#رســـــــ𝕾𝖆𝖒𝖆𝕰𝖘𝖋𝖆𝖓𝖉𝖎ـــــــलखकـــمخون👑
#پارت_2
جرعهی از آب نوشیدم و با بهت نگاهی به اطراف انداختم هنوز هم توی اتاقم بود و من خواب میدیم همش خواب بود فقط یک خواب؟
اما یک خواب انقدر قابل لمس نیست که هست؟
نفس حبس شده ام رو رها کردم
خدای آتش سپاس گذارم
_خواب بد دیدیبانو
_خیلی بد بود
تکونی به بدنم دادم و درد عجیبی زیر دلم پیچید
_آخ
_چی شده؟
دستم رو آوار دلم کرد زیر دلم تیر میکشید و درد داشت
_چراغ رو روشن کن
_اطاعت بانو
حرکت تن فربه اشو دنبال کردم که چطور به سراغ چراغ کوچک روغنی رفت و اون رو روشن کرد
_چیزی شده
اون دایهی من بود و همهی عمر من رو پرورش داده بود.
هیچ وقت هیچ حس پنهانی ازش نداشتم پس بی مهابا ایستادم و با تامل نگاهم به تخت برگشت و نگاه دایه ام به اون طرف سوق پیدا کرد.
خون بود؟!
من هنوز هم تجاوز سایه رو لمس میکرد
ترسیده قدمی عقب رفتم که صدای دایه توی گوشم نشست
_هعی...
هنوز هم دلم درد میکرد حس میکردم پاره شدم این اولین باری بود که چنین دردی و حس میکردم یک درد کشنده
_تو ریگ* شدی
_ریگ چیه؟
_ماهیانه
_اوه
این تنها صدایی بود که از گلوم خارج شد من ماهیانه شدم اونم توی سن 18 سالگی؟
این یعنی من طلسم نشدم
با لبخند به طرف دایه رفتم
_این یعنی من طلسم نشدم و روح یک مرد توی وجودم نیست
مگه نه
این یعنی من میتونم مادر بشم؟
_آره عزیزکم اره گلم
_باید به مامان بگم باید به....
به طرف در دویدم که دایه دستم رو کشید
_آروم آناهیتا قرار نیست کسی بدونه خودم فردا به مادرت میگم
مبهوت نگاهش کردم آخه چرا؟
_چرا؟
_یادت رفته ابلیش اینجاست؟
با یاد آوری منفور ترین مرد هند آه سوزناکی کشیدم
_خب اگه بدونه
_نه هرگز این راز توهه و تو یک دختر نجیبی نمیخوایی که بدونن تو روحت و از دست داده بودی و پدرت با طلسم از بودا و زرتشت اون رو برگردونده؟
سری تکون دادم واقعا نمیخواستم کسی این رو بدونه پدر من همینجوری هم با وجود دوتا دختر و نداشتن فرزند پسر مورد سرزنش قرار میگرفت......
#𝓢𝓪𝓶𝓪𝓔𝓼𝓯𝓪𝓷𝓭𝓲ـــᴇᴛᴇʀɴᴀʙʟᴏᴏᴅــــ𝓑𝓵𝓾𝓮𝓫𝓵𝓸𝓸𝓭❤️🔥
#پارت_2
جرعهی از آب نوشیدم و با بهت نگاهی به اطراف انداختم هنوز هم توی اتاقم بود و من خواب میدیم همش خواب بود فقط یک خواب؟
اما یک خواب انقدر قابل لمس نیست که هست؟
نفس حبس شده ام رو رها کردم
خدای آتش سپاس گذارم
_خواب بد دیدیبانو
_خیلی بد بود
تکونی به بدنم دادم و درد عجیبی زیر دلم پیچید
_آخ
_چی شده؟
دستم رو آوار دلم کرد زیر دلم تیر میکشید و درد داشت
_چراغ رو روشن کن
_اطاعت بانو
حرکت تن فربه اشو دنبال کردم که چطور به سراغ چراغ کوچک روغنی رفت و اون رو روشن کرد
_چیزی شده
اون دایهی من بود و همهی عمر من رو پرورش داده بود.
هیچ وقت هیچ حس پنهانی ازش نداشتم پس بی مهابا ایستادم و با تامل نگاهم به تخت برگشت و نگاه دایه ام به اون طرف سوق پیدا کرد.
خون بود؟!
من هنوز هم تجاوز سایه رو لمس میکرد
ترسیده قدمی عقب رفتم که صدای دایه توی گوشم نشست
_هعی...
هنوز هم دلم درد میکرد حس میکردم پاره شدم این اولین باری بود که چنین دردی و حس میکردم یک درد کشنده
_تو ریگ* شدی
_ریگ چیه؟
_ماهیانه
_اوه
این تنها صدایی بود که از گلوم خارج شد من ماهیانه شدم اونم توی سن 18 سالگی؟
این یعنی من طلسم نشدم
با لبخند به طرف دایه رفتم
_این یعنی من طلسم نشدم و روح یک مرد توی وجودم نیست
مگه نه
این یعنی من میتونم مادر بشم؟
_آره عزیزکم اره گلم
_باید به مامان بگم باید به....
به طرف در دویدم که دایه دستم رو کشید
_آروم آناهیتا قرار نیست کسی بدونه خودم فردا به مادرت میگم
مبهوت نگاهش کردم آخه چرا؟
_چرا؟
_یادت رفته ابلیش اینجاست؟
با یاد آوری منفور ترین مرد هند آه سوزناکی کشیدم
_خب اگه بدونه
_نه هرگز این راز توهه و تو یک دختر نجیبی نمیخوایی که بدونن تو روحت و از دست داده بودی و پدرت با طلسم از بودا و زرتشت اون رو برگردونده؟
سری تکون دادم واقعا نمیخواستم کسی این رو بدونه پدر من همینجوری هم با وجود دوتا دختر و نداشتن فرزند پسر مورد سرزنش قرار میگرفت......
#𝓢𝓪𝓶𝓪𝓔𝓼𝓯𝓪𝓷𝓭𝓲ـــᴇᴛᴇʀɴᴀʙʟᴏᴏᴅــــ𝓑𝓵𝓾𝓮𝓫𝓵𝓸𝓸𝓭❤️🔥