#پناهگاه_طوفان
#پارت_هفتصد_نود_پنج
پسر کمی نگاهم کرد که لب روی هم فشردم. به سمت داشبورد خم شدم و برای مطمئن شدن داخل اونم گشتم.
_ندارم عزیزم.
چشمم به بسته بيسکوئيت افتاد و نگاهم سمت پسر چرخید. بسته رو بیرون آوردم و نشونش دادم.
_حقیقتش اینه پول ندارم، بیا اینو بگیر بخور جون بگیری، شیشه رو هم نمی خواد تمیز کنی.
اخم هاش در هم رفت و عقب رفت.
+من گدا نیستم خانم دارم کار میکنم.
ابروم بالا پرید.
_منم همچین حرفی نزدم و اتفاقا برای این مردونگی که داری افتخار هم میکنم.
باز صدای بوق ماشین پشتی باعث شد کمی جلو برم. پسر باز هم با همون اخم های در هم همونجا ایستاد و نگاه من از داخل آینه روش چرخید.
سرم از شیشه بیرون بردم و بهش اشاره زده.
_آقا پسر!
نگاهش به سمتم چرخید که با دست گفتم بیاد پیشم.
_بیا اینجا.
+بله؟
باز هم مقابل شیشه بود و نگاه من روش چرخید.
_اسمت چیه؟
+علی.
_علی آقا. چند سالته؟
+۱۶سال.
با ابروی بالا پریده سری تکون دادم.
_خب پس مردی شدی دیگه برای خودت.
در سکوت نگاهش کردم. کاغذی برداشتم و شماره ام روش نوشتم و با بيسکوئيت به سمتش گرفتم.
_من اصلا پیش خودم فکر نادرستی در موردت نکردم و اگه همچین برداشتی کردی ازت عذر میخوام.
بيسکوئيت تکون دادم که نگاهش از چشمام گرفت و به بيسکوئيت داد.
_این بگیر برای میان وعده ات بخور، دوستم خریده من به کاکائو حساسیت دارم. اونم شماره منه. مامان من یک موسسه داره اگه دوست داشتی میتونه کمکت کنه که توی گارگاه های فنی کار کنی.
با تردید دست دراز کرد، بيسکوئيت و کاغذ ازم گرفت که لبخندی زدم.
_موفق باشی آقا علی.
پسر بی حرف جلو رفت و با ریختن آب و کفی روی شیشه، شیشه رو تمیز کرد و اومد جلوی شیشه.
+اینم بابت بيسکوئيت. اسم شما چیه؟
_پناه.
شماره رو روی هوا تکون داد.
+زنگ می زنم.
_خوشحال میشم
پسر رفت و من هم بعد علافی توی ترافیک سنگین، بالاخره خودم به شرکت یاشار رسوندم و با ورودم به شرکت به سمت آسانسور رفتم و منتظر موندم تا برسه.
با باز شده در آسانسور نگاهم روی نخعی چرخید که لبخندی زد و از آسانسور خارج شد.
+مشتاق دیدار خانم صدر.
لبخندی زدم و سری تکون دادم و وارد آسانسور شدم و دکمه رو زدم.
_از دیدنتون خیلی خوشحال شدم جناب عه ببخشید من فامیل شریفتون یادم رفته.
لبخند معناداری زد.
+نخعی.
_بله از دیدنتون خیلی خوشحال شدم جناب نخعی.
#پارت_هفتصد_نود_پنج
پسر کمی نگاهم کرد که لب روی هم فشردم. به سمت داشبورد خم شدم و برای مطمئن شدن داخل اونم گشتم.
_ندارم عزیزم.
چشمم به بسته بيسکوئيت افتاد و نگاهم سمت پسر چرخید. بسته رو بیرون آوردم و نشونش دادم.
_حقیقتش اینه پول ندارم، بیا اینو بگیر بخور جون بگیری، شیشه رو هم نمی خواد تمیز کنی.
اخم هاش در هم رفت و عقب رفت.
+من گدا نیستم خانم دارم کار میکنم.
ابروم بالا پرید.
_منم همچین حرفی نزدم و اتفاقا برای این مردونگی که داری افتخار هم میکنم.
باز صدای بوق ماشین پشتی باعث شد کمی جلو برم. پسر باز هم با همون اخم های در هم همونجا ایستاد و نگاه من از داخل آینه روش چرخید.
سرم از شیشه بیرون بردم و بهش اشاره زده.
_آقا پسر!
نگاهش به سمتم چرخید که با دست گفتم بیاد پیشم.
_بیا اینجا.
+بله؟
باز هم مقابل شیشه بود و نگاه من روش چرخید.
_اسمت چیه؟
+علی.
_علی آقا. چند سالته؟
+۱۶سال.
با ابروی بالا پریده سری تکون دادم.
_خب پس مردی شدی دیگه برای خودت.
در سکوت نگاهش کردم. کاغذی برداشتم و شماره ام روش نوشتم و با بيسکوئيت به سمتش گرفتم.
_من اصلا پیش خودم فکر نادرستی در موردت نکردم و اگه همچین برداشتی کردی ازت عذر میخوام.
بيسکوئيت تکون دادم که نگاهش از چشمام گرفت و به بيسکوئيت داد.
_این بگیر برای میان وعده ات بخور، دوستم خریده من به کاکائو حساسیت دارم. اونم شماره منه. مامان من یک موسسه داره اگه دوست داشتی میتونه کمکت کنه که توی گارگاه های فنی کار کنی.
با تردید دست دراز کرد، بيسکوئيت و کاغذ ازم گرفت که لبخندی زدم.
_موفق باشی آقا علی.
پسر بی حرف جلو رفت و با ریختن آب و کفی روی شیشه، شیشه رو تمیز کرد و اومد جلوی شیشه.
+اینم بابت بيسکوئيت. اسم شما چیه؟
_پناه.
شماره رو روی هوا تکون داد.
+زنگ می زنم.
_خوشحال میشم
پسر رفت و من هم بعد علافی توی ترافیک سنگین، بالاخره خودم به شرکت یاشار رسوندم و با ورودم به شرکت به سمت آسانسور رفتم و منتظر موندم تا برسه.
با باز شده در آسانسور نگاهم روی نخعی چرخید که لبخندی زد و از آسانسور خارج شد.
+مشتاق دیدار خانم صدر.
لبخندی زدم و سری تکون دادم و وارد آسانسور شدم و دکمه رو زدم.
_از دیدنتون خیلی خوشحال شدم جناب عه ببخشید من فامیل شریفتون یادم رفته.
لبخند معناداری زد.
+نخعی.
_بله از دیدنتون خیلی خوشحال شدم جناب نخعی.