❤️ #لذتزنانه502 ❤️
( کسری )
بلاخره داشت میومد. استرس داشتم و حس های عجیب.
راهی رو شروع کرده بودم که باید تا تهش میرفتم حتی به غلط...
ساعت پروازشو بهم اطلاع داده بود و باید فرودگاه منتظرش میموندم.
فارسی بلد بود ولی هیچ جایی رو بلد نبود و میترسید. و البته در کل از ایران وحشت داشت و...
نشسته بودم تو سالن انتظار و به گوشیم زل زده بودم و پیامهامون رو میخوندم. از کجا و کی من این تصمیم رو گرفته بودم؟!
اگه بقیه میفهمیدن چی میشد؟ واکنششون چی بود؟ منفور میشدم و ترد؟؟ ارزشش رو داشت اصلا؟
اینقدر محو افکار پریشونم بودم و تو آینده ایی که با ذهنم داشتم میساختم میچرخیدم که اصلا گذر زمانو حس نکردم.
_کسری
با شنیدن صداش متعجب سر بلند کردم که دیدم جلوم وایستاده!
_تو؟
تا پاشدم خودشو انداخت تو بغلم. هاج و واج بودم. بدون هیچ واکنشی...
کی اومده بود من نفهمیدم؟ اصلامگه چند ساعت اینجا نشسته بودم؟
دو طرف بازوشو گرفتم و از بغلم آوردمش بیرون...
_هیشش... آروم باش، خوبی؟ کی رسیدی؟
_یه ساعته دارم میگردم. ترسیدم کسری... خیلی ترسیدم...
_باشه آروم باش تو جنگل که نیستی.بیا بریم مردم نگاهمون میکنن
متعجب نگاهی به اطراف کردو گفت: مردم؟ کو کسی که مارو نگاه نمیکنه!
دستشو گرفتم و چمدونشم برداشتم و همینجور که دنبال خودم میکشیدمش گفتم: بیا بریم کمتر حرف بزن...
چمدونشو گذاشتم تو ماشین. خودشم نشست و منم پشت فرمون نشستم و راه افتادیم که گفت: اصلا از اومدنم خوشحال شدی؟؟ چرا حس میکنم اشتباه کردم که....
( کسری )
بلاخره داشت میومد. استرس داشتم و حس های عجیب.
راهی رو شروع کرده بودم که باید تا تهش میرفتم حتی به غلط...
ساعت پروازشو بهم اطلاع داده بود و باید فرودگاه منتظرش میموندم.
فارسی بلد بود ولی هیچ جایی رو بلد نبود و میترسید. و البته در کل از ایران وحشت داشت و...
نشسته بودم تو سالن انتظار و به گوشیم زل زده بودم و پیامهامون رو میخوندم. از کجا و کی من این تصمیم رو گرفته بودم؟!
اگه بقیه میفهمیدن چی میشد؟ واکنششون چی بود؟ منفور میشدم و ترد؟؟ ارزشش رو داشت اصلا؟
اینقدر محو افکار پریشونم بودم و تو آینده ایی که با ذهنم داشتم میساختم میچرخیدم که اصلا گذر زمانو حس نکردم.
_کسری
با شنیدن صداش متعجب سر بلند کردم که دیدم جلوم وایستاده!
_تو؟
تا پاشدم خودشو انداخت تو بغلم. هاج و واج بودم. بدون هیچ واکنشی...
کی اومده بود من نفهمیدم؟ اصلامگه چند ساعت اینجا نشسته بودم؟
دو طرف بازوشو گرفتم و از بغلم آوردمش بیرون...
_هیشش... آروم باش، خوبی؟ کی رسیدی؟
_یه ساعته دارم میگردم. ترسیدم کسری... خیلی ترسیدم...
_باشه آروم باش تو جنگل که نیستی.بیا بریم مردم نگاهمون میکنن
متعجب نگاهی به اطراف کردو گفت: مردم؟ کو کسی که مارو نگاه نمیکنه!
دستشو گرفتم و چمدونشم برداشتم و همینجور که دنبال خودم میکشیدمش گفتم: بیا بریم کمتر حرف بزن...
چمدونشو گذاشتم تو ماشین. خودشم نشست و منم پشت فرمون نشستم و راه افتادیم که گفت: اصلا از اومدنم خوشحال شدی؟؟ چرا حس میکنم اشتباه کردم که....