#پناهگاه_طوفان
#پارت_هفتصد_نود_نه
صدای زنگ تلفنش بلند شد و با نیم نگاهی بهش اشاره زد.
+بفرما خودشه. الان می خواد بگه اون برگه هارو بیار اتاقم.
صداشو کلفت کرده بود و ادای یاشار در آورد و همین باعث خنده ام شد.
تماس وصل کرد و روی آیفون گذاشت و با ابرو بهش اشاره کرد.
+بله ارباب!
+بردار اون برگه هارو بیار اتاقم.
خنده ام صدا گرفت و سپنتا که انگار به موفقیت بزرگی دست پیدا کرده بود با غرور به صندلی تکیه زد و ابرویی بالا انداخت.
+چشم امر دیگه؟!
_زودتر بیا، بعدم برو انبار ببین این مرتیکه حرومزاده چی میگه.
گوش هام ناخودآگاه تیز شده بود تا ببینم از کدوم حرومزاده حرف میزنه و اون حرومزاده چی گفته.
+نخعی؟
+آره.
+باشه.
+زودتر.
+باشه دیگه فقط مهمون داری رئیس.
مکثی افتاد.
+مگه قرار ها تموم نشد؟
+آره منتها مهمون ویژه است.
+کی؟
+خانمتون تشریف حضور آوردن.
+پناه اومده؟
سپنتا ابرویی بالا انداخت و چشماش چرخوند و بهم اشاره کرد.
+مگه خانم دیگه ای هم داری؟
خندیدم و سری به تاسف تکون دادم.
+بفرستش داخل.
+چشم.
با قطع تماس سپنتا شکلکی در آورد و با برداشتن چند برگه از روی میز بلند شد.
+بفرما مادمازل منتظرتونن.
_حسود.
+حالا من میام مستقیم تو روم میگه اومدی چه غلطی کنی.
خندیدم و از جا بلند شدم.
_دوستت داره بابا.
+به خونم تشنه اس.
در رو باز کرد و به بیرون اشاره زد.
_از بس اذیتش می کنی.
+تو پشتش نگیری کی بگیره.
جلوتر رفت و در اتاق یاشار باز کرد. یالله کرد و به من اشاره زد.
+بفرما مادمازل.
آروم وارد اتاق شدم و نگاهم روی یاشار که پشت میزش نشسته بود و چند تا پرونده مقابلش باز بود، افتاد.
_سلام.
یاشار از پشت میزش بلند شد و صدای صاف کردن صدای سپنتا باعث خنده ام شد.
+من هستما.
یاشار از پشت میزش بیرون اومد و بی توجه به سپنتا جواب سلامم داد و به مبل اشاره زد.
+خوش اومدی بشین.
+بسم الله، از این لفظ ها بلدی؟ من فکر کردم فقط گردنت قابلیت معاشرت داره.
با خنده روی مبل نشستم و سپنتا کاغذ ها رو سمت یاشار گرفت.
+خدمت شما. امری؟ فرمایشی؟ دستور جدیدی؟
+دو تا قهوه هم بیار.
#پارت_هفتصد_نود_نه
صدای زنگ تلفنش بلند شد و با نیم نگاهی بهش اشاره زد.
+بفرما خودشه. الان می خواد بگه اون برگه هارو بیار اتاقم.
صداشو کلفت کرده بود و ادای یاشار در آورد و همین باعث خنده ام شد.
تماس وصل کرد و روی آیفون گذاشت و با ابرو بهش اشاره کرد.
+بله ارباب!
+بردار اون برگه هارو بیار اتاقم.
خنده ام صدا گرفت و سپنتا که انگار به موفقیت بزرگی دست پیدا کرده بود با غرور به صندلی تکیه زد و ابرویی بالا انداخت.
+چشم امر دیگه؟!
_زودتر بیا، بعدم برو انبار ببین این مرتیکه حرومزاده چی میگه.
گوش هام ناخودآگاه تیز شده بود تا ببینم از کدوم حرومزاده حرف میزنه و اون حرومزاده چی گفته.
+نخعی؟
+آره.
+باشه.
+زودتر.
+باشه دیگه فقط مهمون داری رئیس.
مکثی افتاد.
+مگه قرار ها تموم نشد؟
+آره منتها مهمون ویژه است.
+کی؟
+خانمتون تشریف حضور آوردن.
+پناه اومده؟
سپنتا ابرویی بالا انداخت و چشماش چرخوند و بهم اشاره کرد.
+مگه خانم دیگه ای هم داری؟
خندیدم و سری به تاسف تکون دادم.
+بفرستش داخل.
+چشم.
با قطع تماس سپنتا شکلکی در آورد و با برداشتن چند برگه از روی میز بلند شد.
+بفرما مادمازل منتظرتونن.
_حسود.
+حالا من میام مستقیم تو روم میگه اومدی چه غلطی کنی.
خندیدم و از جا بلند شدم.
_دوستت داره بابا.
+به خونم تشنه اس.
در رو باز کرد و به بیرون اشاره زد.
_از بس اذیتش می کنی.
+تو پشتش نگیری کی بگیره.
جلوتر رفت و در اتاق یاشار باز کرد. یالله کرد و به من اشاره زد.
+بفرما مادمازل.
آروم وارد اتاق شدم و نگاهم روی یاشار که پشت میزش نشسته بود و چند تا پرونده مقابلش باز بود، افتاد.
_سلام.
یاشار از پشت میزش بلند شد و صدای صاف کردن صدای سپنتا باعث خنده ام شد.
+من هستما.
یاشار از پشت میزش بیرون اومد و بی توجه به سپنتا جواب سلامم داد و به مبل اشاره زد.
+خوش اومدی بشین.
+بسم الله، از این لفظ ها بلدی؟ من فکر کردم فقط گردنت قابلیت معاشرت داره.
با خنده روی مبل نشستم و سپنتا کاغذ ها رو سمت یاشار گرفت.
+خدمت شما. امری؟ فرمایشی؟ دستور جدیدی؟
+دو تا قهوه هم بیار.