Forward from: بنرای امروز
من مینودختر تاجرفرش که ازکودکی از خواهردوقلوی خودم جداشدم وتنهابا پدرم زندگی میکنم.
تایادم می آیددچارحمله های پانیک بودم .
زندگی من تقسیم شده به دوبخش،قبل وبعداز ازدواج پدرم..
نامادریم وکیل بودواز رتبه ی بالای شغلی برخوردار بود.
ازبودن کنارش لذت می بردم.
تااینکه درگیرمشکلات نامادریم شدم وبدون آنکه بدانم هیرادبرادرنامادریم است،عاشقش شدم.
هیرادمهندس عمران،پسرجذاب ودوست داشتنی که به دورازچشم پدرونامادریم برایم دلبری می کرد.
قرارهای عاشقانه ونگاه های دزدانه و حرف های درگوشی،زنگ میزد میگفت: دلم برات تنگ شده..
میگفتم:من که هر روز دارم بهت زنگ میزنم!
میگفت:باهوش!نگفتم که گوشم تنگ شده!
گفتم دلم تنگ شده،بایدبیای پیش دلم..
دل باختم.
ولی نمی دانستم تقدیرچقدر برایم ناجوانمردانه رقم خورده.
من بدون آنکه به کسی بگویم جنین مردی رادررحمم می پروراندم که به جرم قتل به زندان افتاده بود.بااینکه می دانستم اوبی گناه است.
نمی توانستم ازاین رازپرده بردارم،منتظر ماندم تا هیراداز زندان آزاد شودو خودش ناجی آبرویم باشد.
ولی هر روزشکمم بزرگترمی شدومخفی گردنش برایم مشکل.
https://t.me/+kk7JZbVl1bZiZjlk
تایادم می آیددچارحمله های پانیک بودم .
زندگی من تقسیم شده به دوبخش،قبل وبعداز ازدواج پدرم..
نامادریم وکیل بودواز رتبه ی بالای شغلی برخوردار بود.
ازبودن کنارش لذت می بردم.
تااینکه درگیرمشکلات نامادریم شدم وبدون آنکه بدانم هیرادبرادرنامادریم است،عاشقش شدم.
هیرادمهندس عمران،پسرجذاب ودوست داشتنی که به دورازچشم پدرونامادریم برایم دلبری می کرد.
قرارهای عاشقانه ونگاه های دزدانه و حرف های درگوشی،زنگ میزد میگفت: دلم برات تنگ شده..
میگفتم:من که هر روز دارم بهت زنگ میزنم!
میگفت:باهوش!نگفتم که گوشم تنگ شده!
گفتم دلم تنگ شده،بایدبیای پیش دلم..
دل باختم.
ولی نمی دانستم تقدیرچقدر برایم ناجوانمردانه رقم خورده.
من بدون آنکه به کسی بگویم جنین مردی رادررحمم می پروراندم که به جرم قتل به زندان افتاده بود.بااینکه می دانستم اوبی گناه است.
نمی توانستم ازاین رازپرده بردارم،منتظر ماندم تا هیراداز زندان آزاد شودو خودش ناجی آبرویم باشد.
ولی هر روزشکمم بزرگترمی شدومخفی گردنش برایم مشکل.
https://t.me/+kk7JZbVl1bZiZjlk