#پناهگاه_طوفان
#پارت_هفتصد_نود_شش
در آسانسور بسته شد و نخعی با همون لبخند مسخره اش محو شد و آسانسور شروع به حرکت کرد.
خب اینکه هنوز بود، انگار نقشه اخراجش خوب پیش نرفته بود چرا که حتی اخلاقش هم خوب بود.
با ایستادن آسانسور بیرون اومدم. با ورودم به شرکت، نگاهم روی میز و صندلی خالی هدایت چرخید و لبخندی زدم.
خب الان من از کجا باید می فهمیدم که کسی داخله یا نه!
با خروج سپنتا از داخل اتاق کنار اتاق یاشار لبخندی زدم. بی انصافی بود اگه میگفتم دلم براش تنگ نشده.
+به احوال پناه خانم. پارسال دوست امثال هیچی.
با لبخند ابرویی بالا انداختم.
_نفرمایید جناب کم سعادتی ماست که شما رو زیارت نمیکنیم.
با لبخندی عمیق به سمتم اومد که به میز هدایت اشاره زدم.
_نیست؟
سپنتا با لبخند نگاهم کرد و ابرویی بالا انداخت.
+یعنی فکر میکنی با حرفی که به یاشار زدی اجازه میداد توی شرکت بمونه.
لبخندم آروم آروم محو شد.
_اخراجش کرد؟
با همون لبخند معنادار سری تکون داد.
+همون دیشب عذرش خواست.
فکرش میکردم که یاشار خیلی تند و سریع واکنش بده ولی فکر نمیکردم که خبر اینکه کار منه به گوش بقیه هم برسه.
_فهمید چرا؟
+نه نگران نباش.
_نگران نیستم.
لبخندش محو شد و قدمی جلو اومد.
+اشتباه می کنی. اگه یک طرف این ماجرا انوشه باید نگران باشی.
در سکوت نگاهم ازش گرفتم که به اتاقش اشاره زد.
+بیا پیش من. یاشار فعلا جلسه داره، حدودا بیست دقیقه دیگه تموم میشه.
با دست به اتاقش اشاره زد که با تکون دادن سری به اون سمت راه افتادم و خودش پشت سرم اومد و در اتاق باز کرد.
+تو بشین من چندتا پرونده است به یاشار برسونم میام.
_باشه.
سری به تایید تکون دادم و وارد شدم که سپنتا در بست و رفت. نگاه من داخل اتاق چرخید.
به نسبت اتاق یاشار خیلی کوچیکتر بود ولی دکور متفاوتی داشت.
روی مبل چرم قهوه ای رنگ نشستم و پا روی پا انداختم.
منشی رفته بود. حالا قطعا باید فکری به حال پیدا کردن منشی جدید می کردن و بهترین فرصت برای ورود یک نفوذی بینشون بود.
نگاهم روی میز سپنتا و عکس زنی که داخل تصویر بود چرخید.
دست دراز کردم و قاب عکس برداشتم و دقیق خیره چهره اش شدم.
خب میشد حدس زد مادر سپنتاس ولی هیچ شباهتی با سپنتا نداشت و کاملا چهره متفاوتی داشت.
با باز شدن در نگاهم سمت سپنتا چرخید که با دیدن قاب لبخندی زد.
+مادرمه.
#پارت_هفتصد_نود_شش
در آسانسور بسته شد و نخعی با همون لبخند مسخره اش محو شد و آسانسور شروع به حرکت کرد.
خب اینکه هنوز بود، انگار نقشه اخراجش خوب پیش نرفته بود چرا که حتی اخلاقش هم خوب بود.
با ایستادن آسانسور بیرون اومدم. با ورودم به شرکت، نگاهم روی میز و صندلی خالی هدایت چرخید و لبخندی زدم.
خب الان من از کجا باید می فهمیدم که کسی داخله یا نه!
با خروج سپنتا از داخل اتاق کنار اتاق یاشار لبخندی زدم. بی انصافی بود اگه میگفتم دلم براش تنگ نشده.
+به احوال پناه خانم. پارسال دوست امثال هیچی.
با لبخند ابرویی بالا انداختم.
_نفرمایید جناب کم سعادتی ماست که شما رو زیارت نمیکنیم.
با لبخندی عمیق به سمتم اومد که به میز هدایت اشاره زدم.
_نیست؟
سپنتا با لبخند نگاهم کرد و ابرویی بالا انداخت.
+یعنی فکر میکنی با حرفی که به یاشار زدی اجازه میداد توی شرکت بمونه.
لبخندم آروم آروم محو شد.
_اخراجش کرد؟
با همون لبخند معنادار سری تکون داد.
+همون دیشب عذرش خواست.
فکرش میکردم که یاشار خیلی تند و سریع واکنش بده ولی فکر نمیکردم که خبر اینکه کار منه به گوش بقیه هم برسه.
_فهمید چرا؟
+نه نگران نباش.
_نگران نیستم.
لبخندش محو شد و قدمی جلو اومد.
+اشتباه می کنی. اگه یک طرف این ماجرا انوشه باید نگران باشی.
در سکوت نگاهم ازش گرفتم که به اتاقش اشاره زد.
+بیا پیش من. یاشار فعلا جلسه داره، حدودا بیست دقیقه دیگه تموم میشه.
با دست به اتاقش اشاره زد که با تکون دادن سری به اون سمت راه افتادم و خودش پشت سرم اومد و در اتاق باز کرد.
+تو بشین من چندتا پرونده است به یاشار برسونم میام.
_باشه.
سری به تایید تکون دادم و وارد شدم که سپنتا در بست و رفت. نگاه من داخل اتاق چرخید.
به نسبت اتاق یاشار خیلی کوچیکتر بود ولی دکور متفاوتی داشت.
روی مبل چرم قهوه ای رنگ نشستم و پا روی پا انداختم.
منشی رفته بود. حالا قطعا باید فکری به حال پیدا کردن منشی جدید می کردن و بهترین فرصت برای ورود یک نفوذی بینشون بود.
نگاهم روی میز سپنتا و عکس زنی که داخل تصویر بود چرخید.
دست دراز کردم و قاب عکس برداشتم و دقیق خیره چهره اش شدم.
خب میشد حدس زد مادر سپنتاس ولی هیچ شباهتی با سپنتا نداشت و کاملا چهره متفاوتی داشت.
با باز شدن در نگاهم سمت سپنتا چرخید که با دیدن قاب لبخندی زد.
+مادرمه.