❤️ #لذتزنانه506 ❤️
عصبی چنگی لای موهام زدم و به خودم نهیب زدم به خودت بیا کسری...به خودت بیا و پیش برو.
رفتم سمت ماشین. دوباره نشستم پشت فرمون و روشن کردم و راه افتادم.
هیچ حرفی بینمون رد و بدل نمیشد. سکوت مطلق. یکم که گذشت نیم نگاه کوتاهی بهش انداختم.
خواب بود! عمیق و راحت خوابیده بود. شاید الان که خواب بود یکم راحت تر بودم.
بدون اینکه بیدارش کنم ماشینو تو پارکینگ پاک کردم و برگشتم سمتش. حالا باید صداش میزدم؟ اگه میترسید یا مخالفت میکرد چی؟
هوففف... اینقدر خسته و پر استرس بودم که واقعا توان یه کلنجار رفتن دیگه رو نداشتم. آروم پیاده شدم و رفتم سمتش.
در سمتشو باز کردم و خم شدم کمربندشو آروم باز کردم که ناله ایی زیر لب زد و اسمی رو صدا زد.
گوشمو بردم جلوتر ولی بازم متوجه نشدم چی گفت.
دست انداختم زیر زانو و کمرش وآروم کشیدمش بیرون. برای منیکه از بچگی ورزش میکردم وزنش خیلی سبک به حساب میومد.
در ماشینو آروم با پهلوم هول دادم بستم و دزدگیرو زدم.
رفتم سمت آسانسور. خوبی این ساختمون به خلوت بودنش بود. دنج و آروم، بدون مزاحم...
این ساعت زیاد کسی تو ساختمون رفت و آمد نمیکرد. تو آسانسور خیره شدم به صورتش.
عین یه بچه خوابه خواب بود. چطوری فرستاده بودنش؟! وقتی اینقدر نا بلد بود و ساده!!
در واحدمو باز کردم و رفتم داخل. آروم بردمش تو اتاقم و گذاشتمش رو تخت که نقی زد و تو خودش جمع شد.
باز انگار زیر لب داشت یه چیزی میگفت. گوشمو بردم جلوکه...
_لباسم... ژوان.. عوضشک..ن...
ابروهام پرید بالا و متعجب نگاهش کردم. عصبی اخم کردم و زیر لب گفتم: پس اینجوری باهات رفتار میکنن هوم؟
عصبی چنگی لای موهام زدم و به خودم نهیب زدم به خودت بیا کسری...به خودت بیا و پیش برو.
رفتم سمت ماشین. دوباره نشستم پشت فرمون و روشن کردم و راه افتادم.
هیچ حرفی بینمون رد و بدل نمیشد. سکوت مطلق. یکم که گذشت نیم نگاه کوتاهی بهش انداختم.
خواب بود! عمیق و راحت خوابیده بود. شاید الان که خواب بود یکم راحت تر بودم.
بدون اینکه بیدارش کنم ماشینو تو پارکینگ پاک کردم و برگشتم سمتش. حالا باید صداش میزدم؟ اگه میترسید یا مخالفت میکرد چی؟
هوففف... اینقدر خسته و پر استرس بودم که واقعا توان یه کلنجار رفتن دیگه رو نداشتم. آروم پیاده شدم و رفتم سمتش.
در سمتشو باز کردم و خم شدم کمربندشو آروم باز کردم که ناله ایی زیر لب زد و اسمی رو صدا زد.
گوشمو بردم جلوتر ولی بازم متوجه نشدم چی گفت.
دست انداختم زیر زانو و کمرش وآروم کشیدمش بیرون. برای منیکه از بچگی ورزش میکردم وزنش خیلی سبک به حساب میومد.
در ماشینو آروم با پهلوم هول دادم بستم و دزدگیرو زدم.
رفتم سمت آسانسور. خوبی این ساختمون به خلوت بودنش بود. دنج و آروم، بدون مزاحم...
این ساعت زیاد کسی تو ساختمون رفت و آمد نمیکرد. تو آسانسور خیره شدم به صورتش.
عین یه بچه خوابه خواب بود. چطوری فرستاده بودنش؟! وقتی اینقدر نا بلد بود و ساده!!
در واحدمو باز کردم و رفتم داخل. آروم بردمش تو اتاقم و گذاشتمش رو تخت که نقی زد و تو خودش جمع شد.
باز انگار زیر لب داشت یه چیزی میگفت. گوشمو بردم جلوکه...
_لباسم... ژوان.. عوضشک..ن...
ابروهام پرید بالا و متعجب نگاهش کردم. عصبی اخم کردم و زیر لب گفتم: پس اینجوری باهات رفتار میکنن هوم؟