❤️ #لذتزنانه501 ❤️
مارال بود که اسممو صدا زده بود و داشت با چشمای گریون نگاهم میکرد.
با دیدنش انگار بچه ایی تنها که مادرشو دیده، دوییدم سمتش و خودمو انداختم بغلش.
چنگی به پشت لباسم زد و با گریه گفت: حتی در حدی نبودم که بی خداحافظی نری؟ مادرت نبودم ولی حتی رفیقت هم...
و شدت گریه نذاشت که حرفشو تموم کنه.
_اینجوری نگو خودم دلم گرفته، دم رفتنی خونترش نکن...
عمو بود که از بغل مارال آوردم بیرون و در حالیکه پشت مارال رو نوازش میکرد گفت: فکر کردیم شاید میخوای یکم تنها باشی که آرامشت رو بهم نزنیم، وگرنه تو همیشه جزعی از خانواده ی ما بودی و هستی، خودتم اینو خوب میدونی...
مارال بود که شاکی مشت محکمی به کتف عمو زد و شاکی گفت: که میخواستم تنها باشم؟ چرت و پرت نگو شاهو. چطور تونستی بهم خبر ندی که ناریا داره میره و...
و باز هق هق گریه اش حرفشو قطع کرد.
عمو مارال رو کشید تو بغلش و گفت: خیلی وقت نیست ما هم میدونیم. خواست بهمون نگه که یه وقت جلوشو نگیریم. الانم بجای گریه از ساعت های باقی مونده استفاده کن.
شاید دیگه دخترمون نخواد که برگرده پیشمون...
حرفش یه جوری بود و یه لحنی داشت که یه لحظه قلبم انگار ریخت.
رو بهش گفتم: عمو چرا این میگی؟ چرا نخوامکه برگردم پیشتون؟! شما خانواده ی منید
در حالیکه مارال رو نوازش میکرد تا آروم شه رو به من گفت: تا ببینیم سرنوشت مارو به کجا میبره...
نشسته بودم تو هواپیما و فقط به حرف عمو فک میکردم و هی تو سرم تکرار میشد....
مارال بود که اسممو صدا زده بود و داشت با چشمای گریون نگاهم میکرد.
با دیدنش انگار بچه ایی تنها که مادرشو دیده، دوییدم سمتش و خودمو انداختم بغلش.
چنگی به پشت لباسم زد و با گریه گفت: حتی در حدی نبودم که بی خداحافظی نری؟ مادرت نبودم ولی حتی رفیقت هم...
و شدت گریه نذاشت که حرفشو تموم کنه.
_اینجوری نگو خودم دلم گرفته، دم رفتنی خونترش نکن...
عمو بود که از بغل مارال آوردم بیرون و در حالیکه پشت مارال رو نوازش میکرد گفت: فکر کردیم شاید میخوای یکم تنها باشی که آرامشت رو بهم نزنیم، وگرنه تو همیشه جزعی از خانواده ی ما بودی و هستی، خودتم اینو خوب میدونی...
مارال بود که شاکی مشت محکمی به کتف عمو زد و شاکی گفت: که میخواستم تنها باشم؟ چرت و پرت نگو شاهو. چطور تونستی بهم خبر ندی که ناریا داره میره و...
و باز هق هق گریه اش حرفشو قطع کرد.
عمو مارال رو کشید تو بغلش و گفت: خیلی وقت نیست ما هم میدونیم. خواست بهمون نگه که یه وقت جلوشو نگیریم. الانم بجای گریه از ساعت های باقی مونده استفاده کن.
شاید دیگه دخترمون نخواد که برگرده پیشمون...
حرفش یه جوری بود و یه لحنی داشت که یه لحظه قلبم انگار ریخت.
رو بهش گفتم: عمو چرا این میگی؟ چرا نخوامکه برگردم پیشتون؟! شما خانواده ی منید
در حالیکه مارال رو نوازش میکرد تا آروم شه رو به من گفت: تا ببینیم سرنوشت مارو به کجا میبره...
نشسته بودم تو هواپیما و فقط به حرف عمو فک میکردم و هی تو سرم تکرار میشد....