Forward from: آرام
- من میدونم توام ازم خوشت میاد.
صدای رضا اینقدری واضحست که مطمئنم هیچی رو اشتباه نمیشنوم.
سرم رو آروم به در اتاق نزدیک میکنم و با دیدن وضعیت رضا و آیناز ماتم میبره.
دستهای رضا دور کمره آینازه و آیناز بهش زل زده.
قلبم شروع به تند تپیدن میکنه و صدای مزاحم مادر بزرگ نمیذاره حرفشون رو بشنوم.
- رومینا، چیشد میوهت مادر؟
هُل میکنم و با دو بهطرف آشپزخونه میرم.
عمداً سروصدا میدم تا واکنش رضا و آیناز رو ببینم.
کارم رو طولش میدم و وقتی برمیگردم باز با در نیمه باز اتاق مواجه میشم.
یعنی اینها متوجهی این سروصدا نمیشن؟ نمیترسن؟
میترسم دوباره برم سمت اتاقم و اونها رو ببینم.
همونطور میوه بهدست به سمت اتاقم میرم و با دیدن صحنهی روبهروم قلبم از توی دهنم در میاد.
رضا و آیناز بهشکل فجیعی در حال بوسیدن همدیگهاند و رضا بیتوجه به هر اتفاقی به بدن آیناز دست میکشه.
- خیلی جذابی!
دیگه نمیتونم تحمل کنم و با کوبیدن ظرف میوهها به در وارد اتاق میشم.
- چه غلطی دارید میکنید آشغالا؟
آیناز سریع از رضا فاصله میگیره و رضا با صورتی سرخ و گلگون نگاهم میکنه.
- چته؟ داشتیم حرف میزدیم.
صدام ناخواسته اوج میگیره.
- حرف میزدید؟ من خرم؟ من کورم؟ گمشید از اینجا.
صدای مادر بزرگ میاد و مثل اینکه اون هم یک چیزهایی متوجه میشه.
ولی من نمیخوام کسی بفهمه، اگر مامان و بابا بفهمن گور من رو میکنند.
دست رضا رو میکشم و با کمال نفرت میگم:
- گمشو از اینجا!
رضا بدون هیچ اعتراضی سریع از اتاق بیرون میزنه و به محض رفتنش، در اتاقم رو میبندم.
با غیض بهطرف آیناز برمیگردم و همین که میخوام چیزی بهش بگم زیر گریه میزنه.
- رومینا... بهخدا من تقصیری نداشتم. اون اومد جلو... بهزور بهم دست زد، رومینا من...
با خشم بهطرفش میرم و مانتوش رو که روی تخت گذاشته بهسمتش پرت میکنم.
- فقط بپوش و برو، سریع.
گریهاش شدت میگیره و با ترس و لرز میگه:
- به مرگ بابام قسم، خودش بهم نزدیک شد. درست مثل ناپدریم به جایی که نباید دست زد، رومینا بهخدا...
انگشت اشارهام رو بهطرفش میگیرم و با عصبانیت میگم:
- ولی تو داشتی میبوسیدیش، گمشو از اینجا. نمیخوام هیچکدومتون رو ببینم.
بغضش اجازهی زدن حرف دیگهای رو بهش نمیده و اون با عجله لباسش رو میپوشه.
لحظهی آخر دم در میایسته و نگاه مظلومی بهم میندازه.
از اون نگاهها که یک معنی داره. «دیدی توام مثل بقیه قضاوتم کردی؟»
ولی من قضاوتش نکردم، با همین چشمهام دیدمش.
https://t.me/+4FwUEyoAKjIwZTY0
آیناز دختری شیطونه که از سن پونزده سالگی شروع به دوست پسر بازی کرده، یکی از سوژههاش برادر تنها دوستش، بهاسم رضاست.
این دو مخفیانه باهم ارتباط دارند تا جایی که خیانت آیناز به رضا لو میره و...‼️
داستان براساس واقعیت
موضوعی جدید و جذاب🔺
صدای رضا اینقدری واضحست که مطمئنم هیچی رو اشتباه نمیشنوم.
