#پناهگاه_طوفان
#پارت_هفتصد_نود_یک
بردیا
سری برای آقای شریفی تکون دادم و تا دم در بدرقه اش کردم. با رفتنش نگاهم به پناه دادم و بهش اشاره زدم که از روی مبل بلند شد و به سمتم اومد.
_سلام خسته نباشی.
+سلام تو هم خسته نباشی.
_مرسی.
چشماش قرمز بود و قیافه اش حسابی پکر بود.
با ورودش به اتاق در بستم و پشت سرش راه افتادم و مقابلش روی مبل نشستم.
_خوبی؟
سری تکون داد.
+خوبم تو خوبی؟
_ولی قیافه ات یک چیز دیگه میگه.
+شیفت بودم خستم.
_فقط همین!
در سکوت نگاهم کرد و با مکث سری تکون داد.
+آره چیزی نیست. منشی پیدا کردی؟
مردد نگاهم از چهره در همش گرفتم.
_اره پیدا کردم دختر عمه بابامه. حدودا ۲۷ سالشه و مجرده. قبلا منشی بوده و جدیدا بیکار شده. دختر خوبیه و مورد اعتماده.
سری تکون داد.
+خوبه فقط بهش توضیح دادی باید چیکار کنه؟
_اره سر بسته براش توضیح دادم و اونم خیلی وارد جزئیات نشد. فقط از این به بعد از قرارداد ها و قرار ملاقات ها کپی می گیره و یک دوربینم به لباسش وصل میکنیم برای فیلم.
با مکث سری تکون داد.
+خب خیلی خوبه. فقط من باید به عنوان دوستم معرفی اش کنم. یک سری مشخصات کلی بده. به اونم بگو اگه زنگش زدن گاف نده و اعلام کنه که میشناسه منو.
_اوکیه میگم برات بعدا.
+باشه.
باید در مورد یک سری چیزا با پناه صحبت میکردم و الان به حدی آشفته بود که اصلا موقعیت برای بیانش درست نمی دیدم.
+گفتی می خوای باهام حرف بزنی.
سری تکون دادم.
_اره منتها باشه برای یک وقت مناسب تر، الان به نظرم رو به راه نیستی.
+نه خوبم بگو.
_نه بعدا سر فرصت با حال مناسب تری حرف می زنیم. الان به نظرم تو بگو.
نگاهش توی نگاهم چرخ خورد و سری تکون داد.
+چی بگم؟
_چرا انقدر بهم ریخته ای؟
+دیشب شیفت بودم نخوابیدم.
_همین!
کمی نگاهم کرد و سری تکون داد.
+نه.
_چی شده؟
+انوش می خواد ببینتم.
ابروم بالا پرید.
_انوش!
+اره
_چرا؟
شونه ای بالا انداخت.
+احتمالا فهمیده اخراج هدایت زیر سر منه.
لعنتی می دونستم این کار پناه عواقبی داره و هنوز هیچی نشده داشت بروز میکرد.
_همون اولم هیچ دلم نمی خواست چه برای اون سفته ها و چه داستان منشی اش وارد عمل بشی ولی حیف و صد حیف که مرغت یک پا داره و نمیشه جلوتو گرفت.
+خودم حلش می کنم.
#پارت_هفتصد_نود_یک
بردیا
سری برای آقای شریفی تکون دادم و تا دم در بدرقه اش کردم. با رفتنش نگاهم به پناه دادم و بهش اشاره زدم که از روی مبل بلند شد و به سمتم اومد.
_سلام خسته نباشی.
+سلام تو هم خسته نباشی.
_مرسی.
چشماش قرمز بود و قیافه اش حسابی پکر بود.
با ورودش به اتاق در بستم و پشت سرش راه افتادم و مقابلش روی مبل نشستم.
_خوبی؟
سری تکون داد.
+خوبم تو خوبی؟
_ولی قیافه ات یک چیز دیگه میگه.
+شیفت بودم خستم.
_فقط همین!
در سکوت نگاهم کرد و با مکث سری تکون داد.
+آره چیزی نیست. منشی پیدا کردی؟
مردد نگاهم از چهره در همش گرفتم.
_اره پیدا کردم دختر عمه بابامه. حدودا ۲۷ سالشه و مجرده. قبلا منشی بوده و جدیدا بیکار شده. دختر خوبیه و مورد اعتماده.
سری تکون داد.
+خوبه فقط بهش توضیح دادی باید چیکار کنه؟
_اره سر بسته براش توضیح دادم و اونم خیلی وارد جزئیات نشد. فقط از این به بعد از قرارداد ها و قرار ملاقات ها کپی می گیره و یک دوربینم به لباسش وصل میکنیم برای فیلم.
با مکث سری تکون داد.
+خب خیلی خوبه. فقط من باید به عنوان دوستم معرفی اش کنم. یک سری مشخصات کلی بده. به اونم بگو اگه زنگش زدن گاف نده و اعلام کنه که میشناسه منو.
_اوکیه میگم برات بعدا.
+باشه.
باید در مورد یک سری چیزا با پناه صحبت میکردم و الان به حدی آشفته بود که اصلا موقعیت برای بیانش درست نمی دیدم.
+گفتی می خوای باهام حرف بزنی.
سری تکون دادم.
_اره منتها باشه برای یک وقت مناسب تر، الان به نظرم رو به راه نیستی.
+نه خوبم بگو.
_نه بعدا سر فرصت با حال مناسب تری حرف می زنیم. الان به نظرم تو بگو.
نگاهش توی نگاهم چرخ خورد و سری تکون داد.
+چی بگم؟
_چرا انقدر بهم ریخته ای؟
+دیشب شیفت بودم نخوابیدم.
_همین!
کمی نگاهم کرد و سری تکون داد.
+نه.
_چی شده؟
+انوش می خواد ببینتم.
ابروم بالا پرید.
_انوش!
+اره
_چرا؟
شونه ای بالا انداخت.
+احتمالا فهمیده اخراج هدایت زیر سر منه.
لعنتی می دونستم این کار پناه عواقبی داره و هنوز هیچی نشده داشت بروز میکرد.
_همون اولم هیچ دلم نمی خواست چه برای اون سفته ها و چه داستان منشی اش وارد عمل بشی ولی حیف و صد حیف که مرغت یک پا داره و نمیشه جلوتو گرفت.
+خودم حلش می کنم.