#پناهگاه_طوفان
#پارت_هفتصد_پنجاه
پناه
امروز شیفت بودیم و برای بعد از شیفت با کیان و بردیا قرار گذاشته بودیم.
بعد از تمدید داروی مریض روی صندلی نشستم و مشغول پر کردن برگه مصرفی مریض شدم.
+مریض سفته.
_آترا گرفت دکتر الان اوکی میشه.
+مرسی.
سر این شل و سفت بودن عضلات مریض موقع جراحی همیشه خدا ما با این دکتر سجادی مشکل داشتیم.
با باز شدن در اتاق نگاهم روی نادری چرخید و ناخودآگاه اخم هام در هم رفت.
از صبح منتظر موقعیت بودم که یک جا خفتش کنم و حالش بگیرم. متاسفانه موقعیتش جور نمی شد چون یا من سر عمل بودم یا اون.
+به آقای نادری اوضاع کار چطوره؟ راضی هستی؟
نادری نگاهش توی موضع عمل چرخید، نیم نگاهی به من انداخت و رو به دکتر سجادی سری تکون داد.
+بد نیست دکتر. سخته ولی کم کم داره بهتر میشه.
+آره یکم که کارا دستت بیاد برات راحت تر میشه.
برگه مصرفی روی صندلی گذاشتم و از جا بلند شدم و نگاهی به ساعت انداختم.
_دکتر چقدر دیگه مونده؟
+آخرشه.
_پس من شل کننده تکرار نکنم دیگه.
+نه نمی خواد.
_اوکی.
خودم با کارهای اتاق و آماده کردن داروها برای مریض بعدی آماده کردم تا از هر تنش احتمالی و خط انداختن روی صورت نادری خودداری کنم.
+کاری اگه هست بدین من انجام بدم.
نگاهم سمت دانشجویی که از صبح داخل اتاق بود و کمک دستم بود و برای استراحت چند دقیقه رفته بود، چرخید.
کارآموزی دانشجوها شروع شده بود و وجودشون برای ما کمکی محسوب میشد البته اگه وارد می بودن که خب خدا رو شکر این دختره امتحانش پس داده بود و میدونستم بچه زرنگ و کاربلدیه.
_مریض بعدی اسپاینال میشه یک ست اسپانیال بیار لطفا باقی چیزا هست.
+چشم.
با رفتن دختر که اسمش سحرناز هم بود دوباره روی صندلی نشستم و نگاهم تیز شده روی نادری چرخید.
انقدر دیشب بهم فشار اومده بود که اصلا طاقت نداشتم بیشتر صبر کنم و دلم می خواست با دندونام پاره اش کنم.
از روز اول کارم سعی کردم همیشه فاصله ام با همکارا حفظ کنم و اجازه ندم حریم ها حفظ نشه و حرف و حدیثی درست بشه. تا الان هم خدا رو شکر موفق بودم و برای همین هم اینکه یک آدم تازه کار که اصلا هیچ شناختی از من نداشت اینجوری در موردم حرف زده بود واقعا بهم فشار اومده بود.
با اتمام عمل و به هوش آوردن مریض تا ریکاوری همراهش رفتم و با تحویلش به پرستار ریکاوری وارد اتاق شدم.
+خانم صدر پرسیدم دکتر جهانی تا یک ساعت دیگه نمیاد، من هستم مریض اومد صداتون میکنم.
به سحرناز لبخندی زدم و با تشکری از اتاق بیرون اومدم. با برداشتن فنجون قهوه ای وارد اتاق استراحت شدم.
+خسته نباشی.
_سلامت باشی.
رو به روی سایه روی تخت نشستم و قهوه ام خوردم و کمی دراز کشیدم.
+ظرف بیوپسی کجاست؟
با شنیدن صدای نادری از بیرون در اتاق رست به یکباره چشم باز کردم و از جا بلند شدم.