سرم رو آروم به در اتاق نزدیک میکنم و با دیدن وضعیت رضا و آیناز ماتم میبره.
دستهای رضا دور کمره آینازه و آیناز بهش زل زده.
قلبم شروع به تند تپیدن میکنه و صدای مزاحم مادر بزرگ نمیذاره حرفشون رو بشنوم.
- رومینا، چیشد میوهت مادر؟
هُل میکنم و با دو بهطرف آشپزخونه میرم.
عمداً سروصدا میدم تا واکنش رضا و آیناز رو ببینم.
کارم رو طولش میدم و وقتی برمیگردم باز با در نیمه باز اتاق مواجه میشم.
یعنی اینها متوجهی این سروصدا نمیشن؟ نمیترسن؟
میترسم دوباره برم سمت اتاقم و اونها رو ببینم.
همونطور میوه بهدست به سمت اتاقم میرم و با دیدن صحنهی روبهروم قلبم از توی دهنم در میاد.
رضا و آیناز بهشکل فجیعی در حال بوسیدن همدیگهاند و رضا بیتوجه به هر اتفاقی به بدن آیناز دست میکشه.
- خیلی جذابی!
دیگه نمیتونم تحمل کنم و با کوبیدن ظرف میوهها به در وارد اتاق میشم.
- چه غلطی دارید میکنید آشغالا؟
آیناز سریع از رضا فاصله میگیره و رضا با صورتی سرخ و گلگون نگاهم میکنه.
- چته؟ داشتیم حرف میزدیم.
صدام ناخواسته اوج میگیره.
- حرف میزدید؟ من خرم؟ من کورم؟ گمشید از اینجا.
صدای مادر بزرگ میاد و مثل اینکه اون هم یک چیزهایی متوجه میشه.
ولی من نمیخوام کسی بفهمه، اگر مامان و بابا بفهمن گور من رو میکنند.
دست رضا رو میکشم و با کمال نفرت میگم:
- گمشو از اینجا!
رضا بدون هیچ اعتراضی سریع از اتاق بیرون میزنه و به محض رفتنش، در اتاقم رو میبندم.
با غیض بهطرف آیناز برمیگردم و همین که میخوام چیزی بهش بگم زیر گریه میزنه.
- رومینا... بهخدا من تقصیری نداشتم. اون اومد جلو... بهزور بهم دست زد، رومینا من...
با خشم بهطرفش میرم و مانتوش رو که روی تخت گذاشته بهسمتش پرت میکنم.
- فقط بپوش و برو، سریع.
گریهاش شدت میگیره و با ترس و لرز میگه:
- به مرگ بابام قسم، خودش بهم نزدیک شد. درست مثل ناپدریم به جایی که نباید دست زد، رومینا بهخدا...
انگشت اشارهام رو بهطرفش میگیرم و با عصبانیت میگم:
- ولی تو داشتی میبوسیدیش، گمشو از اینجا. نمیخوام هیچکدومتون رو ببینم.
بغضش اجازهی زدن حرف دیگهای رو بهش نمیده و اون با عجله لباسش رو میپوشه.
لحظهی آخر دم در میایسته و نگاه مظلومی بهم میندازه.
از اون نگاهها که یک معنی داره. «دیدی توام مثل بقیه قضاوتم کردی؟»
ولی من قضاوتش نکردم، با همین چشمهام دیدمش.
https://t.me/+4FwUEyoAKjIwZTY0
آیناز دختری شیطونه که از سن پونزده سالگی شروع به دوست پسر بازی کرده، یکی از سوژههاش برادر تنها دوستش، بهاسم رضاست.
این دو مخفیانه باهم ارتباط دارند تا جایی که خیانت آیناز به رضا لو میره و...‼️
داستان براساس واقعیت
موضوعی جدید و جذاب🔺