ســـ🔥ــــورانـــــــ#پارت1
بین هوهوی وحشتناک باد، صدای پای زنی گم شده بود
شیطان صفتِ زیبا رویی که شرط کرده بود تا اتش نزند به زندگی فرهاد و زنش، رخت عروس تن نمیکند!
از پشت پنجره نگاهی به داخل ویلا انداخت و خنده ی روی لبشون خار شد به چشمش
این زندگی حق افسون بود نه نیلوفر
سالها منتظر این لحظه مانده بود
شب ها تا صبح نیلوفر را در ذهنش سلاخی میکرد و با تن فرهاد یکی میشد...
خاطره ی یک جنون بی تکرار...
اشاره ای به دو مردی که در حیاط ویلا منتظر دستورش بودند کرد تا برق را قطع کنند
این بزم نیازی به نور نداشت... تا چند ساعت دیگه کل شهر نورباران میشد!
ویلا غرق تاریکی شد که صدای جیغ ظریف نیلوفر را شنید
پشت بندش فرهاد بلند گفت : از چی میترسی نیلوفرم؟ من اینجام! حتما بخاطر باد، برق قطع شده. شمع اینجا هست الان میارم
قبل از اینکه فرهاد سالن را ترک کند، افسون وارد شد
-کجا میخوای بری فرهاد جانم؟ مگه همیشه نمیگفتی از تاریکی آرامش میگیری؟ بخاطر تو همه جا رو تاریک کردم!
نیلوفر هین بلندی کشید. بودن افسون خطرناکتر از تاریکی و طوفان بود
فرهاد در تاریکی سمت صدا چرخید
تشخیص چشمان درشت و براق فسون اصلا سخت نبود... حداقل نه برای فرهاد!
-اینجا چیکار میکنی افسون؟ مگه امشب عروسیت نیست؟قهقههی بلند افسون در فضای سالن اکو شد و دلشوره ی نیلوفر لحظه به لحظه بیشتر....
احساس خطر میکرد
میدانست افسون به خونش تشنه است و نمیتوانست خوشبین باشد به حضور نا به هنگام معشوقهی سابق همسرش، آن هم درست شب عروسی اش!
مراسمش چه؟
مجلس بدون عروس مگر میشود؟خواست سمت اشپزخانه برود تا چاقویی برای دفاع از خود و عزیزانش بیاورد که با فریاد بلند افسون، زَهره اش ترکید!
-بمون سر جات نیلوفر....!
فرهاد بهتر از همه خوی شیطانی افسون را میشناخت
خواست از درِ دوستی وارد شود
-نگفتی افسون جان... اینجا چیکار میکنی؟
افسون نیشخندی زد و محکم و گفت : اومدم جونتونو بگیرم فرهاد!
فرهاد میدانست افسون هنوز هم به قدری عاشق هست که طاقت نیاورد خار به پای فرهاد برود!
نیلوفر اما رنگ از رخش پرید و خون در رگ هایش منجمد شد از آن تهدید پر از اطمینان!
مغزش دستور فرار داد
نوزاد ۵ماهه اش را محکمتر در آغوش فشرد و سعی کرد راه فرار پیدا کند
او هم ته دلش میدانست افسون بلایی سر فرهاد نمی اورد و اگر ترکشی باشد، مستقیما قلب نیلوفر یا طفلش را هدف میگیرد!
افسون سرمست خندید
-اومدم جشن عروسیمو پیش شما بگیرم!
راستشو بخوای ازت انتظار نداشتم فرهاد... من و تو با هم بزرگ شدیم
حالا شب عروسیم اومدی ویلا که توی مراسم نباشی؟
نگفته بودم سر سفره ی عقد فقط از تو اجازه میگیرم چون تو تنها کس و کار منی؟
فرهاد آب تلخ گلوشو بلعید و به نیلوفر نگاهی انداخت
نیلوفر تمام حواسش پی در تراس بود که حالا تبدیل شده بود به دروازه ی نجاتش از دست این شیطانِ مونث!
از حواس پرتی افسون استفاده کرد و قدم اول را سمت تراس برداشت که شانه اش از پشت کشیده شد و جیغ بعدی نیلوفرِ لرزان را به دنبال داشت
فرهاد سمتش خیز برداشت که دست دیگری در تاریکی مانع از جلو رفتنش شد
افسون حساب همه را کرده بود
دور فرهاد و نیلوفر چرخید و صدای کفش های پاشنه بلندش که در فضا میپیچید، ترس و دلواپسی را بیشتر به نیلوفر القا میکرد
فرهاد بلند فریاد کشید : ول کن زنمو بیناموس!
افسون مقابل فرهاد ایستاد و لب زد
-غیرتی میشی واسش؟ نگران منم میشی؟
واست مهم نبود امشب منو میفرستن حجلهی شاهرخ فرهمند؟
فرهاد طاقت از دست داد و بلندتر فریاد زد : بین من و تو هیچی نبوده افسون! اینا همه توهم ذهن مریضته
افسون نیشخند زد
شنیدن این حرف از زبان فرهاد واقعا سخت بود
کاش فرهاد میفهمید افسونِ امشب با همیشه فرق دارد
میفهمید و با نبش قبرِ گذشته، خنجر به قلبش فرو نمیکرد و مرگش را دردناکتر!
به آنی خنده از لبش پر کشید و طغیان کرد
-هیچی نبوده؟ یادت رفته صبحی که فریدون منِ غرق خون رو از بغلت بیرون کشید و با همون وضع از عمارت بیرون کرد؟
فرهاد... فرهاد من... چطور میتونی انقد رذل باشی؟ فرهاد رویاهای افسون که اینجوری نبود!
فرهاد تقلا کرد تا از دست مرد غولپیکری که از پشت سر مهارش کرده بود خلاص شود اما فقط دست و پا زدنی بی حاصل عایدش شد
افسون ناخن نوک تیزش را آرام روی گردن فرهاد کشید و لب زد : چون بابام باغبونِ خونه زاد حاج اسدالله بود باید عین یه تیکه اشغال پرتم میکردین بیرون؟
گفته بودم برمیگردم... گفته بودم خون دختر سرکش اسدالله خان تو رگای منم هست
مکث کرد و قبل از اینکه فرهاد فرصت کند ذهنش را سر و سامان دهد، فریاد زد : لختش کن هاشم!
مردمک چشمان فرهاد گشاد شد و وقتی تغییری در حالت مردِ پشت سرش ندید، متوجه اوضاع شد
صدای جیغ های گوشخراش نیلوفر با فریادهای فرهاد در هم امیخت و شد سمفونیِ دلنشین افسون....
https://t.me/+mHgyOrZ7NA1mNWY0https://t.me/+mHgyOrZ7NA1mNWY0پارت واقعی 🔥