#پناهگاه_طوفان
#پارت_هشتصد
سپنتا با چشم های از حدقه بیرون زده به سمت من چرخید.
+مگه من نوکرتم؟
یاشار در سکوت نگاهش کرد که سپنتا پشت چشمی براش چرخوند و اومد کنار من روی مبل نشست.
+نوکرت اون عمه وزه ته.
با یادآوری عمه یاشار لب روی هم فشردم تا نخندم و سرم پایین انداختم.
+پاشو برو انبار نشستی اینجا چیکار.
+بذار دو دیقه استراحت کنم.
یاشار متاسف از داشتن همچین رفیق زبون نفهمی اومد و مقابلمون روی مبل نشست.
+چیکار می کردی مثلا که بخوای استراحت کنی؟
+منشی پیدا می کردم.
یاشار نگاهش اول روی من و بعد یاشار چرخید.
+مثل منشی پیدا کردن قبلی ات؟
+دیگه این سری امین و معتمد خودت منشی معرفی کرده.
دیگه انقدر داشت روی این موضوع مانور میداد که دیگه داشتم میترسیدم.
نگاه یاشار روی من نشست که لبخندی زدم.
+کی؟
_دوستمه، چند وقت پیش گفت دنبال کاره. نمیدونم پیدا کرد یا نه.
+زنگش بزن ببین اگه بیکاره بیاد.
یک لحظه خجالت کشیدم از خودم. این مرد انقدر به من اعتماد داشت که همون لحظه فهمید که من منشی معرفی کردم بدون پرس و جو گفت بیاد.
_باشه هماهنگ میکنم.
یاشار سری تکون داد و نگاهش به سپنتا داد و در سکوت نگاهش کرد.
+الان یعنی برم؟
+اگه دوست داری.
+خب دوست ندارم.
+پاشو برو سپنتا، این نخعی بی پدر و مادر زنگ زد پاشو برو.
سپنتا با فحش زیر لبی به جد و آباد نخعی از جا بلند شد و به سمت در رفت.
+دوتا قهوه هم بیار.
سپنتا برگشت تا باز چیزی بگه بهش اشاره زدم.
_برو تو من میارم.
سپنتا که انگار بار سنگینی از روی دوشش برداشته شد چشمکی زد و بوسی فرستاد که چشمام گرد شد، قبل اینکه یاشار بخواد به سمتش خیز برداره رفت و درو بست.
نگاهم روی صورت یاشار چرخید و لبخندی زدم.
این که داستان منشی حل شده بود خیلی خوب بود. حالا موضوع بعدی که باید بهش می پرداختم انوش و دعوتش بود.
+خوبی؟
_خوبم تو چی؟
سری تکون داد.
+نه خیلی.
_چرا؟
دستس توی موهاش کشید و به مبل تکیه زد.
+قضیه هدایت خیلی بهمم ریخت. من تمام تلاشم کردم پای انوش از شرکت ببرم و اون یک قدم از من جلوتر بود و به همه چیز دسترسی داشت.
یاشار تازه از وجود اون فیلم و عکسا بیخبر بود و فکر می کرد تمام کار انوش به وجود هدایت و نهایتا نخعی خلاصه میشه.
_از داستان مطمئن بودی حالا؟ عذاب وجدان اینو دارم که شاید اشتباه کردم.
#پارت_هشتصد
سپنتا با چشم های از حدقه بیرون زده به سمت من چرخید.
+مگه من نوکرتم؟
یاشار در سکوت نگاهش کرد که سپنتا پشت چشمی براش چرخوند و اومد کنار من روی مبل نشست.
+نوکرت اون عمه وزه ته.
با یادآوری عمه یاشار لب روی هم فشردم تا نخندم و سرم پایین انداختم.
+پاشو برو انبار نشستی اینجا چیکار.
+بذار دو دیقه استراحت کنم.
یاشار متاسف از داشتن همچین رفیق زبون نفهمی اومد و مقابلمون روی مبل نشست.
+چیکار می کردی مثلا که بخوای استراحت کنی؟
+منشی پیدا می کردم.
یاشار نگاهش اول روی من و بعد یاشار چرخید.
+مثل منشی پیدا کردن قبلی ات؟
+دیگه این سری امین و معتمد خودت منشی معرفی کرده.
دیگه انقدر داشت روی این موضوع مانور میداد که دیگه داشتم میترسیدم.
نگاه یاشار روی من نشست که لبخندی زدم.
+کی؟
_دوستمه، چند وقت پیش گفت دنبال کاره. نمیدونم پیدا کرد یا نه.
+زنگش بزن ببین اگه بیکاره بیاد.
یک لحظه خجالت کشیدم از خودم. این مرد انقدر به من اعتماد داشت که همون لحظه فهمید که من منشی معرفی کردم بدون پرس و جو گفت بیاد.
_باشه هماهنگ میکنم.
یاشار سری تکون داد و نگاهش به سپنتا داد و در سکوت نگاهش کرد.
+الان یعنی برم؟
+اگه دوست داری.
+خب دوست ندارم.
+پاشو برو سپنتا، این نخعی بی پدر و مادر زنگ زد پاشو برو.
سپنتا با فحش زیر لبی به جد و آباد نخعی از جا بلند شد و به سمت در رفت.
+دوتا قهوه هم بیار.
سپنتا برگشت تا باز چیزی بگه بهش اشاره زدم.
_برو تو من میارم.
سپنتا که انگار بار سنگینی از روی دوشش برداشته شد چشمکی زد و بوسی فرستاد که چشمام گرد شد، قبل اینکه یاشار بخواد به سمتش خیز برداره رفت و درو بست.
نگاهم روی صورت یاشار چرخید و لبخندی زدم.
این که داستان منشی حل شده بود خیلی خوب بود. حالا موضوع بعدی که باید بهش می پرداختم انوش و دعوتش بود.
+خوبی؟
_خوبم تو چی؟
سری تکون داد.
+نه خیلی.
_چرا؟
دستس توی موهاش کشید و به مبل تکیه زد.
+قضیه هدایت خیلی بهمم ریخت. من تمام تلاشم کردم پای انوش از شرکت ببرم و اون یک قدم از من جلوتر بود و به همه چیز دسترسی داشت.
یاشار تازه از وجود اون فیلم و عکسا بیخبر بود و فکر می کرد تمام کار انوش به وجود هدایت و نهایتا نخعی خلاصه میشه.
_از داستان مطمئن بودی حالا؟ عذاب وجدان اینو دارم که شاید اشتباه کردم.