاهش نمیکرد و همین عذاب الیم بود برای دخترک...
ایوا صورتش را سمت مخالف چرخاند و لب زد:
- نمیخوام.
جفت ابروی جاوید بالا پرید.
دخترک یک مرگش شده بود!
- پیتزای گوشت قارچ که دوست داری خریدم...
ایوا سرش را به چپ و راست تکان داد و با بدقلقی گفت:
- گفتم نمیخوام! من دیگه فست فود نمیخورم!
پریود شده بود.
جاوید خبر نداشت از بلوغ زدنش.
به خاطر هورمونهایش، اخلاق بی ثباتش، دچار نوسانات بیشتری هم شده بود!
جاوید پیتزا را درون بشقاب انداخت و از چا بلند شد.
- باشه... نخور جوجهم. دعوا نداریم که تپلی.
ایوا چشمش را برهم فشرد و از بین دندان هایش غرید:
- به من نگو تپلی!
جاوید غش غش خندید.
لپ های آب رفتهاش را کشید و گونهاش را محکم بوسید:
- تو چوب کبریت هم بشی باز تپلی منی!
ایوا اخم کرد و رو برگرداند.
جاوید از کیفش سرکلیدی توت فرنگی صورتی را که برای ایوا خریده بود بیرون کشید و سمتش گرفت.
- بیا ببین اینو... شبیه خودته! لپاشو ببین!
ایوا عصبی جیغ کشید:
- مگه من بچم برام عروسک میخری هنوز جاوید؟ من کجام شبیه اینه؟ اه... همهش با کارات دیوونه م میکنی...
و کفری سمت اتاقش رفت و در را محکم برهم کوبید.
جاوید بهت زده سمت ملوک چرخید.
- این چش بود؟
ملوک بی حرف نگاهش کرد.
جاوید سرکلیدی را روی میز انداخت و سمت اتاق ایوا رفت.
در را یک ضرب باز کرد:
- ایوا میخوام دلیل این رفتارتو....
با دیدن ایوا که شلوارش را درآورده بود و بستهی نواربهداشتی در دستش، وسط اتاق خشکش زده بود، حرف درون دهانش ماسید.
بزاق دهانش را فرو داد و نگاهش را بهت زده چندبار روی ایوا و بستهی صورتی درون دستش چرخاند.
دخترکش کی انقدر بزرگ شده بود که بلوغ بزند؟
کی بلوغ زده بود که او نفهمیده بود؟
دستش روی دستگیرهی در سر خورد و بهتزده نالید:
- آخه تو کی پریود شدی بچه؟
https://t.me/+IkrIjpx7-nQzZWVkhttps://t.me/+IkrIjpx7-nQzZWVkhttps://t.me/+IkrIjpx7-nQzZWVkhttps://t.me/+IkrIjpx7-nQzZWVk