#پناهگاه_طوفان
#پارت_هفتصد_نود_چهار
نگاه آخر داخل آینه انداختم و از خونه بیرون زدم و پشت فرمون نشستم.
باید می فهمیدم توی شرکت چه اتفاقی افتاده و در حاضر چه خبره، البته که دعوت انوش خودش یک پروسه جداگونه بود.
با بلند شدن صدای تماس موبایلم، نگاهم روی اسم بردیا چرخید و ناخودآگاه لب روی هم فشردم.
شک نداشتم داستان جدیدی بود و امروز هیچ پتانسیل داستان جدیدی رو نداشتم.
تماس وصل کردم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم و نگاهم به مقابل دادم.
_بله؟
+سلام بهتری؟
_سلام نه.
+ای بابا.
_داستان جدیدیه؟
مکثی افتاد و این یعنی اره داستان جدیدیه.
+رفتی پیش یاشار؟
_دارم میرم.
+پناه من فکر کردم به نظرم از دعوت انوش به یاشار چیزی نگو.
پشت چراغ ایستادم و نگاهم روی نمایشگر چرخید و با دیدنش آه از نهادم بلند شد.
_چرا؟
+برو سر قرار، ما خودمون هواتو داریم.
ابروم بالا پرید و پوزخندی زدم.
_هوامو دارین؟
+آره ما مراقبیم نتونه حرکتی بزنه.
_حالا رفتن من چه سودی داره براتون؟ قطعا انوش نمی شینه جلوی من اعتراف کنه به کارهای زشتش که.
+نه ولی احتمالا می خواد تهدیدت کنه.
چراغ سبز شد و نگاهی به اطراف به راه افتادم.
_خب؟
+اینکه ما این تهدید داشته باشیم خوبه
_خب من می تونم این به یاشار بگم و برم.
+نمی ذاره بری.
_میذاره!
+از کجا می دونی؟
با دیدن ترافیک انگار آب سرد ریختن روم. آخه این وقت روز چرا انقدر ترافیک شده بود!
_دفعه قبلی هم می دونست ولی گذاشت برم.
+قبلا هم با انوش دیدار داشتی.
_متاسفانه.
+چی گفت؟
_تهدید.
کمی جلوم جا باز شد که جلوتر رفتم.
+خب خوبه.
تک خنده ای کردم. اره بابا چی از این بهتر که پدر دوست پسرت هر چند وقت یک بار دعوتت کنه و به مرگ و هزار چیز دیگه تهدیدت کنه.
+چرا می خندی؟
_هیچی همینطوری.
+ولی به نظرم به یاشار نگو.
_باشه حالا برم ببینم اوضاع چطوره.
+باشه ولی به حرفم فکر کن.
_اوکی.
با قطع تماس و دیدن ترافیک روی فرمون ریتم گرفتم و سری به تاسف تکون دادم.
نمی دونستم باید در رابطه با انوش چه تصمیمی بگیرم و حالا حرف بردیا وسوسه ام کرده بود.
با صدای بوق ماشین پشت سری نگاهم داخل آینه چرخید و کمی جلوتر رفتم.
+خانم شیشه رو تمیز کنم.
نگاهم روی پسر نوجوونی که کنار شیشه ایستاده بود چرخید.
_پول نقد ندارم.
#پارت_هفتصد_نود_چهار
نگاه آخر داخل آینه انداختم و از خونه بیرون زدم و پشت فرمون نشستم.
باید می فهمیدم توی شرکت چه اتفاقی افتاده و در حاضر چه خبره، البته که دعوت انوش خودش یک پروسه جداگونه بود.
با بلند شدن صدای تماس موبایلم، نگاهم روی اسم بردیا چرخید و ناخودآگاه لب روی هم فشردم.
شک نداشتم داستان جدیدی بود و امروز هیچ پتانسیل داستان جدیدی رو نداشتم.
تماس وصل کردم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم و نگاهم به مقابل دادم.
_بله؟
+سلام بهتری؟
_سلام نه.
+ای بابا.
_داستان جدیدیه؟
مکثی افتاد و این یعنی اره داستان جدیدیه.
+رفتی پیش یاشار؟
_دارم میرم.
+پناه من فکر کردم به نظرم از دعوت انوش به یاشار چیزی نگو.
پشت چراغ ایستادم و نگاهم روی نمایشگر چرخید و با دیدنش آه از نهادم بلند شد.
_چرا؟
+برو سر قرار، ما خودمون هواتو داریم.
ابروم بالا پرید و پوزخندی زدم.
_هوامو دارین؟
+آره ما مراقبیم نتونه حرکتی بزنه.
_حالا رفتن من چه سودی داره براتون؟ قطعا انوش نمی شینه جلوی من اعتراف کنه به کارهای زشتش که.
+نه ولی احتمالا می خواد تهدیدت کنه.
چراغ سبز شد و نگاهی به اطراف به راه افتادم.
_خب؟
+اینکه ما این تهدید داشته باشیم خوبه
_خب من می تونم این به یاشار بگم و برم.
+نمی ذاره بری.
_میذاره!
+از کجا می دونی؟
با دیدن ترافیک انگار آب سرد ریختن روم. آخه این وقت روز چرا انقدر ترافیک شده بود!
_دفعه قبلی هم می دونست ولی گذاشت برم.
+قبلا هم با انوش دیدار داشتی.
_متاسفانه.
+چی گفت؟
_تهدید.
کمی جلوم جا باز شد که جلوتر رفتم.
+خب خوبه.
تک خنده ای کردم. اره بابا چی از این بهتر که پدر دوست پسرت هر چند وقت یک بار دعوتت کنه و به مرگ و هزار چیز دیگه تهدیدت کنه.
+چرا می خندی؟
_هیچی همینطوری.
+ولی به نظرم به یاشار نگو.
_باشه حالا برم ببینم اوضاع چطوره.
+باشه ولی به حرفم فکر کن.
_اوکی.
با قطع تماس و دیدن ترافیک روی فرمون ریتم گرفتم و سری به تاسف تکون دادم.
نمی دونستم باید در رابطه با انوش چه تصمیمی بگیرم و حالا حرف بردیا وسوسه ام کرده بود.
با صدای بوق ماشین پشت سری نگاهم داخل آینه چرخید و کمی جلوتر رفتم.
+خانم شیشه رو تمیز کنم.
نگاهم روی پسر نوجوونی که کنار شیشه ایستاده بود چرخید.
_پول نقد ندارم.