+بسم الله چی شد!
#پارت_هفتصد_پنجاه
پناه
امروز شیفت بودیم و برای بعد از شیفت با کیان و بردیا قرار گذاشته بودیم.
بعد از تمدید داروی مریض روی صندلی نشستم و مشغول پر کردن برگه مصرفی مریض شدم.
+مریض سفته.
_آترا گرفت دکتر الان اوکی میشه.
+مرسی.
سر این شل و سفت بودن عضلات مریض موقع جراحی همیشه خدا ما با این دکتر سجادی مشکل داشتیم.
با باز شدن در اتاق نگاهم روی نادری چرخید و ناخودآگاه اخم هام در هم رفت.
از صبح منتظر موقعیت بودم که یک جا خفتش کنم و حالش بگیرم. متاسفانه موقعیتش جور نمی شد چون یا من سر عمل بودم یا اون.
+به آقای نادری اوضاع کار چطوره؟ راضی هستی؟
نادری نگاهش توی موضع عمل چرخید، نیم نگاهی به من انداخت و رو به دکتر سجادی سری تکون داد.
+بد نیست دکتر. سخته ولی کم کم داره بهتر میشه.
+آره یکم که کارا دستت بیاد برات راحت تر میشه.
برگه مصرفی روی صندلی گذاشتم و از جا بلند شدم و نگاهی به ساعت انداختم.
_دکتر چقدر دیگه مونده؟
+آخرشه.
_پس من شل کننده تکرار نکنم دیگه.
+نه نمی خواد.
_اوکی.
خودم با کارهای اتاق و آماده کردن داروها برای مریض بعدی آماده کردم تا از هر تنش احتمالی و خط انداختن روی صورت نادری خودداری کنم.
+کاری اگه هست بدین من انجام بدم.
نگاهم سمت دانشجویی که از صبح داخل اتاق بود و کمک دستم بود و برای استراحت چند دقیقه رفته بود، چرخید.
کارآموزی دانشجوها شروع شده بود و وجودشون برای ما کمکی محسوب میشد البته اگه وارد می بودن که خب خدا رو شکر این دختره امتحانش پس داده بود و میدونستم بچه زرنگ و کاربلدیه.
_مریض بعدی اسپاینال میشه یک ست اسپانیال بیار لطفا باقی چیزا هست.
+چشم.
با رفتن دختر که اسمش سحرناز هم بود دوباره روی صندلی نشستم و نگاهم تیز شده روی نادری چرخید.
انقدر دیشب بهم فشار اومده بود که اصلا طاقت نداشتم بیشتر صبر کنم و دلم می خواست با دندونام پاره اش کنم.
از روز اول کارم سعی کردم همیشه فاصله ام با همکارا حفظ کنم و اجازه ندم حریم ها حفظ نشه و حرف و حدیثی درست بشه. تا الان هم خدا رو شکر موفق بودم و برای همین هم اینکه یک آدم تازه کار که اصلا هیچ شناختی از من نداشت اینجوری در موردم حرف زده بود واقعا بهم فشار اومده بود.
با اتمام عمل و به هوش آوردن مریض تا ریکاوری همراهش رفتم و با تحویلش به پرستار ریکاوری وارد اتاق شدم.
+خانم صدر پرسیدم دکتر جهانی تا یک ساعت دیگه نمیاد، من هستم مریض اومد صداتون میکنم.
به سحرناز لبخندی زدم و با تشکری از اتاق بیرون اومدم. با برداشتن فنجون قهوه ای وارد اتاق استراحت شدم.
+خسته نباشی.
_سلامت باشی.
رو به روی سایه روی تخت نشستم و قهوه ام خوردم و کمی دراز کشیدم.
+ظرف بیوپسی کجاست؟
با شنیدن صدای نادری از بیرون در اتاق رست به یکباره چشم باز کردم و از جا بلند شدم.
+بسم الله چی شد!